part8🎟

669 153 7
                                    

"اون کجا زندگی میکنه؟"

تنها جمله ای بود که تونست به زبون بیاره...

_"برای چی میخوای؟"
+"باید ببینمش!"
_"نه جیمین این فکر خوبی نیست باید ازش فاصله بگیری...ما که نمیدونیم چی ازت میخواد!"
چشم هاش‌و چند ثانیه روی هم گذاشت تا چیزی رو که میخواست به زبون بیاره سبک سنگین کنه.
و در اخر از جاش بلند شد و رو به روی هسوک ایستاد.

"هیونگ...تو نمیتونستی تحمل کنی کسی که عاشقشی از دست بره پس خودخواهی کردی...منم نمیتونم اجازه بدم دوباره اون کابوسا برگردن! حتی اگه مجبور باشم با یه شیطان معامله کنم!"

درسته حق با جیمین بود! اونا تقریبا توی موقعیت مشابهی قرار گرفته بودن و هسوک میتونست حسی رو که جیمین داره درک کنه...

اینکه ۸ سال و حتی بیشتر هرشب کابوس ببینی و توهم بزنی چیز ساده ای نبود که جیمین بخواد بیخیالش بشه...

حتی اگر جیمین بیخیال میشد مطمئنن جونگکوک اونو به حال خودش رها نمیکرد!!

جونگکوک کسی بود که بدون ترس از فاش شدن رازش اونو به بدترین شکل ممکن به جیمین نشون داده بود!

هسوک تسلیم شده سری تکون داد

"خیلی خب...فکر کنم باید تو نمایشگاهش باشه"

به سمت کمدش رفت تا لباس هاشو عوض کنه.
"چه طور نمایشگاهی؟"

وارد کمد لباس هاش شد به دنبال لباس مناسبی چشم هاشو چرخوند.

"یه نمایشگاه پر از نقاشی ها و وسایل قدیمی! معمولا اگه کنسرت نداشته باشه وقت خودش و برای خرید اونا میگذرونه!"

دکمه های شلوار چرمش و بست و از توی اتاق کوچیک بیرون اومد.
هسوک با دیدن استایلش چشم هاش درشت شدن...

"اوه...میگم اون ادم خیلی خوب تونسته تو رو از لاکت بیرون بکشه!هیچ وقت اینطوری لباس نمیپوشیدی!"

حق با هسوک بود بعضی از کارهارو طوری انجام میداد که انگار از اولم مشکلی باهاشون نداشته!
و حتی براش سخت بود که بخواد مثل خوده گذشته اش رفتار کنه...

"سخته...دیگه نمیتونم حتی به ترسو بودن تظاهر کنم...
ادرس اونجا رو بلدی؟"

هسوک با ناامیدی سری تکون داد

"دارم...اما بزار باهات بیام"
مخالفت کرد.

"نه هیونگ این یه چیزی بین من و اونه...دیگه با تو ارتباطی نداره...اینبار دیگه از خودت محافظت کن..."

و چند ضربه دوستانه به کتف هیونگش زد
"ادرس و برام پیامک کن..."

و بدون حرف دیگه ای از اتافش بیرون زد. امروز روز تعطیل بود و میدونست که احتمالا پدرش الان مشغول خوندن روزنامه است.و مادرشم احتمالا داره کتاب مورد علاقش رو میخونه.
وقتی به پذیرایی رسید خواست بدون سر و صدا از خونه بیرون بزنه اما با شنیدن صدای پدرش بین راه متوقف شد.

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now