part17🎟

655 146 22
                                    

"گاهی وقت‌ها به ماهی‌های قرمز غبطه می‌خورم. ظاهرا دامنه‌ی حافظه‌شان فقط در حد چند ثانیه است. محال است بتوانند سلسله‌ای از افکار را پی‌گیری کنند. آن‌ها همه‌چیز را بعد از چند ثانیه دوباره برای اولین بار تجربه می‌کنند. ماهی ها هیچ خاطره ای بیشتر از چند ثانیه ندارند و همان را هم فراموش می کنند و مادامی که از این نقصشان بی‌خبر هستند حتما زندگی برایشان یک داستان بلند خوب و خوشی است. یک جشن همیشگی ..."

هر پنج نفر توی سالن بزرگ عمارت نشسته بودن و فقط صدای بلند رادیوی چانی بود که سکوت سرد بینشون رو میشکست.
نایون که با بیخیالی سرش و رو پای مانگ تائه گذاشته بود و یک پاشو از روی مبل اویزون کرده بود غرغری کرد و با کلافگی کتابی که توی دستش بود رو به طرف چانی پرتاب کرد.
"هعی پیرمرد میشه لطفا اون رادیوی وراجتو خفه کنی؟ داستان ماهی قرمزای کوچولوی الزایمری هیچ جذابیتی نداره من الان به یه چیز خشن تر احتیاج دارم!"

چانی قبل از اینکه اون کتاب قطور با صورتش برخورد کنه جاخالی داد و کتاب درست توی شومینه ی در حال سوختن فرود امد...
لحظه ای هر چهار نفر به جز جونگکوک با بهت به کتاب قدیمی که داشت میسوخت خیره شدن تا اینکه صدای فریاد چانی بلند شد.
"یاااا عجوزه پیر میدونی همین الان یه اثر ۳۰۰ ساله رو سوزوندی؟ اگه دلت خشونت میخواد باید از دوست پسرت بخوایش نه من!"

نایون تا لفظ"عجوزه پیر" به گوشش رسید سریع بلند شد و به طرف چانی رفت و با حالت هشدار دهنده ای شروع به حرف زدن کرد...
مثل همیشه!
چانی و نایون هیچ وقت نمیتونستن بیشتر از ده دقیقه کنار هم اروم باشم و تقریبا این موضوع برای مانگ تائه، سو جین و جونگکوک یه چیز عادی بود!
"هعی تو عجوزه پیر و با کی بودی؟ اون فقط یه عاشقانه کلاسیک مسخره بود! من اصلا نمیتونم با هیچی شما پیرمردا کنار بیام...یکم با تکنولوژی آشتی کنید!"

سوجین نگاه خندونش رو از دو اون نفر که عجیب با وجود سن زیادشون داشتن مثل دوتا بچه با هم بحث میکردن گرفت و به جونگکوکی که اصلا بنظر نمیرسید تو اون اتاق باشه خیره شد.
"هعی...چیزی شده؟"

به ارومی مرد مومشکی رو صدا کرد و منتظر موند تا بالاخره نگاه تیره اش رو از دیوار بگیره.
"فکر کنم ازم متنفر بشه..."

اولین جمله ای بود که از چند ساعت پیش از وقتی از اتاقش بیرون اومد به زبون اورده بود.
سو جین به خوبی میدونست منظور جونگکوک چیه پس فقط کنارش نشست.
"خب این خوبه یا بد؟"

جونگکوک لبخند تلخی زد...تلخی که با هیچ شیرینی نمیتونست از بین بره!
"اگه بزارم ازم متنفر بمونه اینطوری بدون هیچ وابستگی اینجا رو ترک میکنه و میتونه بعد من یه زندگی اروم داشته باشه چون دیگه کسی نمیتونه بخاطر اینکه به من ربط داره بهش اسیبی بزنه...پس فکر کنم...این خوب باشه!"

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now