part4🎟

807 162 15
                                    

"هیشش...اروم باش...چیزی نیست...جات امنه...دیگه تموم شد..."

میتونست حس کنه اون دوتا فروشنده با تعجب بهش خیره شدن اما تو این وضعیت اغوش هسوک براش از همه جا امن تر بود!!! ناخوداگاه خودش و بیشتر تو بغل هیونگش جمع کرد و نفس های عمیق کشید....

میترسید چشماشو باز کنه و دوباره اونو ببینه...
اغلب اوقات وقتی توهم میزد تنها میبود و کاری جز زیر پتو رفتن و گریه کردن و لرزیدن از ترس نداشت....

ولی الان سرپناهی پیدا کرده بود و وضعیتش از دفعات قبل بهتر بود!

با شنیدن صدای دختری که احتمالا یکی از فروشنده ها بود از هسوک جدا شد و با پشت دستش خیسی روی صورتش پاک کرد...

"اقا کمکی از دست ما برمیاد؟دوستتون انگار خیلی ترسیده!!"

نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه هسوک چیزی بگه خودش شروع به حرف زدن کرد...

"اوه...نه مشکلی نیست متاسفم که ترسوندمتون من فقط..."

مکثی کوتاهی کرد و دوباره به جای اون پسر بچه بدون سر خیره شد نه خبری از اون هیولا بود و نه شیشه خونی!!!

لبخند مصنوعی زد و بالاخره از جاش بلند شد.

"من فقط از صدای رعد و برق ترسیدم...فکر کردم چیزی به شیشه خورد....بازم معذرت میخوام..."

نود درجه به پایین خم شد و بازم متاسفمی زمزمه کرد...

خیلی زود اون دو فروشنده به جای قبلیشون برگشتن و جیمین و هسوک هم رو به روی هم پشت میز نشستن...

هسوک هنوزم با نگرانی به جیمین خیره شده بود و میترسید که نکنه دوباره با برگشتن به سئول حال جیمین بدتر از قبل بشه!!!

"هعی...چیم مطمئنی خوبی؟اگه اینجا اذیتت میکنه میتونیم بریم تو ماشین..."

سرشو به معنی نه تکون داد و با دست هایی که هنوزم میلرزیدن رو کش نودلش و با کرد...

"من حالم خوبه هیونگ نگران نباش...گفتم که بخاطر رعد و برق ترسیدم..."

هسوک احمق نبود و میتونست بفهمه که این ترسیدن یه ترسیدن عادی نیست!!! اما از طرف دیگه میتونست حس کنه که جیمین نمیخواد چیزی راجب این موضوع به زبون بیاره!

همچنان میتونست چشم های هسوک رو خودش حس کنه اما با اون حال روکش روی ظرف پلاستیکی رو باز کرد و چاپستیکای چوبی رو از هم جدا کرد و مشغول خوردن شد...

مسلما فشارش افتاده بود و احتیاج به غذا داشت...
از صبح چیزی نخورده بود و بدتر از اون با معده خالی دارو هاشو مصرف کرده بود و همین که تا الان غش نکرده بود جای شکرش باقی بود!!!!

توی سکوت غذاشون و خوردن و جیمین تمام مدت سعی میکرد به پشت شیشه نگاه نکنه و سر خودش و با خوردن غذا گرم کنه!!!

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now