part9🎟

617 145 4
                                    

نفس عمیقی کشید و با تردید و اضطراب پرسید
"چه طور قوانینی رو زیر پا گذاشتی؟"
"راز مردمم و پیش یه انسان فاش کردم و عاشقش شدم..."
طوری با اعتماد به نفس و بدون هیچ پشیمونی این جمله رو بیان کرد که جیمین لحظه ای به گوش هاش شک کرد.
چند بار پلک زد و دهن باز مونده اش و بست .
"چطوری...وقتی این همه ادم و درگیر اشتباهت کردی انقدر نسبت بهش بیتفاوتی!"
جونگکوک شونه ای بالا انداخت. انگاری قرار نبود لحظه از حالت خنثی بیرون بیاد.
"چرا باید ناراحت باشم؟من فقط کاری رو کردم که باید!من عاشق شده بودم بخاطرش هرکاری میکردم..."
چند ثانیه سکوت کرد و جیمین دید که چشم هاش بالاخره از قرمز به مشکی تغییر کردن...طوری که انگار چراغ های نئونی سرخ رنگ کوچیک توی چشم هاش خاموش شدن و سیاهی مطلع پدیدار شد...
"و تاوانشم دادم!"
اروم زمزمه کرد و به جیمین خیره شد.
"همه اینا قبول!ولی بازم ربطش به منو نگفتی"
خم شد و فنجون قهوه اش و برداشت. اول از همه بینیش و به لبه فنجون نزدیک کرد و بوی خوش اون قهوه مرغوب و وارد ریه هاش کرد.
عادت داشت قبل از خوردن هرچیزی اول اونو بو کنه و بعد بخوره...
"ربطش به تو اینه که تو محافظ روح کاترینی!"
با شنیدن این جمله قبل از اینکه موفق به قورت دادن قهوه اش بشه تمامش توی گلوش پرید و باعث شد که به سرفه کردن بیوفته...
چیزی که شنیده بود و باور نمیکرد...
حدس میزد کاترین همون دختریه که جونگکوک عاشقشه اما درک نمیکرد که چرا اون باید از روح یه دختر که سال ها قبل زندگی میکرده محافظت کنه!
جونگکوک کنارش نشست و چند ضربه اروم به کتفش زد تا کمکش کنه.
وقتی نفس هاش به حالت عادی برگشتن دست مرد بزرگتر و پس زد و با صدایی که بخاطر سرفه دورگه شده بود پرسید.
"چرا من ؟"
جونگکوک به چشم های شفاف و براق پسر کنارش خیره شد .
"چون این از قبل مقدر شده..."
این جمله ای بود که خودش چند ساعت پیش گفته بود!
اما سوالی ذهنشو درگیر کرده بود
"مگه نگفتی وقتی کسی میمرد به راحتی زنده اش میکردن؟دیگه چه احتیاجی به محافظ روح بوده؟"
جونگکوک مثل خودش به پشتی مبل تکیه داد. جفتشون به روبه رو خیره شده بودن ، انگار اینطوری راحت تر میتونستن با هم ارتباط بر قرار کنن.
"گفتم این کار جادوگرای بزرگه نه تازه کار! من بعد از اینکه عاشق کاترین شدم راز مردمم و بهش گفتم...و همین باعث شد دنیا هامون به جنگ و خونریزی کشیده بشه..."
"مگه...اون چه رازی بوده؟"
با کنجکاوی پرسید...
"اینکه ما خون اشاما قدرت ذهن خوانی و تبدیل ادما به موجوداتی مثل خودمون داریم! این چیزی بود که هیچ کس حق بیانش و نداشت و اگه کسی از قبیله های دیگه این راز و میفهمید کشته میشد! "
اخمی کرد و نگاهش و از دیوار رو به روش گرفت و به جونگکوک داد
"ولی الان که همه اینو میدونن!"
در کمال سادگی این جملا رو بیان کرده بود که باعث خنده جونگکوک شد...
شقیقه هاش رو ماساژ داد و نگاه بامزه ای به جیمین انداخت
"اشتباه نکن لاو! در واقع الان دیگه هیچکس از وجود ما خبر نداره...جز چند تا افسانه چیز دیگه ای نیست!"
بعد لبخندش و خورد و با جدیت بیشتری ادامه داد.
"بعد از مرگ کاترین من خواستم که اونو بلافاصله زنده کنم اما همه بزرگان قبایل از منم رو برگردوندن...و من مجبور شدم از افراد رده پایین تری کمک بخوام"
جونگکوک اهی کشید و با یاد اوری اون دوران حالت صورتش تغییر کرد.
"یه ساحر پیدا کردم که حاضر شد این کار و برام انجام بده اما از اونجایی که بخاطر قانون شکنیم تحت تعقیب بودم...رئا شخصا پیدام کرد...خواست جلوی اون طلسم و بگیره فقط یه کوچولو مونده بود تا موفق بشم اما اون زرنگ تر از این حرفا بود...طلسم نصفه کاره موند و روح کاترین توی زمان و فضای نامشخصی گم شد!..."
جونگکوک دستی به گردنش کشید و به جیمینی که با تعجب نگاهش میکرد نیشخندی زد.
"مدت ها طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی برای کاترین افتاده اما بعدش فهمیدم که روح اون قراره با یه انسان متولد بشی...و این چیزی نبود که تازه اتفاق افتاده باشه!"
کمی سری تکون داد و با تردید حرف جونگکوک و تکمیل کرد.
"این ینی اینکه...وجود محافظ روح یکی از رازای جادوگرا بوده که هیچ کس ازش خبر نداشته...اما تو انقدر زمان داشتی که راجب همه اینا تحقیق کنی..."
با ناباوری دستش و جلوی دهنش گذاشت و از جاش بلند شد. چرخی دور خودش زد و با صدایی که کمی بلند تر از حد معمول بود رو به جونگکوک گفت.
"حالا همچی با عقل جور میاد!مادربزرگم همیشه بهم میگفت که تو خاصی!میگفت تو چیزی رو داری که به هر کسی داده نمیشه!...اما هیچ وقت بهم نمیگفت اون چیه...ولی به جاش یه داستان برام تعریف میکرد راجب انسان هایی که بوسه فرشته روی گردنشون دارن و میتونن انسان هایی از گذشته رو زنده کنن..."
بین حرفش توقف کرد و به جونگکوکی که با لبخند بهش خیره شده بود نگاه کرد. انگار اونم هدفش از این حرفا این بود که خاطرات خیلی خیلی قدیمی جیمین و توی ذهنش پررنگ کنه و اونا رو مثل یه فیلم بی انتها جلوی چشم هاش بیاره!
"ولی...اخر اون داستان..."
جونگکوک با تفریح دستش و زیر چونه اش گذاشت و به پسری که صورتش هر لحظه رنگ پریده تر میشد نگاه کرد.
"اخر اون داستان چی جیمین شی؟"
"هرکسی...که پشت گردنش بوسه فرشته داشت و کشتن...چون اونا از ارواحی محافظت میکردن که صد ها سال توی تاریکی و خلاء گرفتار بودن..."
به ارومی روی مبل نزدیک به خودش ولو شد و پلک های خسته اش و مالش داد.
این بازم یه افسانه قدیمی بود...راجب جادوگرایی که از جادوی سیاه استفاده میکردن و به ارواح اجازه نمیدادن که به ارامش برسن اونا رو توی تاریکی مطلق رها میکردن تا زمانی که مشخص نبود دقیقا کی تو جسم یک نفر دیگه به دنیا بیان...اگه خیلی خوش شانس بوده باشن میتونستن جسم ادمی رو که روحشونو حمل میکرد تسخیر کنن یا اگه زود تر از صد سال به دنیای حقیقی برمیگشتن میتونستن جسم خودشون و پس بگیرن...
اما جیمین هیچ ایده نداشت که جزو کدوم دسته است!!!
جونگکوک تمام مدت بهش اجازه داده بود تا فکر کنه و دانسته هاشو کنار هم بچینه...
لب های خشک شده اش با زبون تر کرد و اروم و شمرده شمرده گفت.
"این روح خشمگینی که تو وجود منه دقیقا چند ساله که سرگردونه؟"
جونگکوک نیشخندی زد و چند بار سرش و تکون داد.
"گمون کنم یه چیزی حدود ۶۰۰ سال!"
جونگکوک از جاش بلند شد و جلوی میزش ایستاد.
دست به سینه شد و اشاره ای به دست بند کرد و به جیمینی که با بهت به رو به روش خیره بود گفت.
"بگذریم...بنظر میاد که خوب فهمیدی چطوری کار میکنه...هر روز یه مهره!! چهل تا مهره است پس تو چهل روز وقت داری که چیزی که ازت میخوام و بهم بدی!"
سری تکون داد و کمی تو جاش تکون خورد.
"ازم میخوای جسمم و تقدیم روح اون دختر کنم؟"
"نه همچین چیزی ازت نمیخوام! روح کاترین و به جسم خودش برمیگردونیم..."
گیج شده به جونگکوک خیره شد.
"بعد از ۶۰۰ سال چطوری هنوز جسمش سالمه؟"
جونگکوک انگشت هاشو تو هم گره زد و نفس عمیقی کشید.
هیچ وقت انقدر حرف نمیزد! بیشتر سعی میکرد عمل کنه...و حالا با پسری رو به رو شده بود که بی شمار سوال بی سر و ته توی سرش داشت...
و در این جور مواقع پاسخ های کوتاه بهترین راه فرار بود!
"خب...باید خوشحال باشیم که من پیروان زیادی دارم...چه انسان چه ساحر!"
جیمین قبل از اینکه فرصت کنه سوالی بپرسه با صدای تقه هایی که به در اتاق خورد ساکت شد.
جونگکوک خوشحال از اینکه بالاخره از سوالات جیمین رها شده به فرد پشت در اجازه ورود داد.
همون زنی که به محض ورودش دیده بود وارد اتاق شد.
با دیدن جیمینی که هنوزم تو اتاق بود پشت چشمی نازک کرد .
"قربان...تابلویی که منتظرش بودید رسیده. همونطور که گفتید توی سالن پشتی گذاشتیمش..."
جونگکوک با خوشحالی از جاش بلند شد و به طرف اون زن رفت. برگه ای که تو دست دختر بود و گرفت و بعد از زدن امضایی به دختر گفت که میتونه بره.
خیلی منتظر اون اثر هنری بود و وجود جیمین باعث شده بود تا گذر زمان براش احساس نشه.
دست هاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و رو به جیمین کرد.
"دلت میخواد تابلوی جدیدم و ببینی؟"
هنوزم تو ذهنش کلی سوال بدون جواب داشت اما میدونست که پرسیدن سوالات بیشتر فقط خسته ترش میکنه. باید به خودش یکم زمان میداد تا با این همه اطلاعات کنار بیاد.
از جاش بلند شد و سری تکون داد.
"البته..."
جونگکوک سری تکون داد و به سمت قسمتی از اتاقش رفت با لمس قسمتی از دیوار صدای بلندی توی اتاق پیچید و دیوار سنگی شروع به حرکت کرد.
با تعجب به جونگکوکی که خونسردانه منتظر کنار رفتن دیوار بود خیره شد.
این یه طرفند قدیمی بود که سال های زیادی ازش برای پنهان کردن اسناد و مدارک مهم استفاده میشده...
اینکه جونگکوک هم از این حقه استفاده کرده بود باعث میشد جیمین بیشتر به این پی ببره که اون خیلی باهوش تر چیزیه که فکرشو میکنه...
وقتی جونگکوک به سمت اتاقک تاریک قدم برداشت ناخوداگاه پشت سرش حرکت کرد.
جفتشون توی تاریکی کنار هم ایستادن. جونگکوک صفحه هوشمندی که روی دیواره تنظیم شده بود و لمس کرد. خیلی زود دیوار به جای قبلیش برگشت و اتاقکی که توش بودن با چراغ های دیوار کوب روشن شدن. لرزش کوچیکی که زیر پاهاش احساس کرد باعث شد که با ترس به کت جونگکوک چنگ بزنه.
"این دیگه چیه؟"
جونگکوک نیم نگاهی به انگشت های کوچیک جیمین که پارچه کتش و محکم گرفته بودن انداخت و نامحسوس دستش و دور کمر پسر حلقه کرد.
"این یه اسانسور مخفیه که ما رو به سالنی که زیر زمینه میبره."
بدون توجه به دست مرد که دور کمرش بود تند تند پلک زد .
"چرا یه سالن مخفی داری؟"
بالاخره اون حس بد معلق بودن تموم شد و لرزش های اتاقک هم متوقف شد.
اینبار در اهنی که رو به روشون بود با سرعت بیشتری باز شد و جیمین اینجا بود که جواب سوالش رو گرفت.
بدون اینکه منتظر جونگکوک بمونه وارد  سالن شد.
فضاش کوچیک تر از سالن بالایی بود و برعکس اونجا اینجا با چراغ های قرمز رنگ روشن شده بود.
تابلو های عجیب قریبی که به دیوار نصب نشده بودن به خوبی میتونست شخصیت پیچیده صاحبشون رو نشون بدن. فقط بالای هر تابلو چراغ سفید رنگ کوچیکی نصب شده بود که نمای مخوف تری به اون نقاشی ها میداد.
جلوی هر تابلو چند ثانیه مکث میکرد. بعضی ها نقاشی هایی از موجوداتی با صورت حیوان گونه و بدنی انسان نما و بعضی ها شیاطینی بودن که در حال وسوسه فرشتگان بودن...
فقط ۶ تا تابلو توی اون اتاق وجود داشت و روی یکی پارچه مشکی رنگی کشیده شده بود...
"قشنگن نه؟"
صدای جونگکوک و درست جایی کنار گوشش شنید.
تکون ارومی خورد و در حالی که حتی پلک هم نمیزد گفت.
"ترسناکن...مثل خودت"
خنده ارومی کرد و نفسش و تو گوش پسر فوت کرد.
"و همینش قشنگه جیمین"
از پسر کوچیک تر فاصله گرفت و به سمت میزی که روش انواع الکل و شراب چیده شده بود رفت.
لیوانی برداشت و کمی اسکاچ توی لیوانش ریخت.
کمی از نوشیدنیش رو خورد و به میز تکیه داد.
"چطوره تابلوی مورد علاقه جدیدم و اول تو ببینی"
و اشاره ای به تابلوی مخفی زیر پارچه مشکی رنگ کرد.
قدم های ارومش و به سمت اون شی برد و درست رو به روش ایستاد.
ناخوداگاه برای برداشتن اون پارچه تردید کرد.
نمیتونست حدس بزنه طرحی که زیر این تیکه پارچه مخفی شده چیه و همین هیجانی رو تو وجودش بیدار میکرد.
دستش و بالا اورد و پایین پارچه رو بین انگشت هاش گرفت و اون و به طرف پایین کشید.
پارچه به راحتی لیز خورد و جیمین تونست بالاخره اون نقاشی رو بیینه!!!
چیزی رو که داشت با چشم های خودش میدید رو باور نمیکرد. چند بار دهانش و باز کرد تا چیزی بگه اما دریغ از حتی یک کلمه!
جونگکوک تمام مدت با دقت به رفتار های جیمین خیره بود.
اخمی کرد و به ارومی گفت.
"چیه؟"
انگشتش و بالا گرفت و درست مماس با نقاشی فردی که بار ها و بار ها توی رویاهاش دیده بود قرار داد.
با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بودن با هول به جونگکوک گفت.
"این...این کیه؟...این نقاشی...این..."

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
نظر؟

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now