part10🎟

703 154 8
                                    

جونگکوک که متوجه لرزش دست هاش شده بود بهش نزدیک شد و جفت دست هاشو بین دست های بزرگ و مردونه اش گرفت .
"هعی...اروم باش...چرا انقدر ترسیدی؟"
چشم های ترسیده و درشتش و به طرف نقاشی گرفت و تند تند گفت.
"این این...همون زنیه که توی خواب هام هست. همونیه که همیشه بهم میگه مراقب باشم...این..."
جونگکوک با ناباوری بهش خیره شده بود.چیزی که جیمین میگفت امکان ناپذیر بود!
"رئا؟تو مطمئنی که این زن و توی خوابت دیدی؟"
جیمین با شنیدن اسمی که امروز بارها از زبون جونگکوک شنیده بود سرش و تکون داد.دست هاش توی دستای سرد جونگکوک یخ زده بودن...
اون فکر نمیکرد جیمین انقدر بترسه!
"خیلی خب...اروم باش چرا ترسیدی؟این فقط یه نقاشیه"
دست هاشو از بین بین دستای جونگکوک بیرون کشید. چنگی به موهای مشکی رنگش زد و با اضطراب گفت.
"فکر میکردم اینم مثل بقیه چیزا توهم باشه ولی نیست!!!اینکه بازم به تو ربط داره باعث میشه بترسم...من نمیتونم..."
"میخوای...یه چیزی رو بهت بگم؟"
با ترس دست هاشو تکون داد.
"نه...دیگه نه! نمیخوام چیزی بدونم...نمیخوام..."
انرژیش به یکباره تموم شده بود...پاهاش میلرزیدن و سرپا موندن سخت بنظر میرسید. اما با این حال به طرف همون اسانسور مخفی رفت.
"لطفا...چند روز بهم وقت بده...و تا اون موقع اصلا جلو راهم سبز نشو!"
خواست سوار اسانسور بشه که با حرفی که جونگکوک زد بین راه متوقف شد.
"اگه روح کاترین و بهم برگردونی...قول میدم کاری کنم که دیگه هیچ چیزی از دنیای من یادت نیاد..."
بدون اینکه حتی برگرده یا چیزی بگه فقط سرش و تکون داد و وارد اسانسور شد.
لحظه اخر تونست چهره بهم ریخته جونگکوک و ببینه که با حالت خاصی به اون تابلو نگاه میکنه.
احمقانه بود ولی حالا که از اون ساختمون بیرون اومده بود اروم تر شده بود. انگار اونجا منبع انرژی های
منفی بود. قدم های ارومش و به سمت ماشینش برداشت و با خودش اینو تکرار میکرد که چطوری قراره به تموم شدن این قضیه کمک کنه...
سوار ماشینش شد و بدون اینکه متوجه باشه به سمت تنها جایی که توی سرش بود حرکت کرد...
****
هوا کمی سرد تر از چند ساعت قبل شده بود. بدنش یخ زده بود اما هنوزم کنار اون سنگ قبر سفید رنگ نشسته بود و پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود.
شاید به بهانه حرف زدن با اون ادمی که فقط یه تیکه سنگ ازش باقی مونده بود به اینجا اومده بود اما از دوساعت پیش تا الان حتی یک کلمه ام چیزی نگفته بود.
فقط به نقطه ای خیره شده بود و مغزش...مغزش تقلا میگرد که فکر کردن به جونگکوک و حرف هاشو تموم کنه...اما جیمین نمیتونست...
احساس میکرد وسط یه بازی کثیف گیر افتاده که تهش جز نابودی چیز دیگه ای نیست...
"مامان بزرگ...فکر کنم دارم توی یکی از داستانای بچگیام زندگی میکنم..."
بالاخره تونسته بود زبونش و تو دهنش بچرخونه و صدایی از خودش تولید کنه...
"چرا منو نکشتی؟برا چی گذاشتی این همه سال درد بکشم؟..."
نگاهش و از روبه رو گرفت و به نوشته های روی سنگ قبر دوخت.
"راستشو بگو ، تو واقعا دوستم داشتی؟یا برای چیز دیگه ای زنده نگهم داشتی؟"
اهی کشید...سرش و به تکه سنگ ایستاده تکیه داد...قلبش درد میکرد و دلیلشش رو هم نمیدونست...
حس کسی رو داشت که بهش یه خیانت بزرگ شده!
لحظه ای خشمگین بود و لحظه ای غمگین.
و همین تضاد احساسی داشت روانش و بهم میریخت...
"این که تو مردی خیلی بده...اگه زنده بودی میتونستی کمکم کنی...بهم بگی...کلوچه کوچولو همچی درست میشه..."
با یاداوری لقب کودکیش لبخند تلخی روی لب هاش نشست...شاید گذشته اش انقدرام بد نبوده...گاهی اوقات فقط وجود یک نفر کنارت میتونه تو رو تا اخر دنیا خوشحال ترین ادم روی زمین بکنه...
اما اون ادم برای جیمین کی بود؟...
با حس ویبره ای تو جیب شلوارش تکونی خورد.بینی که از سرما به ابریزش افتاده بود و بالا کشید و تلفنش و بین انگشت های یخ زده اش گرفت.
+"اومااا؟"
_"عاح خداروشکر که جواب دادی...میدونی چقدر نگرانت شدم؟تو الان کجایی؟"
سرش و پایین انداخت و اروم گفت.
"قبرستون..."
"جیمین!!!!"
وقتی صدای متعجب و سرزنشگر مادرش شنید فهمید که منظورش و اشتباهی رسونده...
ضربه ارومی بخاطر بی احتیاطیش به پیشونیش زد و سعی کرد گندی که زده رو درست کنه.
"نه...نه..نه لطفا اشتباه فکر نکن اوما...واقعا اومدم اینجا...پیش مامان بزرگ..."
میدونست سکوت پشت خط از کجا نشات میگیره...
مادرش از مادربزرگش متنفر بود!
چشم هاشو بست به دنبال کلمات درستی اما قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه مادرش ادامه داد
"اون هرچقدر برای من مادر خوبی نبود مثل اینکه برای تو مادربزرگ خوب و فراموش نشدنی بوده...از این بابت خوشحالم..."
غم توی صدای مادرش و به خوبی تشخیص میداد و این به ناراحتیش اضافه میکرد...
"اوما...من"
"اشکال نداره پسرم...زود تر برگرد خونه هوا داره تاریک میشه ممکنه اونجا اذیت بشی...پدرت گفت که رفتی پیش جئون...دوست دارم بدونم چطوری باهاش صمیمی شدی...مراقب خودت باش"
و بدون اینکه به جیمین اجازه بده چیزی بگه تلفن و قطع کرد. اهی کشید و از جاش بلند شد. خاک پشت شلوارش و تکوند
"چرا هیچ وقت حقیقت و راجب خودت به مادرم نگفتی...برای چی یه کاری کردی ازت متنفر بشه؟"
سوالای بی جواب همیشه خطرناک ترینن...جوابی براشون نیست پس هرکسی اونو به دلخواه خودش تعبیر میکنه...مثل مادرش که جواب این سوالو با نفرت پر کرد...
نگاه اخرش و به قبر دوخت و اروم زمزمه کرد...
"تو همیشه کمکم کردی...پس...اینبارم حواست بهم باشه..."
*****
'"پس یعنی همچی رو در عرض یک ساعت براش تعریف کردی؟"
درحالی که با ارامش کامل سیگارش رو دود میکرد به سو جین ‌که با حرص بهش خیره بود چشمکی زد.
دختر بیچاره از خونسردی جونگکوک موهای بلندش و محکم کشید و ناله ای از سر ناامیدی کرد...
"جئون جونگکوک تو واقعا روانی! "
از غر زدن های دختر کلافه شده بود...اما همچنان پایبند قانون "جونگکوک هیچ وقت عصبانی نمیشه" بود ، پس لبخندی زد و دود سیگارش و به طرفی بیرون داد.
"از اونجایی که عمر جاودانه نداری،بار ها بهت گفتم که غر زدن و حرص خوردن بی جا باعث پیری زودرس میشه...تو که نمیخوای مردم فکر کنن سنت از من بیشتره؟"
وقتی جیغ بلند دختر و شنید دستش و به حالت تسلیم بالا اورد.
"خیلی خب خیلی خب...اروم باش...تو خودت گفتی همچی رو بهش بگم خب منم گفتم...دیگه مشکلش چیه؟"
سو جین سرش و با ناامیدی به پشتی مبل تکیه داد و صدای گریه کردن از خودش در اورد...
"من گفتم راجب خودمون بهش بگی اما تو کل شجره نامه اجدادمون و براش تعریف کردی درست روز بعد از اینکه اون صحنه باشکوه ارتش خون خوارتو بهش نشون دادی ! همین که تا الان فرار نکرده یا روانی نشده جای شکرش باقیه!"
میتونست نگرانی های سو جین و درک کنه اما جونگکوک مطمئن بود که جیمین میاد!
با یاداوری چیزی اخمی کرد.
"سو...ممکنه که انسان ها بتونن خواب رئا رو ببینن؟"
دختر هم مثل خودش صورتش جدی شد.
"نه...امکانش نیست...اون فقط میتونه تو خواب بزرگان قبایل بره!"
در اینکه جیمین خاص بود شکی نداشت...ولی یعنی انقدر مهم بود که رئا شخصا به خوابش بره؟یعنی چیزی وجود داشت که اونا ازش بیخبر بودن؟
"ولی جیمین اونو میشناخت...وقتی بردمش سالن مخفی تابلوی رئا رو دید...میتونم بگم بیشتر از دیدن اون ترسید تا فهمیدن اینکه من یه خون اشامم!"
سو جین با چشم های درشت شده از تعجبش صاف نشست.
"تو حتی اون پسر بیچاره رو بردی توی اون اتاق ترسناک اوه...صبر کن ببینم چی!؟"
وقتی حرفی رو که جونگکوک زد درک کرد شونه هاش به سمت پایین متمایل شدن...
"چطور ممکنه که...رئا رو دیده باشه؟"
شونه ای بالا انداخت.
_"منم دارم همینو از تو میپرسم!"
+"من نمیدونم...ممکنه فقط بخواد جلوی تو رو بگیره!یا شایدم هشدار بده..."
_"نه اگه قرار بود جلومو بگیره جیمین نمیومد پیشم...اون...دیشب میگفت که رئا بهش میگه که باید از کسی مراقبت کنه..."
سو جین با گیجی سرش و کج کرد و اهی کشید.
"اگه تو از کار الهه ها سر در اوردی منم سر در میارم..."
با باز شدن در اتاق و ورود فرد اشنایی به اتاق لبخند رو لب های دو نفر دیگه باز کرد.
"عموووو"
با خنده از جاش بلند شد و جسم کوچیک دخترک و از روی زمین بلند کرد.
"آی گووو ببین کی اینجاست...چقدر دلم برات تنگ شده بود موش کوچولو"
سارانگ دست هاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و با صدای کودکانه اش گفت.
"عمووو دلم برات تنگ شده بود "
نیشخندی زد که دندون های نیشش نمایان شد.
"منم همینطور کوچولو..."
"خیلی خوش اومدین"
با صدای سو جین سرش و برگردوند و با جین رو به رو شد.
"دکتر ،سفر خوش گذشت؟"
جین خنده ای کرد و دخترش و از بغل جونگکوک بیرون کشید.
"ممنون، اگه دلتنگی های سارانگ برای تو نبود بیشترم خوش میگذشت..."
پوزخندی زد و دوباره روی مبل مخصوصش نشست.
"حسودی میکنی دکتر؟"
سوکجین پشت چشمی نازک کرد و دخترش و کنار سو جین روی مبل نشوند.
"خب...بگید ببینم شما دو نفر چیکار کردید؟طرفو راضی کردین؟"
سو جین موهای دختر بچه کنارش و نوازش کرد و لبخندی زد.
"بهش همچی رو گفتیم...منتظریم فکراشو بکنه"
جین با شنیدن این حرف به خنده افتاد.
"فکراشو بکنه؟از کی تاحالا منتظر میمونی بقیه تصمیم بگیرن؟"
جونگکوک اخمی کرد و به سو جینی که ریز ریز میخندید خیره شد.
"شماها همتون عجیب شدین!"
بعد نگاهشو به مرد رو به روش داد.
"تو چیکار کردی؟"
جین پا روی پا انداخت و لبخند پیروزی روی لب هاش نشوند.
"مگه میشه کیم سوکجین کاری رو بخواد انجام بده و نشه؟میتونید برای یک سال از مانک خون هرچقدر بخواید خون بگیرید...اما"
انگشت اشاره اش و بالا گرفت و هشدار امیز حرفش و ادامه داد.
"زیاده روی نکنید!ممکنه مشکوک بشن..."
جونگکوک لبخند قدردانی زد
"ممنون...‌یکی طلبت"
کیم سوکجین...یکی دیگه از افراد نزدیکش بود...دکتری که مسئول جور کردن خون برای ادماش بود...
شاید اوایل مشکلات زیادی با هم داشتن اما جونگکوک تونست اون مرد و قانع کنه که خوردن خونه ذخیره شده خیلی بهتر از کشتن ادماست!
البته به جز مواقع خاص که از خونه گرم ادما که درست از بدنشون خارج میشد استفاده میکردن...
جونگکوک سال های زیادی رو به تنهایی گذرونده بود اما حالا افرادی رو کنارش داشت که خانواده اش بودن...
و این خانواده قرار بود بزرگتر بشه...جونگکوک قرار بود چیزی رو که ازشون گرفته بودن دوباره برگردونه و این کار و با برگردوندن کاترین شروع میکرد...
***
۳روز از اخرین باری که جونگکوک و دیده بود میگذشت.
بار ها و بار ها حرفاشو توی سرش تکرار کرده بود انقدر که تک تک اون کلمات جایی درست در راس مغزش حک شده بودن.
مثل روز های گذشته کف اتاقش رو به روی آیینه قدی نشسته بود و به انعکاس خودش خیره شده بود...
اون کی بود؟
خوده واقعیش کی بود؟
از این دنیا چی میخواست؟
قرار بود چقدر بیهوده روز هاش و بگذرونه؟
شاید باید شانسو با دنیای جونگکوک امتحان میکرد...
اما حتی مطمئن نبود که انتخاب دیگه ای هم جز پذیرفتن حرف جونگکوک داشت...
چشم هاش برای لحظه ای خواب تمنا میکردن اما ذهنش انقدر دیرگیر بود که هر وقت چشم هاشو میبست چهره جونگکوک و اون نیشخند مرموزش جلوی چشم هاش نقش میبست...
کلافه گردن خشک شده اش و تکون داد و به تلفنش که دو روز بود حتی بهش دست نزده بود و از کنارش برداشت.
حوصله اش سر رفته و تا منفجر شدن مغزش چند ثانیه بیشتر باقی نمونده بود. باید از خونه میزد بیرون و تنها کسی که توی ذهنش بود هیونگ همیشه همراهش هسوک!
لازم نبود زیاد توی لیست مخاطبینش بگرده چون تنها تعداد انگشت شماره بودن که شماره هاشون و ذخیره کرده بود.
تلفنش و کناره گوش قرار داد و تا زمانی که تماس برقرار بشه مشغول کندن پوست کنار ناخونش شد.
_"جیمینی؟"
+"سلام هیونگ...خوبی؟...الان کجایی؟"
_"خونه...چطور؟"
کمی مکث کرد و چیزی که توی سرش بود و به زبون اورد.
"میتونم بیام پیشت؟"
هسوک بلافاصله قبول کرد.
"اره...حتما...یونگی اینجاست...خوشحال میشم به هم معرفیتون کنم"
حقیقتا چیزی که میخواست فقط و فقط تنهایی با هسوک بود اما حالا با وجود نفر سوم کمی تردید داشت.
شاید زمان مناسبی بزای دیدن دوست پسر هیونگش که از قضا خون اشام بود نبود اما هرطور فکر میکرد بهتر از موندن تو خونه و فکر و خیال کردن بود.
"اوه...منم خوشحال میشم...تا یک ساعت دیگه اونجام..."
و بدون حرف دیگه ای تلفن و قطع کرد.
بعد از اون روز مادرش خیلی راجب رابطه اش با جونگکوک کنجکاوی میکرد و جیمین واقعا نمیدونست چی باید به مادرش بگه...
بعد از پوشیدن لباس هاش با قدم های اروم از پله ها پایین اومد.
اما وقتی درست چند قدم با در ورودی فاصله داشت صدای مادرش اونو مجبور به ایستادن کرد.
"چرا داری باز مثل دزدا میری بیرون؟"
اروم به طرف مادرش چرخید.
همراه میساکی بالای پله ها ایستاده بود. دست هاشو رو به جلو حلقه کرده بود و با حالت بامزه ای بهش خیره شده بود.
مثل پسربچه ای که کار خطایی کرده باشه سرش و پایین انداخت و به انگشت های دستش خیره شد.
"اوما...من...نمیخواستم پنهونی برم..من ۲۳ سالمه"
متوجه حضور مادرش شد که از پله ها پایین اومد و جلوص ایستاد.
"موضوع همینه پسرم...پسر ۲۳ ساله من چرا باید عین روح اینور و اون ور بره؟من که تو رو زندونیت نکردم...خوشحالم که...بالاخره تصمیم گرفتی برای خودت چند تا دوست پیدا کنی"
تصمیم؟در واقع تو این یه مورد خودش هیچ تصمیمی نگرفته بود.
میتونست بره بیرون چون اون دست بند و داشت. میتونست تو چشم های دیگران نگاه کنه و باهاشون حرف بزنه چون اون دست بند دستش بود...میتونست سرش و بالا بگیره و از توهم زدن نترسه چون اون دست بند تو دستش بود...
لبخندی به مادرش زد و با خجالت دست مادرش گرفت.
"معذرت میخوام...دارم میرم پیش هسوک هیونگ..."
مادرش لبخند رضایت مندی زد و ضربه ارومی به شونه اش زد.
"خوبه...مراقب خودت باش...به اون پسر بی معرفتم بگو بیاد و به خاله پیرش یه سر بزنه."
خنده ای کرد و بوسه ای رو گونه مادرش کاشت.
"اینطوری نگو اوما تو الماس این عمارتی..."
***
"خوش اومدی جیمینی"
لبخندی به هیونگش زد و بعد از اینکه محکم بغلش کردنش وارد خونه شد.
برعکس همیشه خونه توی تاریکی فرو رفته بود نه طوری که جایی دیده نشه اما فقط نور اباژور بود که کمی فضای خونه رو روشن کرده بود.
هسوک لبخندی بهش زد
"یونگی از نور خوشش نمیاد."
لب پایینش و گاز گرفت و به سمت پذیرایی رفت با عادت کردن چشم هاش تونست فردی رو که روی صندلی راک نشسته بود و از پنجره سراسری شهر زیر پاش رو تماشا میکرد ببینه...خونه هسوک تو اخرین طبقه یکی از برج های سئول بود و ویو فوق الهاده ای از شهر و به نمایش میزاشت...

"برو پیشش...من میرم یه چیزی بیارم بخوریم"
تشکری کرد و به سمت اون مرد قدم برداشت درست پشت سرش که قرار گرفت صداش و رو شنید.
"تو پارک جیمینی درسته؟"
صدای دو رگه و خشنی داشت...کمی ترسناک بنظر میرسید اما وجود هسوک تو خونه باعث شده بود که فکر فرار به سرش نزنه.
"درسته...مین یونگی..."
توی اون تاریکی تونست حرکت دست مرد و تشخیص بده که به مبل راحتی کنارش اشاره میکنه.
"بیا بشین، گازت نمیگیرم"
طعنه مرد و نادیده گرفت و روی مبل کنارش نشست. به منظره رو به روش خیره شد،چراغ های سرخ و سفید،حرکت ماشین هایی که از این فاصله خیلی کوچیک بنظر میرسیدن و هوای ابری پاییزی فضا رو خیلی دلگیر کرده بود اما با این وجود کنار اون مرد غریبه نشسته بود‌.
"هیونگ من،از تاریکی متنفره..."
نیشخندی زد و به نیم رخ مرد خیره شد.
"اون خیلی عاشقته"
یونگی بالاخره نگاهش و از پنجره گرفت و به صورت جیمین که با وجود تاریکی واضح میدیدش داد.
"درسته...اون عاشقمه...و این یه اشتباهه"
میدونست این دو نفر عشق دردناکی رو دارن تجربه میکنن ولی بازم نمیتونستن از هم دل بکنن...
"منظورت چیه که اشتباهه"
"من باعث میشم اون تغییر کنه...تغییراتی که اون دوسشون نداره اما بخاطر من تحمل میکنه...پس اشتباهه"
برای دو نفر که تازه همدیگه رو دیدن زیادی صمیمی برخورد میکردن. اما همین سوال پاسخ های کوتاه داشت اونا رو با هم آشنا میکرد اونم به شیوه خیلی خاص!
نگاه لرزونش و به دست هاش دوخت. جیمین به خوبی با هیونگش آشنا بود. تا وقتی کسی رو از ته دلش دوست نداشت براش هیچ کاری نمیکرد.
کش و قوسی به بدنش داد و مشغول بازی با بند پیرهنش شد.
"اما فکر کنم اونی که داره اشتباه میکنه تویی...هسوک تو رو دوست داره که برات اینکارو میکنه و نگرانته چون تو چشماتو رو دنیا بستی و توی تاریکی فرو رفتی...این به خودت بستگی داره که این عشق و چه شکلی ببینی"
خنده های خسته مرد کناریش که به گوشش رسید باعث شد ابرو هاشو به حالت بامزه ای بالا بده و لبخندی بزنه.
"شاید حق با تو باشه...اما من...اون بیرون یه زندگی دیگه داشتم زن و بچه!ولی بعدش وقتی اونو دیدم...دنیام رنگ دیگه ای به خودش گرفت...و وقتی به خودم اومدم دیدم که اون شده نور زندگیم...فکر میکردم میتونم از پسش بربیام...ولی سخت مریض شدم...داشتم میمردم و اون بازم رهام نکرد...هرکاری کرد که منو نجات بده و...همینطورم شد من الان اینجام همچنانم عاشقشم اما دیگه زندگی کردن و بلد نیستم..."
جیمین هیچ وقت عاشق نبود اما معنای دوست داشتن و میفهمید. ادمای زیادی تو زندگیش نبودن اما همون تعداد کم ارزش زیادی براش داشتن.
"بزار اون دوباره زندگی کردن و یادت بده...شاید اینبار یکی بهترش گیرت اومد..."

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
سلام🙋‍♀️
پارت جدید امیدوارم لذت ببرید و اینکه نظر یادتون نره چون میخوام بدونم که داستان و دوست دارید یا نه:)
اگه اره که هیچی اگه نه بوک پاک کنم برم به کارای دیگم برسم😂💔
دوستون دارم
مراقب خودتون باشید
roro

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Onde histórias criam vida. Descubra agora