part16🎟

822 156 56
                                    

موهای بهم ریخته اش و که بخاطر وزش شدید باد مدام به  این ور و اون ور تاب میخورد و کمی کلافه اش کرده بود ، به سختی از جلوی چشمش کنار فرستاد و لب هاشو از حرص محکم بین دندون هاش فشرد‌.
"جیمین شی اگه این نگاه برزخی که داری به جونگکوک میندازی یکم دیگه ادامه پیدا کنه قطعا خودش و از این کشتی میندازه پایین!"
بالاخره نگاه پر از غیض و ناراحتیش و از جونگکوک که با ناخدای کشتی حرف میزد گرفت و به سوجین که کنارش نشسته بود داد.
دخترک کلاه بزرگ لبه داری روی سرش داشت که نصف صورتش زیر اون پنهون شده بود و این برای جیمینی که از نگاه کردن به چشم ها فراری بود فرصت خوبی برای حرف زدن با اعتماد به نفس بیشتری رو فراهم میکرد.
"من عصبانی نیستم!"
سو جین خنده ارومی کرد و انگشت اشاره اش رو کنار
لب های خوش فرم و نازکش گذاشت و نمایشی خاروند.
"بهم بگو اون لورد اخمو چیکار کرده که انقدر ازش حرصی شدی؟"
با شنیدن اون لقب آشنا اخم کمرنگی کرد.
"لورد اخمو؟"
این لقب براش خیلی آشنا بود انگار یه بار قبلا یه چیزی شبیه این و شنیده بود...
بدون اینکه به خودش زحمت فکر کردن بیشتری رو بده نیم نگاه دوباره ای به مرد مشکی پوش انداخت، هنوزم قرار نبود نگاه سردش و حتی برای یک ثانیه بهش بده؟
"اون واقعا سر حرفایی که میزنه میمونه..."
سو جین با اینکه متوجه حرف جیمین نشده بود از سر گیجی اخم کمرنگی کرد و سرش و به نشونه مثبت تکون داد.
"درسته... اون هیچ وقت حرفش دو تا نمیشه"
تایید دختر فقط باعث شد عصبانی تر بشه.
دیشب اصلا فکرشو نمیکرد بعد از اون بوسه خیس و دوست داشتنی که هنوزم گرماش رو روی لب های گوشتی و سرخش احساس میکرد جونگکوک روز بعدش انقدر تغییر کنه!
و همین باعث شده بود که جیمین از اول اون روز حس مزخرفی داشته باشه چون جونگکوک جز یه صبح به خیر خشک و خالی چیز دیگه ای بهش نگفت و حتی توی چشم هاشم نگاه نکرد و این با چیزی که جیمین توی سرش داشت زمین تا اسمون فرق میکرد.
و این از نگاه های برزخیش به جونگکوک از وقتی که توی کشتی نشسته بودن کاملا معلوم بود.
"اون عوضی..."
سو جین زمزمه جیمین و شنید و با تعجب و ناباوری شروع به خندیدن کرد احتمالا جیمین متوجه نبود که داره با صدای بلند فکر میکنه برای همین ضربه ارومی به شونه‌اش زد تا اونو متوجه خودش کنه.
"هعی میدونی که اون میتونه صداتو بشنوه دیگه؟"
بدون اینکه ری اکشنی نشون بده به جونگکوک که اخم کم رنگی داشت چیزی رو به مانگ تائه میگفت نگاه کرد.
"به درک"
همین حرف کافی بود تا جونگکوک بالاخره سرش و بالا بیاره و با اخم بهش خیره بشه.
همونطور که با حالت تخسی بهش خیره بود زبونش بیرون اورد، مثل بچه های کوچیک با جونگکوک لج کرده بود چون اون فقط دلش یه توجه کوچیک یا یه نگاه گرم میخواست که بدونه میتونه بعد از تموم شدن این ماجرا برای یه چیز بیشتر از این با جونگکوک تلاش کنه یا نه!
وقتی نگاه جونگکوک رنگ تعجب و ناباوری گرفت پشت چشمی نازک کرد و دوباره به طرف سو جین که تمام مدت داشت ریز ریز میخندید برگشت.
"خدای من...باورم نمیشه یکی پیدا شده طوری با جونگکوک رفتار کنه که انگار دوست دوران سربازیشه!"
"از کی تا حالا دوستای دوران سربازی همدیگه رو میبوسن؟"
کاملا بی حواس و یهویی اون جمله رو به زبون اورده بود و حتی متوجه نبود که اون دختر یه یجورایی نامزد جونگکوک محسوب میشه هرچند غیر واقعی ولی باز هم به زبون اوردنش خیلی زشت بنظر میرسید!
وقتی چشمای گرد شده از تعجب دختر و دید پلک هاشو از حرص بهم فشرد و مشت ارومی به پیشونیش زد.
"اوه.."
"چیزه...عام...بیخیال...یعنی این حرفمو...نشدیده بگیر...باشه؟"
دخترک که سعی میکرد جلوی خندیده اش رو بگیره تند تند سرش و تکون داد و دیگه چیزی نگفت.قرار نبود اون پسر و بیشتر از این کلافه کنه اونم با خجالت زده کردنش!
با باد خنکی که وزید کمی به خودش لرزید و پاهاشو بالا اورد و اونارو تو شکمش جمع کرد.
روی سکوی کشتی نشسته بودن و بخاطر کم بودن جا خیلی سخت بود که بخواد جفت پاهاشو روی اونا جا بده اما بخاطر انعطاف بدنی خوبی که داشت تونست این کارو به راحتی انجام بده تا کم تر سرما رو حس کنه.
"جونگکوک بهم گفت که تونستی با کاترین ارتباط برقرار کنی"
با حرف یهویی سو جین تکون ارومی خورد و کمی سرش کج کرد و با یاد اوری اون زن اخم هاشو تو هم کشید.
"من باهاش ارتباط نگرفتم اون عوضی خودش یهویی پیداش شد."
نفرت جیمین کاملا قابل درک بود پس سعی کرد شمرده و اروم سوال بپرسه.
"بهت چی گفت؟"
"بهم گفت باید از جونگکوک فاصله بگیرم..."
اون زن بهش حرفای دیگه ام زده بود اما عجیب همین جمله اش از دیشب مدام توی سرش تکرار میشد انگار که براش مثل یه زنگ خطر بود.
"معلومه که اینو میخواد..."
جیمین اهی کشید و درحالی که به صدای شکافته شدن اب توسط کشتی گوش میداد گفت.
"بنظر میاد خیلی سخت تر از چیزیه که نشون میده"
جیمین میدونست که قرار نیست  همچی عالی پیش بره و مطمئن بود جونگکوک هم همین حسو داره ولی چون چاره دیگه ای نداشتن مجبور بودن که به دل خطر برن و ریسک کنن...
"جونگکوک اینو فهمیده برای همین داره ازت فاصله میگیره چون نمیخواد کاترین یا هرکس دیگه ای بهت اسیب بزنه. "
سرش و پایین انداخت و لب های خشک شده اشو تر کرد.
قبل از دیدن کاترین این خودش بود که به جونگکوک گفت فاصله بگیریم ولی بعد از شنیدن حرفای اون زن فهمید که اون حس همش بخاطر وجود نحس روحش توی بدن خودشه! طوری که یک لحظه دلش میخواست به جونگکوک بچسبه و لحظه ی دیگه ازش مایل ها فاصله بگیره همش بخاطر بازی مسخره ای بود که اون زن راه انداخته و جیمین برای بیرون کشیدن روح اون هرزه از توی بدنش صبر کافی رو نداشت، طوری که هر ثانیه ممکن بود بود از توی کشتی خودش و پرت کنه پایین تا فقط اونو نابود کنه حتی اگه به این معنا بود که خودشم همراهش به فنا بره!
"ولی من این فاصله رو نمیخوام...جونگکوک متوجه نیست داره دقیقا کاری رو میکنه که اون میخواد."
سو جین با صبوری بهش لبخند زد. اون دختر بهتر از هرکس دیگه ای جونگکوک و میشناخت و مطمئن بود که تا وقتی که یه نفر توجه کاملش و نداشته باشه براش مهم نیست که چه بلایی سر اون ادم میاد، اما طوری که چشمای جونگکوک مدام دنبال جیمین میگشت تا مطمئن بشه همچی برای اون پسر درست پیش بره سو جین و به این باور می رسوند که جیمین اون توجه ویژه رو داره!
"فقط به جونگکوک اعتماد کن...اون دو بار از یه جا ضربه نمیخوره..."
بخاطر لرزی که تو بدنش نشسته بود دندون هاش بدون هیچ اراده ای رو هم می لغزیدن. نمیدونست این سرمای یهویی بخاطر هوای پاییزی بود یا واقعا این سرمای قلبش بود که داشت به جسمش نفوذ میکرد؟
"منم از همین میترسم...اینکه جونگکوک فکر کنه ضربه نمیخوره! این باعث میشه فکر کنه شکست ناپذیره ، و اگه همچین فکری بکنه، شدید تر و بدتر از دفعات قبل اسیب میبینه"
با صدای ناخدای پیری که پوست تیره و پر چروکی داشت  مکالمه اشون به پایان رسید.
اونا رسیده بودن! به اون جزیره ای که جیمین از الان حس بدی بهش داشت‌. به ارومی از روی سکو بلند شد و به طرف جونگکوک رفت که تو قسمت جلویی کشتی ایستاده بود.
کنارش که رسید به نیم رخ بی نقصش خیره شد.
دلش میخواست چیزی بگه تا توجه اونو جلب کنه اما انگار زبونش قفل شده بود و جونگکوک هم تلاشی برای شکستن این سکوت نمیکرد و این باعث شده بود به شدت احساس ضعف و ناتوانی بکنه.
نگاه جفتشون به رو به رو بود.اون دریای ابی که دیشب زیر نور ماه میدرخشید و شاهد بوسه پر از احساسشون بود حالا باید سردی بین قلب هاشون و حس میکرد و امواج بزرگی که مدام خودشون رو  به بدنه اهنی کشتی میکوبیدن انگار داشتن اعتراضشون رو به این جدایی نشون میدادن.
کشتی درست کنار پل چوبی که دریا رو به خشکی وصل میکرد متوقف شد.
دو پسرک جوون که جزو خدمه اون کشتی بودن خیلی سریع به طرف پل حرکت کردن تا فاصله اش رو از کشتی چک کنن و وقتی مطمئن شدن مسافرای عجیبشون میتونن به راحتی روش پا بزارن علامت کوتاهی دادن.
کاملا از اینکه  کمی توجه از جونگکوک دریافت کنه ناامید شده بود و کم کم داشت به این نتیجه میرسید که برای اون خون آشام مرموز نامرئی شده، پس جلوتر از همه خواست از اونجا خارج بشه اما مچ باریک و پسرونه اش اسیر دستی شد، سرش رو برنگردوند چون به خوبی میدونست صاحب اون دستای سرد کیه.
"به همین زودی یادت رفت که نباید ازم فاصله بگیری؟"
شنیدن اون صدای بم که کلمات و با لحن خاصی بیان میکردن باعث شد قلبش به درد بیاد. با اینکه اون جمله معنی چیزی رو که میخواست نداشت اما بازم قشنگ بود شنیدنش، قشنگی که با درد آمیخته شده بود.
کمی سرش و کج کرد تا بتونه مرد سیاه پوش و ببینه.
بد میشد اگه بی پروا تر رفتار میکرد؟
"از قلبت یا جسمت؟"
"چی؟"
بزاقش و فرو برد تا کمی گلوی که خشک شده بود و تر کنه.
"گفتی ازت فاصله نگیرم...از قلبت یا جسمت؟"
جونگکوک به خوبی میدونست دارن از چی حرف میزنن اما برای الان نمیتونست به احساساتشون اهمیت بده چون محض رضای فاک اونا درست وسط خطرناک ترین و در عین حال امن ترین جای دنیا بودن!
برای اینکه بتونه به خودش مسلط بشه چند ثانیه پلک هاشو رو هم گذاشت.
فشار دستش و دور مچ جیمین بیشتر کرد و اونو به طرف خودش کشید.
کمی سرش و به پایین خم کرد و به چشم های پاپی طور پسر کوچیک تر خیره شد.
باید یکم نرم میشد...
"الان وقت این حرفا نیست. فعلا فقط کنارم باش تا بعدا به قلبت رسیدگی کنم.هممم؟"
تو اون لحظه میتونست قسم بخوره که رو به موته! قلبش بازم بازی دراورده بود و انقدر محکم به سینه میکوبید که احساس میکرد جونگکوک با اون گوشای تیز خون آشامیش میتونه صدای بی قراری های قلبش و بشنوه.
درحالی که پشت سر جونگکوک کشیده میشد تا از کشتی خارج بشن انگشت اشاره اش و روی قلبش قرار داد و چند بار نامحسوس روش ضربه زد و کلمه"اروم" و زمزمه کرد.
پاشون که به سطح چوبی پل رسید نفس عمیقی کشید و ریه هاشو از هوای تازه پر کرد، چند ثانیه نفسش و حبس کرد و بعد با صدا بیرون داد.
هنوز به انتهای پل نرسیده بودن و اونجا به طور عجیبی ساکت و خالی از هر موجود زنده ای بود.
"اینجا یکم زیادی ساکت نیست؟"
با تردید پرسید و خودش و بیشتر به جونگکوک نزدیک کرد.
"درس اول این جزیره ، اینجا حتی به چشماتم اعتماد نکن"
سو جین درحالی اینو گفت که دستش و دور گردن مانگ تائه انداخته بود و با سرخوشی از کنارشون میگذشتن ...
در واقع جیمین معنی این جمله رو تا وقتی که پاش به زمین سنگی نرسیده بود نفهمید...
گذشتن از اون پل چوبی مثل این بود که فاصله بین دو دنیا رو طی کرده بودن و به محض اینکه پاشون از روی پل گذشت، موج عظیمی از یه نیروی نامرئی از بدنشون گذشت و جیمین بالاخره تونست چیزی رو که اونا با جادو پنهون کرده بودن ببینه...
انگار انقدرام که فکر میکرد ورود بی استقبالی نداشتن و ادمای زیادی جلوی روشون ایستاده بودن که به محض دیدن جونگکوک روی زانو هاشون نشستن و مشت دست راستشون رو روی قلبشون کوبیدن.
"لورد جئون به خونه خوش اومدین"
"اوه..."
صدای متعجبی از گلوش خارج شد‌. جونگکوک هنوزم دستش و محکم گرفته بود و دست دیگه اش و با حالت خاصی توی جیب شلوارش فرو کرده بود.
نیشخند مرموزش دوباره برگشته بود و جیمین انگار تازه داشت جایگاه اونو درک میکرد!
مرد مو مشکی دست ازادش رو به سمت جیب داخلی کتش برد و بعد از بیرون کشیدن رول دست سازی اون و بین لب های باریکش قرار داد و با حرکت دست به افرادی که جلوی پاهاش زانو زده بودن فهموند که میتونن بلند بشن.
"بلند شین"
با لحن سرد و محکمی گفت که تمام افرادش دوباره یک صدا با گفتن "بله لورد" روی پاهاشون ایستادن.
جونگکوک به ارومی دستش و رها کرد و به طرفش برگشت، کمی به پایین خم شد تا صورت هاشون مماس با هم قرار بگیره ، لبخندی زد که جیمین صادقانه بودنش و با تمام وجود حس کرد.
"میتونی لطفا چند ثانیه اینجا صبر کنی سرندیپیتی؟"
بخاطر فضای عجیب و جدیدی که توش قرار گرفته بود کمی گیج میزد اما همیشه نگاه کردن به اون سیاهی مطلق باعث میشد که هرچی فکر توی سرش داره پوچ بشن و فقط وفقط اون باشه که توی مرکز توجهش قرار میگیره.
بدون حرف فقط سرش و به نشونه مثبت تکون داد و کمی خودش و کنار کشید و سعی کرد به نگاه های خیره بقیه توجه نکنه.
جونگکوک چند قدم جلوتر رفت. سکوتی که توی فضا حاکم شده بود استرس زیادی رو به وجودش تزریق کرده بود. این همون ارتشی بود که اون روز توی مهمونی ، جونگکوک مجبورش کرد تماشاشون کنه که چطور خون ادما رو میمکن...
اینکه جونگکوک همچین سلطه ای روی اون افراد داشت در عین حال که پر ابهت بود جیمین و میترسوند...
نمیدونست سکوت مرد مو مشکی به چه معناست و چرا انقدر ریلکس و با ارامش داره سیگارش رو روشن میکنه! اما تو اون لحظه انقدر بنظر ترسناک میومد که جرات پرسیدن چیزی رو نداشت، فقط با کشیدن نوک انگشتش رو پوست اضافه کنار ناخنش سعی میکرد خودش و اروم نگه داره.
"باید بگم که...خوشحالم که دوباره توی خونه ملاقاتتون میکنم...همتون راه زیادی رو تا اینجا اومدین تا متحد بشیم...قراره به زودی ازادی که همیشه دنبالش بودیم و پس بگیریم!..قراره خونمون و دوباره از نو بسازیم و کسایی که باعث شدن سال ها توی سایه ها زندگی کنیم و از بین ببریم! "
دیگه نمیتونست ادامه حرفای جونگکوک و بشنوه چون ذهنش داشت حول محور یک چیز میگشت و اونم اعلام جنگ جونگکوک در مقابل کسایی بود که جیمین هیچ ایده‌ای راجبشون نداشت یا شایدم داشت و میترسید که حتی اونو توی ذهنش تکرار کنه...
نگاهش ناباور بود و احساس کسی رو داشت که رو دست خورده یا بهش خیانت شده! جونگکوک واقعا میخواست چیکار کنه؟ این حرفا چه معنی داشتن؟
با قرار گرفتن دستی روی شونه اش یکه ای خورد و نگاه ناباورش و از جونگکوک گرفت و به مردی که درست پشت سرش ایستاده بود داد.
"قربان من باید شما رو به عمارت ببرم."
دوباره به جایی که جونگکوک ایستاده بود نگاه کرد و با ندیدنش دست هاش مشت شدن. به این زودی تنهاش گذاشت؟
"جونگکوک؟"
با ناامیدی پرسید.
"لورد جئون باید به موضوعی رسیدگی کنن ولی به من سپردن که شمارو تا عمارت راهنمایی کنم...نگران نباشید مشکلی پیش نمیاد."
ناچار سرش به نشونه مثبت تکون داد و در مقابل نگاه های خیره خون اشام های اطرافش پشت سر اون پسر حرکت کرد.
توی سرش هزاران سوال داشت که فقط جونگکوک میتونست به اونا جواب بده با اینکه ذهنش مشغول بود اما بازم مانع این نشد که توجهی به اطرافش نکنه!
توی اون جزیره خونه های زیادی وجود نداشت و بیشتر کلبه های چوبی کوچیکی بودن که با نظم خاصی کنار هم ساخته شده بودن.
انگاری که اون جزیره، جزیره ی طرد شده ها بود!
مسیر سنگی و خاکی طولانی رو طی کرده بودن و تقریبا دیگه هیچ موجود زنده ای جز خودشون دو نفر اون اطراف دیده نمیشد.
درست پشت سر پسر قدم برمیداشت و راه طولانی که رفته بودن باعث شد کمی خسته بشه برای همین سعی کرد با پرسیدن سوالی حواس خودش رو پرت کنه تا زمانی که به مکان مورد نظر برسن.
"چرا...به اینجا میگید خونه؟"
اون پسر که حتی اسمش رو نمیدونست لحظه ای از راه رفتن دست کشید و به طرفش چرخید لبخند سردی زد و همنطور که منتظر بود جیمین بهش برسه گفت.
"برای اینکه اینجا جاییه که ما به وجود اومدیم...همه
خون اشام های اصیل اینجا زندگی میکردن..."
"یعنی...اینجا..."
قبل از تموم شدن جمله اش به فضای بازی رسیدن و با پدیدار شدن عمارت بزرگ و قدیمی جلوی چشم هاش قدماش متوقف شدن.
عجیب بود اگه میگفت اونجا رو میشناسه؟ با این تفاوت که صحنه ای که توی سرش از اون عمارت داشت باشکوه تر و نفس گیر تر بود!
اما حالا سال ها بود که به ظاهر بیرونیش رسیدگی نشده بود و پیچک های سبز رنگ زیادی دیواره های مرمری عمارت رو پوشانده بودن.
ولی هنوزم زیبایی انکار نشدنی داشت که جیمین و وادار به بیان احساسش کرد.
"واو...اینجا خیلی قشنگه..."
پسری که همراهش بود خنده ارومی کرد ، از پله های سنگی بالا رفت و چند ضربه اروم به در بزرگ و چوبی زد.
بالافاصله در باز شد و صدای لولا های قدیمی و فرسوده اش تو گوش جیمین زنگ زد، دختر ریزنقشی از پشت در بیرون اومد و با دیدنشون لبخند بزرگی زد.
"اوه چانی...بالاخره اومدین؟"
اون پسر که حالا میدونست اسمش چانیه سری تکون داد و موهای دخترک و بهم ریخت.
بنظر میرسید رابطه خوبی با هم دارن!
هنوز همون جایی که متوقف شده بود ایستاده بود اما دیدن رفتار گرم دختر باعث شد احساس کنه جاش امنه پس به خودش جرات داد تا نزدیک بشه و کنار پسر بایسته.
دختر با صدایی که کمی نازک تر از حالت معمول بود شروع به حرف زدن کرد و دست جیمین و بین دست سرد و رنگ پریده اش گرفت و به داخل عمارت کشید.
"به خونه ما خوش اومدی جیمین شی، خیلی وقته منتظرت بودیم"
دخترک با لحن هیجان زده ای گفت و در اخر جمله اش اروم خندید.
انگار جز خودش که هیچ شناختی از ادمای اینجا نداشت اونا به خوبی میشناختنش و منتظرش بودن!
نگاه کنجکاوش مدام به اطراف میچرخید ، نمای داخلی اون عمارت زمین تا اسمون با بیرونش متفاوت بود!
کاملا به همچیش رسیدگی شده بود و تک تک وسایل از تمیزی برق میزدن. شاید انتظار یه عمارت متروکه با تابوت های چوبی رو داشت! اما میتونست قسم بخوره که حتی قاب عکس هایی که روی میز بزرگ سنگی قرار داشتن هم از طلا و نقره ساخته شده بودن!
"منم خوشحالم که اینجام...البته گمون کنم"
به جلوی در چوبی رسیدن و دختر با باز کردنش اونو به داخل دعوت کرد. قدم های نامطمئنش و به داخل اتاق کشوند و با دیدن چیدمان ساده و ابی رنگش نفس راحتی کشید‌. نه تابوتی بود نه تار عنکبوتی پس انقدرام دور بودن از خونه رو سخت نمیکرد!
احساس کرد سکوت بیش از حدش ممکنه اشتباه برداشت بشه برای همین لبخند مصلحتی زد و رو به دختر کرد.
"ببخشید شما..."
"نایون...میتونی نایون صدام کنی"
دختر با عجله بین حرفش پریده بود و جیمین از هول بودنش خنده اش گرفت. اون دختر واقعا بامزه بود!
با خاروندن گوشه لبش جلوی خنده اش و گرفت.
"نایون شی؟ میتونم ازت چند تا سوال بپرسم؟"
دخترک بدون گفتن چیزی فقط سرش رو تکون داد.
نفس عمیقی کشید و مثل تمام وقت هایی که مضطرب میشد انگشت های کوتاه و کمی تپلش رو تو هم قفل کرد تا روی کلماتش تسلط بهتری داشته باشه.
"اینجا...قراره چه اتفاقی بیوفته؟"
دختر دست هاشو پشت سرش گره زد و کمی روی پاهاش تاب خورد.
"هر اتفاقی که بیوفته برای شما دردسری درست نمیشه جیمین شی"
اخم کم رنگی بین ابرو هاش پدیدار شد. بنظر میرسید دختر خوب متوجه نگرانیش نشده!
"منظورم خودم نبود"
نایون ابرویی بالا انداخت و دستی به موهای مشکی رنگش که هایلایت های صورتی رنگ داشت کشید.
"دردسری برای شما و بقیه ادما درست نمیشه...لورده جئون اجازه همچین چیزی رو نمیده"
این چیزی بود که دلش میخواست بشنوه؟ اره اون واقعا میخواست مطمئن بشه که جونگکوک قرار نیست از اعتمادش سواستفاده کنه و با به دست آوردن قدرت کاترین همچی رو نابود کنه.
"پس در مقابل کیا اعلام جنگ کرد؟"
نایون طوری که انگار زیاد از بحث جدی خوشش نمیومد صورتش و کج و کوله کرد و روی مبل تک نفره ای که کنار در بود نشست.
طره ای از موهاشو دور انگشتش پیچید و در همون حال با بی‌تفاوتی گفت.
"در مقابل خانواده اش!"
"خانواده اش؟؟؟؟"
تقریبا فریاد زد.
دخترک هم مثل خودش چشم هاشو درشت کرد.
"اره چیزه عجیبیه؟ عاح البته ممکنه تو شما انسانا زیاد مرسوم نباشه خانوادگی همدیگه رو به کشتن بدین!"
مغزش داشت از حرفای دختر منفجر میشد. شاید تا الان فکر میکرد که فقط قراره با یکم جادو دوباره کاترین و برگردونن و بعد از پیدا کردن الهه ها همچی تموم بشه.
اما انگار دنیای جونگکوک برای دردسر و جنگ ساخته شده بود!
"منظورت اینه که خانواده اش نمی‌خوان بزارن که اون کاترین و برگردونه؟"
نایون لب هاشو تر کرد، آرنج هاشو روی زانو هاش قرار داد و انگشت های کشیده و لاک خورده اش و به هم گره زد.
"نه عزیزدلم در واقع اونا میخوان از کاترین استفاده کنن تا بتونن به انسان ها حکومت کنن...این چیزیه که سال ها دنبالش بودن"
نمیدونست میتونه به اون دختر اعتماد کنه یا نه اما با اون حال رو به روش روی تخت تک نفره که با روتختی ساتن قرمز رنگ پوشیده شده بود نشست و دست هاشو دوطرفش رها کرد.
"اتفاقی که برای جونگکوک نمیوفته؟"
صادقانه این سوال و پرسیده بود. دلش میخواست یکی بهش اطمینان بده که همچی خوب پیش میره و اتفاقی برای جونگکوک نمیوفته، اما انگار قرار نبود امروز کسی بهش دلگرمی بده
نایون نگاه بی‌تفاوتی به چهره نگرانش انداخت و گوی شیشه ای که روی میز کنارش بود و برداشت و کمی تکونش داد تا اکلیل های سفید رنگ داخلش توی فضای کوچیک گوی شناور بشن.
"هیچکس نمیدونه چه اتفاقی قراره در آینده بیوفته دارلینگ. حتی خوده لورد! اون داره لبه تیغی راه میره که خون خیلیا روش ریخته شده، پس ممکنه که خودشم یکی از اونا باشه!"
ته دلش خالی شد و دست هاش از استرس و ترس زیاد شروع به لرزیدن کردن.
انگار واقعا برای اون دختر مهم نبود که داره چه حسی رو به جیمین منتقل میکنه.
گوی شیشه ای رو اروم روی میز کوبید و از جاش بلند شد.
موهای بلندش پشت گوشش فرستاد.
"اما همونطور که بهت گفتم قرار نیست برای کسی از خانواده تو اتفاقی بیوفته هرچیزی که هست ،همش!!!تمام و کمال توی همین جزیره میمونه..."
نایون بعد از زدن حرفش دست هاشو تو سویشرت ابی رنگش فرو کرد و چند قدم بهش نزدیک شد ، لبخندش و بزرگتر کرد با لحن شیطونی ادامه داد.
"ولی گمون کنم تو برای لورد خیلی مهم باشی..."
"منظورت چیه؟"
نایون چشم هاشو درشت کرد و یکی از دست هاشو از جیبش بیرون کشید و موهای لخت و مشکی رنگ جیمین و بهم ریخت.
به چهره متعجب پسر توجهی نکرد و با همون لحن بیتفاوتش گفت.
"تو بوی اونو میدی!اولش فکر کردم از عطر اون استفاده میکنی اما!"
کمی رو به پایین خم شد و نفس سردش و تو صورت جیمین فوت کرد.
"یه طوری بنظر میرسه که انگار مدت زیادی رو تو اغوشش بودی و عطر اونو به خودت گرفتی"
احساس میکرد هوای اطرافش گرم شده و سرخی گونه هاش بیشتر. آب دهنش و نامحسوس قورت داد و تو اون لحظه لباسای گرمش بنظر زیادی میومدن طوری که انگار وسط تابستون بود! کمی از دخترک فاصله گرفت تا شاید صدای تپش های هیجان زده قلب کوچیک و ساده اش کمتر به گوش برسه.
"هی..داری خجالتم میدی"
نایون به ارومی خندید و چند ضربه اروم به شونه اش زد.
"نگران نباش من درکت میکنم. جونگکوک برای تو مهمه درست مثل مانگ تائه برای من."
با شنیدن اون اسم اشنا با تعجب چشم هاشو درشت کرد.
"مانگ تائه؟"
نایون کنارش نشست و این بار لبخند ملیحی زد.
"اوهوم...اونم منو از یه جهنم نجات داد.درست مثل جونگکوک برای تو..."
نیم نگاهی به دختر انداخت.
"چطور...جهنمی؟"
لبخند از رو صورت دختر کنار رفت و سایه تیره رنگی چهره اش و پوشوند.
"من وقتی یه نوزاد چند روزه بودم جلوی یه کلیسا رها شدم...مکانی که نماد پاکی و معصومیته ! اما واقعا اینطور نبود...در و دیوار هاش پر بود از گند و کثافتی که فقط من با بزرگ شدنم توی اون جهنم میتونستم ببینم  و مردم احمق فکر میکردن حرف زدن با یه کشیش پیر میتونه اونارو از گناه دور نگه داره در صورتی که اون فقط یه هیولا تو لباس مقدس بود که اونا رو وادار میکرد دست به هرکاری بزنن تا فقط گناهانشون بخشیده بشه..."
میدونست ممکنه چیزای مزخرفی بشنوه اما با اون حال سعی کرد به نایون نگاه نکنه تا دختر حس بدی نداشته باشه.
"اونجا چه اتفاقی افتاد؟"
نایون انگار که حواسش جای دیگه ای باشه، دست راستش و از جیب سوییشرتش بیرون اورد و چنگی به موهای بلندش زد ، انگار که توی سیاه چاله ای از خاطرات منفی گیر کرده بود.
بنظر میرسید تردیدی توی حرف زدن نداره و فقط داره خاطراتش و مرور میکنه و جیمین بهش اجازه داد که هر چقدر میخواد فکر کنه.
بعد از دقایقی که فقط صدای نفس هاشون شنیده میشد دخترک دوباره شروع به حرف زدن کرد.
"اون کشیش...علاقه خاصی به بچه های کوچیک داشت...هر وقت اونارو میدید بغلشون میکرد و میبوسیدشون ، شاید به ظاهر این یه کار عادی و دوستداشتنی بود اما فقط من میدونستم که چه افکار منحرفانه و شیطانی توی سر اون پیرمرد میگذره!"
با دهان نیمه باز به دختر خیره شده بود،حرفی برای گفتن پیدا نمیکرد ، وضعیت ناجوری بود و دلش میخواست چیزی به زبون بیاره اما حتی دیگه مغزشم یاریش نمیکرد.
"من...متاسفم..."
"نباش"
نایون بی احساس زمزمه کرد.
" من اونو کشتم...پس...میشه گفت حسابم باهاش صاف شده..."
و با صدای ارومی خندید.
"کش..کشتیش؟"
دختر دست هاشو تکیه گاه بدنش کرد و به سقف بالا سرش خیره شد. چند ثانیه چشم هاشو رو هم گذاشت و بعد کلماتش و کشدار بیان کرد.
"من ۱۶ سال تمام تجاوزای اون پیره مرد و تحمل کردم...اما یه روز دو تا مرد جوون به کلیسا اومدن...چیزی که اول از همه توی اون  دو نفر ادم و جذب میکرد...چشمای سیاه و صورت رنگ پریدشون بود، درست یادم نیست چی به کشیش گفتن اما میتونستم تو چشمای اون مرد ببینم که چطوری داره عذاب میکشه انگار که بهش اتیش جهنم و نشون داده باشن...میدونی بعدش چی شد؟"
دختر با چشمای خمار بی تفاوتش که هیچ اثری از شوق یا احساسی مبنا بر تعریف اون داستان ترسناک و مرموز باشه بهش خیره شد تا صرفا فقط هیجان و ترس بیشتری تو دل پسرک کنارش ایجاد کنه.
احتمالا این یکی از خصلتای خون آشام ها بود چون جونگکوک هم وقتی باهاش هم کلام میشد سعی میکرد کلماتش و به مرموز ترین حالت ممکن بیان کنه تا بتونه تاثیر حرف هاشو تو چشم های جیمین ببینه...
برای شنیدن ادامه داستان دختر بدون دلیل کمی مضطرب شده بود و احتمالا این هم یکی از هزاران جادوی نگاه پر از رمز و راز خون اشامی بود!
فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد تا صدای لرزونش به گوش دختر نرسه.
"یکی از اون مردای سیاه پوش اومد سمتم و گفت، خانم کوچولو دلت میخواد بهت یه شانس بدیم تا یه هیولای کثیف و از این دنیا حذف کنی؟"
شک نداشت که اون دوتا مرد سیاه پوش جونگکوک و مانگ تائه بودن! چون تا حالا اون دو نفر و جدای از هم ندیده بود
اما یه سوال عجیب توی مغز کوچیکش زنگ میزد!
"کدوم یکی این حرف و بهت زد؟"
دخترک انگاری که به خوبی متوجه سوال جیمین شده باشه لبخندی زد که به خوبی دندون های نیش و تیزش و به رخ کشید.
"نظرت خودت چیه دارلینگ؟"
جیمین از اینکه سوالش با سوال جواب داده بشه متنفر بود‌.
اخمی کرد و بدون دادن جوابی فقط به دختر خیره شد.
دخترک با دیدن نگاه برزخی جیمین لبخندش به خنده ی ارومی تبدیل شد و دست سردش و رو شونه پسر گذاشت.
"اوه خدای من، قیافه اشو نگاه کن...نترس من اون کسی نیستم که قراره مردت و بدزده...هرچند اگه لورد اون حرف و بهم میزد احتمالا الان شیفته اون بودم و...گردن تو رو با دندونام پاره کرده بودم. اما..."
دختر با لحن دلربایی که تو اون لحظه اصلا دلبر به نظر نمیرسید ادامه داد.
"اما قهرمان زندگی من مانگی عزیزمه. میفهمی که چی میگم سوییتی؟"

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now