part22🎟

687 142 20
                                    

تقریبا از نیمه های شب گذشته بود که از خواب پریده بود. کابوسی ندیده بود اما بعد از اون دیگه نتونسته بود بخوابه برای همین با آروم ترین حالت ممکن از کنار جونگکوک بلند شده بود و کنار پنجره سراسری که میشد از پشتش دریا و قسمتی از جنگل رو دید نشست.
میدونست جونگکوک بیداره و تمام مدت سنگینی نگاهش رو حس میکرد اما با این حال هیچ کدوم سعی نکردن به روی خودشون بیارن و ترجیح دادن مدتی رو تو سکوت سپری کنن...
بدنش هنوزم درد میکرد و احساس ضعف لحظه ای رهاش نمیکرد اما چشم هاش عجیب برای استراحت بیشتر مقاومت میکردن و مغزش از هر وقت دیگه ای فعال تر شده بود...
"بیبی..."
با شنیدن صدای جونگکوک به کندی نگاهش و از منظره رو به روش گرفت و سرش و به سمت اون برگردوند.
"چیزی شده؟"
لبخند تلخی زد و دستش رو بلند کرد.
"میای پیشم؟"
با صدای ضعیفی پرسید اما اصلا لازم نبود که منتظر جواب بمونه چون جونگکوک به سرعت از جاش بلند شد و همراه پتویی به سمتش رفت.
بعد از اینکه مطمئن شد جونگکوک قراره کنارش باشه دوباره به منظره رو به روش خیره شد و از طرفی تونست حضور مرد بزرگتر رو احساس کنه که جفت پاهاشو دورش گذاشته و تقریبا جیمین رو تو بغلش حبس کرد.
جونگکوک با لطافت پتوی پنبه ای و نرم و دور بدن کوچیک دوست پسرش کشید و محکم به خودش فشرد.
"مشکل چیه بیبی؟"
"یادم اومد."
جیمین جواب های کوتاه میداد و جونگکوک نمیدونست که باید ازش بپرسه چیو به یاد اورده یا نه! پس فقط بوسه ای به سر پسرش زد و درحالی که سرش رو به سینه خودش تکیه میداد گفت
"میدونی که میتونی باهام حرف بزنی هممم؟"
بیشتر تو بغل جونگکوک لم داد و چند ثانیه پلک هاش و رو هم گذاشت تا افکارش رو سر و سامون بده و به آرومی شروع به تعریف کردن کرد.
"روزی که دزدیده شدم...کاترین داشت کنترلم میکرد...اون میخواست که من برم توی اون اتاقک..."
"چی؟"
جونگکوک با کمی تعجب پرسید و منتظر شد که جیمین حرفش رو ادامه بده.
"اون زود تر خبردار شده بود که قراره دزدیده بشم...برای همین من و کشوند سمت خودش...منظورم...سمت جسمش...میدونی بهم چی گفت؟"
جونگکوک جوابی نداد و فقط حلقه دست هاش رو محکم تر کرد و زبونش رو با حرص روی لب هاش کشید.
جیمین نگاه از سیاهی مطلق رو به روش گرفت و از پایین به جونگکوک خیره شد.
"بهم گفت...جسمم و رها میکنه فقط چون من براش دیگه بی مصرف شدم...صدای خنده هاش و میشنیدم..."
چنگی به بدن برهنه جونگکوک زد و با صدایی که میلرزید گفت...
"جونگکوک...اون اصلا براش مهم نیست که تو میتونی از بین ببریش...حتی یه ذره ام نمیترسه...لحظات اخر اینو حس کردم..."
دستش و روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید و طوری که انگار چیز جدیدی رو بخاطر اورده باشه با هیجان بیشتری ادامه داد...
"بعدش...بعدش جولیا اومد توی اون اتاق...همون دختری که..."
با قرار گرفتن لب های جونگکوک روی لب های سرد و لرزونش حرفش ناتمام موند و با چشم های باز به مرد بزرگتر خیره موند...
نمیشد اسم اون رو یه بوسه گذاشت جون جونگکوک فقط لب هاشون رو به هم چسبونده بود و نفس های عمیق میکشید طوری که انگار بعد از دقایق طولانی از زیر آب بالا اومده و حجم زیادی از اکسیژن رو وارد ریه های بدون هواش میکرد...
جیمین فقط تونست ساکت و بدون حرکت بمونه تا جونگکوک بالاخره لب هاش رو به حرکت دراورد و بوسه های ریزی به گودی زیر لبش کاشت.
جونگکوک فقط چند سانت ازش فاصله گرفت و درهمون حال با لحن خشداری شروع به حرف زدن کرد.
"میدونم کار اون بوده...روزی که از جنگل برگشتیم...خیلی دنبال شخصی که اطلاعات دقیقمون رو به اون جادوگر داده بود گشتم...مطمئن بودم که هیچکس جز افراد خودم نمیتونه به محوطه دور عمارت نزدیک بشه...پس بیشتر تحقیق کردم و به جولیا رسیدم...بابتش متاسفم...بهت قول داده بودم که ازت محافظت میکنم اما توش شکست خوردم..."
این بار جیمین بود که انگشتش رو لب های جونگکوک قرار داد و اون و متوقف کرد.
"هیشش...همچین چیزی نگو...تو نمیتونی همیشه مراقب من باشی...من اینو میفهمم..."
جونگکوک بدون حرف صورتش رو تو گودی گردن جیمین پنهون کرد و چند بار بینیش و روی گردن خوشبوی پسرش کشید.
"خورشید داره طلوع میکنه..."
جیمین درحالی که دوباره به محیط پشت پنجره خیره بود گفت و لبخندی زد...
میتونست گرمای لطیف و نرمی و روی پوست صورتش احساس کنه...
بدن جونگکوک و زمین هر دو سرد بودن و پتویی که دورش بود هم نمیتونست گرمش کنه حالا که گرمای خورشید داشت لحظه به لحظه بیشتر بهش میتابید گرمای خوش آیندی رو به بدن سرما زده اش انتقال میداد...
"میخوای با جولیا چیکار کنی؟"
جونگکوک که تا اون لحظه از عطر تن پسر کوچیک تر مست شده بود با سوال یهوییش لای پلک هاش رو از هم فاصله داد و مثل جیمین به خورشیدی که کم کم داشت اتاق رو گرم میکرد خیره شد.
"فقط اون نیست که بهم خیانت کرده...پس ، اول باید بفهمم چی باعث شده که از خط قرمز اربابشون پا فراتر بزارن و بعدش مطمئن میشم که دیگه نتونن برای هیچ خون آشام اصیلی خدمت کنن..."
جیمین کمی چشم هاش رو تنگ کرد و به طرف جونگکوک چرخید.
"همین الان به طور غیر مستقیم اعتراف کردی که من معشوقه ات و همینطور خط قرمزتم؟"
جونگکوک هم مثل خودش چشم هاش رو تنگ کرد و جواب داد.
"لاو... من اینو غیر مستقیم نگفتم این یه حقیقته اما فکر کنم تو غیر مستقیم اعتراف کردی که معشوقه منی...اینطور نیست؟"
جیمین سرخ شدن گونه هاش رو احساس کرد اما فقط لبخندی زد و کمی سرش رو بالا تر اورد و بوسه ای به خط فک خوش فرم جونگکوک زد.
"البته که اینطوره...من تنها کسیم که تو عاشقشی!"
چشم های جونگکوک بخاطر حس لب های نرم و وسوسه انگیز جیمین روی پوست صورتش خمار شده بود و کمی تمرکزش رو از دست داده بود اما حواسش بود سوالی که توی سرش چرخ میزد رو به زبون بیاره.
"من چی؟...من برای تو چی هستم؟"
کاملا به چشم های جونگکوک خیره شد. میخواست وقتی اون کلمات و کنار هم میچینه به تنها چیزی که نگاه میکنه چشم های مشکی رنگ اون باشه تا بتونه توی اون نگاه غرق بشه و نفهمه که چطوری داره حرف های قلبش رو به زبون میاره...
"تو...تنها کسی هستی که میخوام بخاطرش زندگی کنم و زنده بمونم..."
کلماتش رو شمرده شمرده بیان کرد و از دیدن برق توی چشم های جونگکوک لذت برد. براش قشنگ بود که میتونست باعث بشه که ستاره های براق و درخشان چشم های جونگکوک روشن بشن و از گرد غم توی چشم هاش کم کنه...
لبخند توی چشم های جونگکوک کم کم به لب هاش هم سرایت کرد و با چسبوندن لب هاش به سر جیمین سعی کرد ذوقش رو مهار کنه تا توی اون لحظه مثل یه پسربچه ذوق زده از خوشحالی فریاد نزنه صورت جیمین رو غرق در بوسه نکنه.
"جواب خوبی بود پارک...باید الان برگردیم تو تخت؟"
جیمین خنده ای کرد و خودش و از جونگکوک جدا کرد و کاملا به طرفش چرخید.
دستش رو بالا اورد تا موهای پریشون جونگکوک رو درست کنه که چشمش به دست بند توی دستش افتاد...
همه مهره ها به رنگ مشکی دراومده بودن و میشد گفت که دیگه به دستش نچسبیده بود و بیشتر شبیه به یه دستبند عادی بود.
"دستبندم..."
دستش رو جلوی چشم های جونگکوک تکون داد.
"چرا دیگه مهره هاش نمیدرخشن؟"
جونگکوک خم شد و لب هاش رو به قسمتی از پوست جیمین که هنوزم بخاطر بسته شدنش با طناب سرخ بود چسبوند و در همون حال به آرومی زمزمه کرد.
"برای اینکه دیگه کاترینی وجود نداره تا در برابرش ازت محافظت کنه."
جیمین هومیی زیر لب گفت و دوباره به دستبند خیره شد.
"میتونم نگهش دارم؟"
"البته بیبی"
جونگکوک در حالی جواب داد که از جاش بلند میشد و به سمت اتاقک لباس ها میرفت، اما قبل از اینکه وارد اتاق لباس ها بشه به طرف جیمین چرخید.
"دوست داری تو رو به یه نفر معرفی کنم؟"
جیمین که همچنان نگاه عجیبش روی اون دستبند بود با سوال جونگکوک نگاه ازش گرفت و با تعجب گفت.
"بستگی داره اون شخص کی باشه؟"
جونگکوک کمی فکر کرد و با یادآوری اون فرد لبخندی زد ، برای جیمین تعجب آور بود که جونگکوک شخصی رو قبل از خودش توی زندگیش داشته که حتی فکر کردن راجبش هم باعث میشه لبخند بزنه! شاید جیمین اشتباه میکرد اما جونگکوک انقدرا هم تنها نبود، فقط خسته بود و نگران و آسیب دیده...
"اون خیلی برم مهمه...برای همین دوست دارم تو رو بهش معرفی کنم"
جیمین به آرومی از جاش بلند شد و به سمت جونگکوک حرکت کرد. بدون هیچ فاصله ای خودش رو به بدن نیمه برهنه اش چسبوند و با صدایی که به شدت نرم و دوستداشتنی شده بود زیر گوش مرد مو مشکی زمزمه کرد.
"پس بیا بریم تا فرد مهم زندگیت و بهم نشون بده لورد جئون!"
جونگکوک با دقت بیشتری به چشم های پسرک خیره شد.
"الان...حسودی کردی؟"
جیمین ازش فاصله گرفت و شونه ای بالا انداخت و لب های
سرخش رو با زبون تر کرد
"نوچ همچین چیزی نیست!"
در واقع ذهنش درگیر اون کلمه
"فرد مهم زندگی جونگکوک" شده بود چون با خودش فکر میکرد که این فقط خودشه که همچین ارزشی برای اون مرد داره و حالا بنظر میرسید تمام معادلاتش بهم خورده و یکمی فقط کمی حس حسادت به قلبش چنگ انداخته بود!
جیمین میدونست که خودخواهانه است اما اون جونگکوک و فقط برای خودش میخواست حتی اگه اون
"فرد مهم زندگیش" یک پیرمرد هفتاد ساله باشه!
این بار جونگکوک فاصله بینشون رو پر کرد و با چشم های تنگ شده ای به صورت جیمین خیره شد.
کاملا واضح بود که از مدلی که جونگکوک راجب اون فرد صحبت کرده خوشش نیومده و کمی پکر شده ، اما این برای جونگکوک به طرز باورنکردنی کیوت و بامزه بود چون محض رضای فاک جیمین حتی نمیدونست جونگکوک داره درباره چه شخصی صحبت میکنه و اینطوری واکنش نشون داده!
"اما بینی چین خورده ات یه چیز دیگه رو نشون میده بیبی"
جیمین ناخوداگاه بازم بینیش رو چین داد و سرش و به چپ و راست تکون داد.
"همچین فکر احمقانه ای نکن!"
جونگکوک به خنده افتاد و خواست جیمین رو ببوسه اما پسر کوچیک تر پسش زد و در حالی که زیر لب با خودش حرف میزد وارد اتاق لباس ها شد.
"اره تو اصلا حسودی نکردی پارک جیمین! هی بیا اینجا ببینم میخوام ببوسمت!"
اما جیمین توجهی به جونگکوکی که میخواست وارد اتاقک بشه نکرد و در اتاقک و سریع بست و قفل کرد و با صدای بلندی که مطمئن بود جونگکوک اونو به خوبی میشنوه گفت.
"نگران نباش لبات میتونن صبر کنن! چون تا چند دقیقه دیگه فرد مهم زندگیت و میتونی ببوسی لورد جئون!"
سعی کرد به صدای جونگکوک و مشت های پی در پیش که به در کوبیده میشد اهمیتی نده و دست به سینه بین حجم زیادی از لباس های مختلف ایستاد.
شاید باید یه لباس خاص برای دیدن اون فرد آماده میکرد؟
لباسی که چشم های جونگکوک و از روش برنداره!
***
بعد از تقریبا نیم ساعت بالاخره انتخاب لباس و پوشیدنشون تموم شد و با پوشیدن یه سوییشرت مشکی کوتاه پیرهن توی تنش رو مخفی کرد و به آرومی قفل در رو باز کرد. خوشبختانه ده دقیقه پیش جونگکوک مجبور شده بود اتاق و ترک کنه چون اون بیرون بهش احتیاج داشتن و حالا جیمین میتونست با خیال راحت از اتاق خارج بشه و به دنبال نایون بره.
با احتیاط در و باز کرد و با ندیدن کسی توی اتاق نفس عمیقی کشید و با حالی که کمی بهتر از قبل بود از اتاق خارج شد.
با دقت به اطراف چشم دوخت تا بتونه اون دختر ریزجثه رو زود تر پیدا کنه، عمارت از همیشه شلوغ تر بود اما نگاه های خیره و سوال برانگیز اون خون آشام ها به زیادی قبل نبودن و همین باعث شده بود تا راحت تر بتونه بینشون قدم برداره.
با کمی گشتن تونست دخترک و توی پذیرایی پیدا کنه.
نایون روی کاناپه نشسته بود و مانگ تائه سرش و روی پاش گذاشته بود و بنظر میرسید که خواب باشه، شونه ای بالا انداخت و نزدیک تر رفت ، زیر لب بخاطر اینکه قراره فضای عاشقانه اون دو نفر و خراب کنه  پیشا پیش معذرت خواهی کرد.
"هعی دختره!"
به آرومی نایون رو صدا زد و دختر بلافاصله سرش و به طرفش چرخوند و مثل خودش با صدای آرومی لب زد.
"جیمین...مشکلی پیش اومده؟"
نیم نگاهی به مانگ تائه که همچنان چشم هاش بسته بود انداخت و با همون تن صدا ادامه داد
"به کمکت احتیاج دارم...شدید!"
سعی کرد تمام مظلومیت و خواهشش و توی چشم هاش بریزه چون طوری که اون دو نفر به هم پیچیده بودن بنظر میرسید جدا کردنشون کار آسونی نیست!
هرچند جیمین سرسخت تر از این حرف ها بود!
نایون اشاره ای به سر دوست پسرش که رو پاش بود کرد.
"نمیتونم...برو چند ساعت دیگه بیا...تمام دیشب و داشته از عمارت محافظت میکرده."
پوف کلافه ای کشید و با صدای بلند تری گفت.
"محض اطلاعت دوست پسرت یه خون آشامه و طبیعتا الانم خواب نیست! بلند شو ، همین الان!"
تیکه اخر حرفش رو با صدای بلند تری گفت طوری که مانگ تائه کمی تو جاش تکون خورد و بالاخره چشم هاش و باز کرد و از همون پایین به جیمین خیره شد.
نایون چشم غره ای به جیمین رفت و خم شد تا بوسه ای رو پیشونی دوست پسرش بزاره.
دست به کمر بالا سر اون دو نفر ایستاده بود و بدون اینکه لحظه ای نگاه ازشون بگیره یکی از پاهاش رو به طور عصبی تکون داد.
نایون که سنگینی نگاه جیمین و همینطور حضور پررنگش رو حس میکرد جیغ خفه ای کشید و با حرص گفت.
"یعنی واقعا تا به خواسته ات نرسی میخوای همینطوری زل بزنی به ما؟"
"دقیقا میخوام همین کار و انجام بدم عزیزم!"
کلمه عزیزم رو طوری به زبون اورد که نایون میدونست این واقعا یه لفظ دوستانه نیست و اگه زودتر نجنبه این جریان تبدیل به یه فایت واقعی میشه!
"من که نگفتم نمیام...تازه بعد از دو روز وقت کردیم با هم تنها باشیم اون وقت چرا باید وقت گران بهام و برای تو تلف کنم بچه جون؟"
جیمین ‌با حرص پاشو روی زمین کوبید و با صدایی که بیشباهت به جیغ نبود گفت.
"اگه همین الان با من نیای میرم به جونگکوک میگم که اذیتم کردی!"
دخترک متحیر به رفتار های جیمین خیره شد و قبل از اینکه فرصت زدن حرفی رو داشته باشه مانگ تائه بین حرفش پرید.
"تو نمیتونی همینطوری دوست دخترم و با خودت ببری!باعث میشه بد برداشت کنم!"
ابرویی بالا انداخت و با اعتماد به نفس نیشخندی زد.
"میتونم پس انجامش میدم! و برام اهمیتی نداره چطوری فکر میکنی!"
بدون اینکه اجازه بده اون دو نفر چیزی بگن دست نایون رو محکم کشید و از روی کاناپه بلندش کرد طوری که سر مانگ تائه با شدت روی تشک مبل کوبیده شد و قبل از اینکه بتونه به خودش بیاد جیمین کشون کشون دخترک رو از پذیرایی بیرون برده بود.
میدونست که اگه نایون میخواست خیلی راحت میتونست پسش بزنه اما فقط هر از چند گاهی سرش جیغ میزد و مشت های ارومی به سر و بازوش میزد.
"یاا...یه دقیقه آروم بگیر دختر!"
با لحن حرصی گفت و دست نایون رو بیشتر کشید تا جلوش بایسته.
دخترک موهای بلندش رو که توی صورتش شلخته طور ریخته بود کنار زد و برای بار هزارم توی اون دقیقه مشت محکم تری به شکم جیمین زد.
کمی دردش گرفت اما جلوی ناله کردنش رو گرفت و مچ دختر و محکم تر گرفت تا فرار نکنه.
"امیدوارم دلیل قانع کننده ای داشته باشی پارک جیمین چون در غیر این صورت...جدی و واقعنی انقدر میزنم تو صورت فرشته طورت که حتی جونگکوکم نتونه بشناستت!"
در حالی که نفس نفس میزد خنده ای کرد و صاف ایستاد.
نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد که کسی اطرافشون نیست ، زیپ سوییشرتش رو پایین کشید و اون و کامل از تنش خارج کرد.
نایون که تا اون لحظه با چشماش هم داشت بهش بد و بیراه میگفت با دیدن لباس و استایلی که تا الان با اون سوییشرت گشاد پوشیده بود چشم هاش تا آخرین درجه بزرگ شدن و با ناباوری دستش و جلوی دهنش گذاشت.
"این...شبیه یه شوخی کثیف شیطانیه جیمین شی!"
لبخند پررنگی زد و کمی پیرهن ساتن مشکی رنگش رو تو تنش صاف تر کرد.
"چطوره؟"
نایون با دهن باز یک بار از پایین تا بالای جیمین رو اسکن کرد و با صدای هیجان زده ای گفت.
"بهم بگو...جونگکوک چیکار کرده که مستحق همچین پاداش یا مجازاتیه...البته!"
بشکنی زد و با چشم های درشت شده اش گفت.
"این بیشتر شبیه یه مجازاته...درست میگم؟"
جیمین سعی کرد جلوی بزرگتر شدن لبخندش رو بگیره و رفتارش رو عادی جلوه بده.
"نه...همچین چیزی نیست...فقط دارم یه استایل جدید و امتحان میکنم..."
نایون چشم هاش رو ریز کرد و بازوی جیمین رو محکم بین دست هاش گرفت و به سمت اتاق خواب رفتن.
"مطمئنم من و از دوست پسرم جدا نکردی که فقط از استایل جدیدت برام رونمایی کنی...پس اون دهن خوشگلتو باز کن و بهم بگو جئون جونگکوک چی بهت گفته که تو رو انقدر حساس کرده؟"
وقتی وارد اتاق شدن جیمین با قدم های آرومش به سمت آیینه رفت و جلوش ایستاد...
پیرهن ساتن مشکی رنگی که دکمه هاش تا نصفه باز بود به همراه شلوار جذبی به تن داشت که روی قسمت رون و زانوش پارگی کمی داشت...
"بهم گفت...میخوای مهم ترین فرد زندگیم و بهت نشون بدم؟باورت میشه؟ اون...به من..."
نایون با دهن باز مونده چند ثانیه نگاهش کرد.
"جونگکوک؟ دقیقا همین و بهت گفت؟اوه خدای من..."
و بعد با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
"پارک جیمین تو...واقعا شبیه الهه مرگ شدی...الهه مرگ جئون جونگکوک...بومممم"
و دوباره شروع به خندیدن کرد. جیمین هم متقابلا خنده آرومی کرد و کنارش روی لبه تخت نشست.
"فقط میخواستم خوب بنظر برسم...همین"
هردو خوب میدونستن که جیمین همچین قصدی نداره و همینم باعث شد تا دوباره به خنده بیوفتن...
"نظرت چیه یکم به زیباییتات اضافه کنم و توی این نقشه کثیف شریک جرمت باشم؟"
نایون بعد از اینکه یک دل سیر خندید با لحن شیطونی گفت.
"من امروز به هرچیزی که باعث بشه جونگکوک بیشتر عاشقم بشه نه نمیگم!"
نایون با سرخوشی از جاش بلند شد و به سمت کشویی که جیمین تا به حال بازش نکرده بود رفت و بعد از چند دقیقه همراه با زنجیر طلایی رنگی برگشت.
با دست به جیمین اشاره کرد تا بلند بشه و وقتی که جیمین جلوش ایستاد با دقت اون زنجیره و دور بدنش بست و بعد از کمی بالا پایین کردنش با ذوق جیغ ارومی زد و چند بار پاهاش و رو زمین کوبید.
ترکیب رنگ طلایی و مشکی به همراه پوست سفید و برفی جیمین صحنه ای رو به وجود اورده بود که چشم هر کسی رو به خودش خیره میکرد!
نایون چند قدم عقب تر رفت و متفکر به جیمین خیره شد موهای مشکی رنگش توی صورتش ریخته بود و صورتش رو در عین حال که مظلوم تر کرده بود سکسی تر هم دیده میشد.
با رسیدن ایده ای به سرش بشکنی زد و دوباره به طرف همو کشو رفت و با برداشتن چیزی جلوی جیمین ایستاد.
بالم لب قرمز رنگی رو جلوی چشم های جیمین تکون داد و با لحن مرموزی گفت.
"و یه سوپرایز کوچیک ! بالم لب توت فرنگی!"
به چشم های هیجان زده جیمین خیره شد و قبل از اینکه کمی از اون بالم لب و رو لبا هاش بماله با لحن هشدار دهنده ای گفت.
"باید جونگکوک و تو خماری چشیدنشون بزاری فهمیدی؟"
"بله خانم!"
جیمین با خنده گفت.
"خوبه فرزندم"
لب هاش در حالت عادی همیشه سرخ بودن و حالا با وجود بالم لب تو چشم تر از همیشه بنظر میرسیدن و وجود پیرسینگ فیکی که نایون با وسواس روی لب پایینش گذاشته بود بدجور اون دو تیکه گوشت و وسوسه انگیز کرده بود.
نفس عمیقی کشید ، کمی استرس داشت چون تا قبل از این تنها چیزی که تنش احساس کرده بود هودی و لباس های گشاد بود و حالا با اون لباس ترقوه هاش و تا قسمتی از سینه اش به نمایش گذاشته شده بود و احساس میکرد که زیاد از حد بدنش و به نمایش گذاشته اما واقعا از اون لباس خوشش اومده بود پس برای همین هم که شده تلاشی برای عوض کردن لباسش نکرد.
جونگکوک قبل از رفتن بهش گفته بود که کجا منتظرش میمونه پس بعد از اینکه عطر خوشبویی که این چند وقت ازش استفاده میکرد و به بدنش زد همراه نایون از اتاق بیرون رفتن.
دخترک با لحنی که کمی پکر بنظر میرسید گفت
"دوست داشتم قیافه جونگکوک و موقع دیدنت ثبت کنم اما گمون کنم بهتر باشه از اینجا برات ارزوی موفقیت کنم پس..."
انگشت شکستش رو بالا گرفت و چشمکی زد.
"فایتینگ سکسی بوی"
جیمین با خنده موهای نایون رو بهم ریخت و بعد از اینکه زیر لب ازش تشکر کرد به طرف سالنی که به گفته جونگکوک قلب اون عمارته رفت!
اون عمارت لعنتی انقدر بزرگ بود که گاهی اوقات احساس میکرد باید روی در و دیوار هاش نقشه های راهنما نصب میکردن! خوشبختانه پیدا کردن اون سالن زیاد طول نکشید‌.
جلوی در طلایی رنگی که اشکال عجیب و جالبی روش داشت ایستاد و برای بار هزارم نفس عمیقی کشید و مثل عادت همیشه اش چند بار روی قلب بیقرارش ضربه زد
"آروم باش قلب...تو ازش پسش برمیای!"
به محض اینکه خواست وارد اون سالن بشه حضور چند نفر و احساس کرد که از راهروی سمت راستش به اون سمت می امدن.
لحظه ای مکث کرد و با دیدن دختری که توسط دو مرد قوی هیکل حمل میشد سرجاش خشک شد.
جولیا! همون کسی که از ابتدای حضورش توی این عمارت براش بد شانسی اورده بود.
"صبر کنید"
با صدای بلندی اعلام کرد و به طرفشون رفت. رو به روی دختری که دهنش با چسب بسته شده بود و بدنش بی جون و خسته بنظر میرسید ایستاد.
دو مرد بدون حرف ایستاده بودن تا ببینن جیمین میخواد چیکار کنه و ترجیح دادن دخالتی نکنن!
با یک حرکت چسب روی دهن جولیا رو کند که باعث شد دخترک ناله پر دردی بکنه و لای پلک هاش رو از هم باز کنه.
با دیدن جیمین نیشخندی زد و کمی سرش رو صاف تر کرد.
"اوه...سلام آقا کوچولو...خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم"
گردن دختر به سرعت بین دستش گرفت و سرش رو بالا تر اورد که باعث شد تکون شدیدی بخوره و در همون حال با لحن خشدار و عصبانی گفت.
"برای چی اون کار و کردی؟ چرا من و تحویل اون زن دادی؟"
جولیا خنده سرخوشی کرد و بی توجه به انگشت های جیمین که هر ثانیه محکم تر دور گردنش حلقه میشدن گفت.
"برای اینکه...من هیچ وقت طرف بازنده ها نمیمونم...همین الانم...این جزیره داره توی آتیش بازنده بودن میسوزه!"
"انقدر مزخرف نگو عوضی...برای چی با اون زن همدست شدی؟ چی از من میخواستین؟"
لبخندی که از رو لب های اون دختر کنار نمیرفت بدجور رو مخش رژه میرفت. این همه نفرت از اون زن از روزی شروع شد که خودش و طوری به جونگکوک میمالید که انگار اون و متعلق به خودش میدونست!
"چیه؟ انقدر مشغول به فاک رفتن بودی که یادت رفت توی چه جهنمی داری زندگی میکنی؟تو واقعا حواست به اطرافت نیست "
وبعدش با اون شدای جیغ مانند و زننده اش شروع به خندیدن کرد.
عصبانیتش دست خودش نبود چون اون دختر از اول سعی داشت کاری کنه که جیمین کنترلش رو از دست بده و حالا موفق شده بود که مقاومت اون پسر همیشه آروم و بشکنه!
واقعا میخواست بهش حمله کنه و تا جایی که جون داره اون رو کتک بزنه اما قبل از اینکه بتونه حرکتی انجام بده دستش توسط کسی به عقب کشیده شد.
"تو دیوونه شدی بچه؟ چیکار داری میکنی؟"
با شنیدن صدای نگران چانی سعی کرد نفس عمیقی بکشه اما هنوزم نگاه برزخیش از صورت کریح اون دختر گرفته نمیشد.
"ولم کن...بزار به این هرزه بفهمونم نباید..."
"گفتم بسته!"
چانی با صدای بلند تری متوقفش کرد و به محافظ هایی که جولیا رو محکم گرفته بودن تشر زد.
"شما دوتا برای چی بر و بر منو نگاه میکنید ، ببرینش...زود!"
جولیا مثل دیوونه ها همچنان میخندید و هرچی که به ذهنش میرسید و بدول فکر به زبون میورد اما طولی نکشید که توسط اون دو مرد قوی هیکل از اون قسمت دور شد...
هنوزم بخاطر عصبانیت نفس نفس میزد و دیگه  خبری از حس خوبی که داشت نبود!
عصبی دست چانی رو پس زد و بهش توپید.
"برای چی جلوم و گرفتی؟ باید میزاشتی حسابش و برسم..."
چانی دستی به سرش کشید و با صدای توبیخ گری گفت.
"تو فکر کردی میتونی از پس یه خون آشام بربیای؟حتی اگه دست و پاهاش بسته باشه!...فکر کردی با ما گشتی حالا دیگه یکی از مایی؟"
نگاه ناباورش و به مرد دوخت و با بهت گفت.
"چ..چی؟"
چانی نوچی زیر لب کرد و با شدت بیشتری ادامه داد.
"اینجا همه از تو قوی ترن...اما...از وقتی اومدی...همه رو توی دردسر انداختی...پس...جیمین...لطفا"
جفت کف دست هاش رو به هم جسبوند و ادامه داد
"تا وقتی اینجایی فقط یه گوشه بمون و کاری نکن! مثل همیشه! باشه؟"
و بعد در مقابل چشم های به اشک نشسته جیمین از کنارش گذاشت و تو سیاهی یکی از راهرو ها گم شد...
بازم تنها مونده...نیم نگاهی اطرافش انداخت و با حرص قطره اشکی که سمجانه میخواست از چشمش بچکه رو با پشت دستش پاک کرد.
"چرا این عمارت کوفتی انقدر ساکته..."
با بغض زمزمه کرد و دوباره به سمت همون در رفت. دیگه حتی دلش نمیخواست جونگکوک اون و تو این وضعیت ببینه اما از طرف دیگه نمیخواست با رفتنش ناراحتش کنه...
بار دیگه پلک هاش رو مالید تا از سوزششون کم بشه و با هول دادن در رو به جلو وارد سالن شد.
  در لحظه اول توجهی به وسایل و محتوای اون اتاق نکرد و فقط به سمت صندلی که کنار در بود رفت و روش نشست.به قدری ذهنش مشغول حرف های چانی شده بود که فقط دلش میخواست ساعت ها گوشه ای بشینه و به این فکر کنه که، چرا قرار نیست یه نفر درکش کنه؟ واقعا حقشه که همه باهاش مثل یه شئ تو دست و پا رفتار کنن؟
سر دردناکش  رو به پشتی صندلی تکیه داد و به سقف خیره شد.
با کمی دقت میتونست نقش های کلاسیک که به مرور زمان فرسوده و کم رنگ شده بودن و ببینه...
تا حالا همچین نقاشی هایی رو توی عمارت ندیده بود و بنظر میرسید که اون سالن واقعا خاص تر از بقیه قسمت های اون خونه باشکوه بود!
حس کنجکاوی بیشتر از این اجازه نداد که خودش و با نقاشی ها سرگرم کنه و با بالا گرفتن سرش شروع به اسکن کردن اون سالن نسبتا بزرگ کرد...
باید میگفت که جونگکوک حق داشت به اون جا بگه تکه ای از بهشت یا قلب عمارت!
گوشه گوشه سالن با ساز های کلاسیک و مدرن پر شده بود اما چیزی که توجه جیمین رو به خودش جلب کرد پیانوی قدیمی و چوبی بود که با گذشت سال ها از ساختش هنوزم میدرخشید و طرح و نقش هایی  که روی بدنه اش داشت اون و تبدیل به یه اثر هنری واقعی کرده بود!
فضای اون سالن به قدری براش آرام بخش بود که کم کم داشت اثر حرف های چانی و جولیا و از بین میبرد...شاید بعدا از اون پسر علت رفتار امروزش رو میپرسید!
پاهاش اونو ناخوداگاه به سمت اون پیانو میکشوندن،شاید بهتر بود تا قبل از اومدن جونگکوک کمی خودش رو سرگرم میکرد.
به آرومی روی صندلی پشت پیانو نشست و با هیجانی که حتی از نوک انگشت های در حال لرزشش معلوم بود رو کلاویه های تمیز و براق پیانو دست کشید.
در واقع هیچ وقت تلاش نکرده بود پیانو زدن و یاد بگیره و شاید تا حدودی هیچ وقت بهش علاقه نشون نداده بود!
اما تو اون لحظه انگار توسط اون پیانو تسخیر شده
بود و دست کشید به سطح خنکش بهش حس خوبی میداد...

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now