part21🎟

767 157 25
                                    

با صدای تقه های ارومی که به در میخورد بیدار شد اما چشم هاش رو باز نکرد چون مطمئن بود که توی این خونه جز جونگکوک کسی باهاش کاری نداره.
جونگکوک با صدای نسبتا آرومی فرد بیرون اتاق و به داخل دعوت کرد و جیمین تونست حس کنه که جونگکوک ملحفه رو روی شونه های برهنه اش کشید و بوسه ای روی موهای مشکی رنگش کاشت.
"قربان،  کیم و افرادش رسیدن..."
مردی که وارد اتاق شد با تردید زمزمه کرد چون مطمئنن جیمین رو دیده بود که توی بغل جونگکوک خوابیده اما چیزی ازش پیدا نبود چون جونگکوک کاملا ملحفه رو روش کشیده بود و تنها چیزی که ازش دیده میشد موهاش بود.
"اوه...چه به موقع! به اتاق هاشون راهنماییشون کنید تا بیام!"
مرد بعد از دریافت دستور با تعظیمی از اتاق خارج شد. جیمینی که تمام مدت بیدار بود و فقط صبر کرده بود تا اون مرد از اتاق خارج بشه کمی سرش رو جا به جا کرد و بوسه ای به زیر گلوی جونگکوک زد که بلافاصله دست های مرد بزرگتر روی کمرش به حرکت در اومدن...
"کی اومده؟"
با صدای خش دار و ضعیفی پرسید و کمی سرش رو بالا گرفت تا به صورت جونگکوک نگاه کنه.
جونگکوک به ارومی موهای مزاحم جیمین و کنار زد و براش توضیح داد.
"یه دوست قدیمی...ازش خواستم بیاد اینجا تا امینت جزیره رو بیشتر کنم..."
جیمین دستش رو بالا اورد و سر جونگکوک رو به خودش نزدیک تر کرد تا بتونه لباش رو ببوسه و در همون حال زمزمه کرد.
"بخاطر اتفاق دیروز؟"
جونگکوک بدون تردید تایید کرد.
"بخاطر اتفاق دیروز!"
آهی کشید و کمی خودش و بالا تر کشید طوری که صورت هاشون درست مماس هم قرار گرفتن. سرش و کج کرد و با حالت لوسی گفت.
"یعنی من انقدر مهمم؟"
جونگکوک قبل از جواب دادن بینی هاشون رو به هم مالید و عطر طبیعی تن جیمین و وارد ریه هاش کرد.
"شک داری بیبی؟"
با جوابی که جونگکوک بهش داد تمام حس خوبی که داشت به یکباره از بین رفت و لبخند روی لب اش ماسید.
چیزی تو ذهنش جرقه زده بود که دلش نمیخواست توی اون روز خاص بهش فکر کنه اما این یه حقیقت بود که دیر یا زود باید بهش توجه میکرد!
جونگکوک متوجه تغییر حالت پسرش شد، اخم کمرنگی بین ابرو هاش شکل گرفت و چونه پسر کوچیک تر رو تو دستش گرفت و کمی بالاتر اورد تا بتونه توی چشم های شفاف پاپی طورش خیره بشه.
"مشکل چیه بیبی؟"
کمی خودش رو از جونگکوک دور کرد و زمزمه وار گفت.
"امروز...همون روزه نه؟"
جونگکوک میدونست جیمین داره راجب چی حرف میزنه برای همین نزاشت خیلی ازش دور بشه و دوباره اون و به طرف خودش کشید و بوسه ای رو شقیقه اش کاشت.
"قرار نیست اتفاق بدی بیوفته کوچولو...من کنارتم..."
لبخند نامطمئنی زد و با کج کردن سرش سعی کرد تو زاویه مناسبی به جونگکوک خیره بشه و به آرومی لب زد.
"ترسم از همینه...اگه...یه روزی منی نباشه که کنار تو باشه و تویی نباشه که کنار من...اون وقت ما باید چیکار کنیم جونگکوک؟...چطوری باید به این زندگی ادامه بدیم؟"
نفسش رو سنگین بیرون داد. برای دادن جواب درست باید فکر میکرد چون باید، یه جواب درست به اون سوال میداد!
پس قبل از به زبون اوردن چیزی دستش رو پست گردن پسر کوچیک تر گذاشت و به آرومی نوازشش کرد.
"میدونی...اگه میدونستم قراره بود و نبودم بهت آسیب بزنه...هیچ وقت خودم و بهت نشون نمیدادم...هیچ وقت سعی نمیکردم خودم و بهت بشناسونم...اما...حالا که اینجا درست توی این لحظه حتی نمیتونیم یک ثانیه چشم از رو هم برداریم...بیا راجب آینده فکر نکنیم...اگه بعدا قراره اتفاقی بیوفته، بزار همون بعدا راجبش تصمیم بگیریم، باشه لاو؟"
جیمین میتونست عجز تو صدای جونگکوک رو تشخیص بده. شاید بخاطر این بود که جونگکوک هم واقعا از آینده واهمه داشت!
اولین باری بود که مرد بزرگتر سعی نکرده بود آرومش کنه و بهش اطمینان بده اتفاقی نمیوفته و با این حال جیمین نمیتونست اعتراضی بکنه چون هر دو به خوبی میدونستن که روز های پیش رو قرار نیست به آرومی امروز سپری بشه!
با تقه ای که به در خورد هر دو نگاه از هم گرفتن و جیمین خودش رو به طرف گوشه تخت کشوند و ملحفه رو به دور بدن برهنه اش بیشتر پیچید و جونگکوک هم به سمت لباس هاش رفت تا قبل از اینکه کل عمارت اون و معشوقه اش رو لخت ببینن خودش رو بپوشونه.
تا قبل از اینکه جونگکوک ازش فاصله بگیره متوجه نبود که چقدر بدنش کوفته و خسته است...
مخصوصا وقتی با هر حرکت پشتش تیر میکشید و وادارش میکرد که لب های پوف کرده از معاشقه دیشبشون رو بگزه و پلک هاش رو به هم فشار بده تا صدای ناله اش بلند نشه.
به هر سختی که بود خودش رو جمع و جور کرد و تا وقتی که جونگکوک سرش با فرد پشت در گرم بود خودش رو به حموم شیشه ای ‌که همیشه با استرس توش حموم میکرد رسوند و واردش شد...
نیم نگاهی به وان سنگی گوشه حموم انداخت و آهی کشید.
دلش میخواست توی وان آب داغ دراز بکشه تا تمام خستگی شب گذشته از تنش خارج بشه...
شاید دیگه فرصت نمیکرد از لحظاتش استفاده درستی بکنه پس بدون تردید به سمت وان رفت و دکمه آب گرم رو فشرد تا وان باهاش پر بشه و توی اون مدت ملحفه کثیف دورش رو توی سبد حصیری گوشه حموم انداخت و جلوی آیینه قدی که به دیوار نصب شده بود ایستاد...
به بدنش خیره شد و ناخوداگاه لبخندی رو لب هاش شکل گرفت...
انگشتش رو به آرومی روی هیکی ها و کیس مارکایی که بدنش رو رنگ آمیزی کرده بودن کشید. هنوزم میتونست جای لب های داغ و ماهر جونگکوک و روشون احساس کنه...
صدای در حموم توی گوشش پیچید اما توجهی به جونگکوکی که وارد اتاقک بخار گرفته حموم میشد نکرد و به وارسی بدن پر از کبودیش ادامه داد...
دروغ بود اگه میگفت از سلطه ای که جونگکوک روش داشت خوشش نیومده بود و ته دلش ضعف میرفت با فکر به اینکه شب گذشته چطوری زیر اون مرد بدنش پیچ و تاب میخورد و ناله های بیشرمانه اش رو رها میکرد...
با حلقه شدن دست های سرد و بزرگ جونگکوک به دور کمرش از خلسه بیرون اومد و بالاخره تونست تصور واضحی از خودش و جونگکوک توی آیینه ببینه که چطوری بدن هاشون چفت هم شده بود و جونگکوک تقریبا با اون هیکل گنده و ورزیده اش بدن کوچیک و ظریف جیمین رو در بر گرفته بود...
"بهت گفته بودم چقدر از رنگ ارغوایی وقتی که رو بدن یه پسر کوچولوی چموش میشینه خوشم میاد؟"
زبونش رو خیس روی لب هاش کشید و بیشتر خودش رو به جونگکوکی که تنها شلوارش رو کامل پوشیده بود و دکمه های پیرهنش باز بودن و بدن بی نقصش رو به نمایش میزاشت چسبوند.
"قرار بود جنتلمن باشی!"
هیچ سرزنشی توی کلماتش دیده نمیشد پس واضح بود که جیمین کاملا از شب گذشته لذت برده پس بار دیگه لب هاش رو به گردن جیمین چسبوند و مک محکمی زد.
ناله پسر کوچیک تر که توی فضای حموم شیشه ای پیچید باعث شد جونگکوک دست هاش رو محکم تر دورش بپیچه و دهنش رو با صدا از گردن پسر کوچیک تر فاصله داد...
"لعنت بهت کوک...این درد داشت!"
پسر کوچیک تر نفس عمیقی کشید و با لحنی که بخاطر اون بوسه هات خشدار شده بود نالید.
"تو سخت تر از اینا رو تحمل کردی بیبی...اینطور نیست؟"
جیمین نفسش رو لرزون بیرون داد و اروم به طرف جونگکوک برگشت.
"جئون جونگکوک...همین حالا بلندم کن و بزارم توی وان...پاهام جون ندارن چون یه نفر شب گذشته خیلی بهش سخت گرفته!"
پسر کوچیک تر سعی کرد منظور پنهون توی جمله جونگکوک و نادیده بگیره و کمی خودش رو لوس کنه و کاملا موفق هم بود چون به محض تموم شدن حرفش رو دست های قوی جونگکوک بلند شد و چند قدم مونده به وان پر از آپ گرم و رو دست های پسر بزرگتر طی کرد.
به محض اینکه بدن کوفته و خسته اش توی آب گرم فرو رفت آهی کشید و لبخند محوی گوشه لبش نشست و چشم هاش و رو هم گذاشت.
جونگکوک رو لبه وان نشست و به چهره غرق در آرامش جیمین خیره شد.
لبخندی زد و تره ای از موهای پسر و که کمی مرطوب بود از جلوی چشم هاش کنار زد.
پسر کوچیک تر سرش رو به سمت دست جونگکوک برد و مثل یه گربه کوچولو گونه اش رو به کف دست جونگکوک کشید.
"اگه به این دلبری کردنا ادامه بدی...نمیزارم هیچ وقت از این اتاق بیرون بری..."

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now