part24🎟

535 128 26
                                    

《دو سال بعد》
"آقای پارک جلسه داره شروع میشه ، پدرتون منتظر شما هستن"
صدای منشی جوان توی گوشش پیچید و باعث شد که چشم های خسته اش رو که تا اون لحظه بسته نگه داشته بود تا فقط کمی از سوزشش کم بشه رو باز کرد.
تنها با تکون دادن سرش به منشی فهموند که متوجه حرفش شده و از روی صندلی چرخ دارش بلند شد تا به سمت سالن کنفرانس بره.
گره کرواتش رو توی مسیر کمی محکم تر کرد و توی سرش جمله هایی که از نظر خودش بی معنی اما از نظر آدمای توی اون اتاق آینده ساز بودن و مرور کرد و بالاخره قدم هاش پشت اون در چوبی متوقف شدن...
زندگیش به طرز عجیبی آروم و عادی بنظر میرسید و این روزا عجیب قلبش دلتنگ میشد اما با این حال هنوزم در حال جنگیدن بود...
کارایی رو انجام میداد که شاید یه زمانی آرزوش رو داشت اما حتی دیگه انجام اون کار ها هم بهش حس زنده بودن نمیدادن!
با نفس عمیقی که کشید ذهنش رو خالی کرد و بدون در زدن وارد سالن کنفرانس شد.
ده ها نفر از شریک ها و سرمایه گذار های شرکت توی اتاق حضور داشتن و جیمین توی این مدت کم به خوبی با تک تک اون ها آشنایی پیدا کرده بود شاید مدتی بودن توی دنیای فانتزی که اون آدما ازش خبر نداشتن حافظه طولانی مدتش رو هم تحت تاثیر قرار داده بود که به خوبی میتونست تک تک اون افراد و به یاد بیاره!
به سمت انتهای اتاق رفت و جلوی میز بزرگ کنفرانس ایستاد. سرش و رو به پایین خم کرد و تعظیم کرد.
و وقتی سرش رو بالا گرفت مثل تمام دفعات گذشته خودش رو معرفی کرد و شروع به زدن حرف هایی کرد که بار ها و بار ها در روز براش تکرار میشد...
فقط وفقط بخاطر به دست اوردن قدرت و پول بیشتر!
ذاتا این تنها چیزی بود که آدم های اون اتاق بهش توجه داشتن...
و پدرش...مردی که رو به روش نشسته بود و با افتخار بهش خیره شده بود...
جیمین همین رو میخواست درسته؟ آره اون همیشه میخواست که بتونه برای پدرش پسر افتخار آمیزی باشه و حالا که تبدیل به اون آدم شده بود خودش همچیش رو از دست داده بود...
کسی که عاشقش بود و اعتمادش به اون توی یک روز از بین رفته بود و باگذشت دو سال جیمین تبدیل گوی یخی شده بود که هرکسی جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت...
شاید از نظر پدر و مادرش اون سفر روش تاثیر مثبت گذاشته بوده اما تنها چیزی که اون سفر برای جیمین به ارمغان آورده بود درد تنهایی و ترک شدن بود!
و حالا اون دوباره اینجا بود، تو سئول اما این بار یه پسر قوی و یخی درست مثل معشوقه بی‌رحمش!
وقتی زمزمه های تحسین برانگیز آدمای توی اتاق توی گوشش پیچید پوزخند محوی صورتش رو تزئین کرد.
بازم تونسته بود اونا رو تحت تاثیر قرار بده و این خوب بود! این برای قلب آسیب دیده و خسته‌اش به اندازه ای خوب بود که بتونه جوشش اشک های شبانه اش و کنترل کنه!
" آقای پارک باید بگم که باعث افتخاره همکاری با شما...پسرتون واقعا مهره مار داره...سخته مقاومت کردن در برابر حرف هاش!"
وقتی به سمت پدرش می‌رفت تونست صدای مدیر کو رو بشنوه که اون جملات و به زبون می اورد و همین باعث شد تا پوزخندش پررنگ تر بشه...
"پدر..."
با صدا زدن پدرش اون رو متوجه خودش کرد و به نشونه احترام برای مدیر کو سر تکون داد.
پدرش با لبخند به سمت اومد و دستش رو روی بازوش گذاشت و با افتخار نوازشش کرد.
"پسرم...همونطور که انتظار داشتیم همچنان قراره با مدیر کو همکاری مون رو ادامه بدیم این و مدیون حرفه‌ای بودن توییم"
دستش و روی دست پدرش گذاشت و لبخندش رو بزرگتر کرد.
"جیمین شی...مدت زیادی گذشته از آخرین باری که دیدمت زیادی اطراف ما نمیچرخی درست نمیگم؟"
به مدیر کو که به طرز عجیبی توی این دو سال بنظر جوون تر شده بود نگاه کرد و لبخند فیکش و روی صورتش حفظ کرد.
"همینطوره...تنهایی رو ترجیح میدم."
مدیر کو خنده چندشی کرد و این بار پدرش رو مخاطب قرار داد.
"درست مثل سو جین من. جوونای امروزی خیلی عجیب غریب شدن...بعد از مرگ نامزدش دیگه نتونستیم توی سئول نگهش داریم..."
"حتما خیلی براش سخت بوده که نتونسته اینجا بمونه"
مدیر کو نگاهی بهش انداخت و لبخند تمسخرآمیزی زد.
"آدم دلتنگ کسی که بهش حسی نداشته نمیشه پسرم...دختر
من هیچ وقت عاشق جونگکوک نبود که بخواد بعد از مرگش روزای سختی رو سپری کنه!"
لعنت! ای کاش میتونست همین حالا اون پیرمرد و زیر مشت و لگد بگیره و انقدر توی دهنش بکوبه که توانایی تکلمش و از دست بده!
اما عجیب بود که دیگه قلبش دردی رو تو اون لحظه حس نمیکرد. چون پذیرفته بود؟ نه...هیچ وقت نمیتونست اینکه جونگکوک برای همیشه ترکش کرده رو بپذیره!
اما شاید این که هیچ وقت دوسش نداشته رو میتونست...
هیچ وقت برای مهمونی هایی که بعد از جلسات برگذار میشد شرکت نمیکرد چون خاطراتی رو براش یاد آوری میکرد که تنها حالش و بدتر میکردن پس تا جایی که میتونست از تجدید خاطرات دوری میکرد!
اما بازم وقتی توی ماشینش میشست ناخودآگاه خودش و جلوی نمایشگاهی میدید که وقتی خیس از بارون و وحشت زده بود توسط اون دستای سرد بغل شده بود...
شاید ساعت ها فقط اونجا منتظر میموند تا فقط یه نشونه کوچیک ببینه...
یه نشونه که بهش بفهمونه جونگکوک برمیگرده...
برمیگرده و اجازه میده جیمین برای آخرین بار ببوستش...
شایدم نه...یه سیلی توی صورتش میزد و انقدر سرش فریاد میکشید که گلو درد بگیره و نتونه تا مدت ها حرف بزنه؟
اما اون نمیومد مثل هر چهارصد و هفتاد روزی که گذشت...
و این فقط جیمین بود و نیومدن های مکرر جونگکوک...
به محض ورودش به خونه تاریک و ساکتش تنها ویبره گوشیش بود که سکوت خونه رو شکست.
بی حوصله دستش و درون جیب شلوارش فرو برد تلفن همراهش رو بیرون کشید با دیدن اون شماره آشنا لبخند محوی زد.
احتمال کشته شدنش اگه تلفن هسوک و جواب نمی‌داد خیلی بیشتر از مردن توسط غم‌هاش بود پس بدون تردید آیکون سبز رنگ رو لمس کرد و گوشی رو با کمی فاصله کنار گوشش قرار داد.
"هیونگ؟"
"بالاخره! پسره‌ی سر به هوا هیچ معلوم هست کجایی؟"
درحالی که با یک دست کتش رو درمیورد با دست دیگه گوشی رو به سمت دیگه صورتش برد و در همون حال گفت.
"امروز یه جلسه کاری داشتم...برای همین گوشیم و خاموش کرده بودم"
میتونست به خوبی صدای غرغر های هوسوک و پشت گوشی بشنوه پس فقط منتظر موند تا هیونگش هرچی میخواد بگه.
"خیلی خب. برای اینکه معذرت خواهیت و برای جواب ندادن به تلفنام برای پنج ساعت قبول کنم میتونی با یه پذیرایی خوب از هیونگت و دوست پسرش شروع کنی"
درست چند قدم مونده بود تا به اتاقش برسه که متوقف شد.
"اما من هیچی برای پذیرایی ندارم!"
"از اونجایی که من هیونگ بخشنده ای هستم خودم برای خودمون غذا و نوشیدنی گرفتم."
خنده خسته ای کرد و بالاخره وارد اتاقش شد.
"هیچ راهی وجود نداره که بشه تو رو پیچوند، نه؟"
"البته که نه!"
با پیچیدن صدای یونگی تو گوشش اخم کم رنگی کرد و به شوخی گفت.
"عالی شد! حالا دیگه صدا رو رو اسپیکر میذاری تا اون دوست پسر نچسبتم بشنوه؟"
"اوی...بهتره با هیونگت درست حرف بزنی مرد جوان!"
هسوک در حالی که رگه های خنده تو حرف هاش حس میشد گفت و قبل از اینکه کل کل های بی پایان یونگی و جیمین شروع بشه با خداحافظی مختصری گوشی رو قطع کرد.
بعد از پایان یافتن مکالمه‌اش لبخندی که روی لب هاش شکل گرفته بود رفته رفته از بین رفت و جاش رو به بغضی داد که هیچ‌وقت نمیتونست از بین ببرتش...
طبق معمول با کشیدن نفس های عمیق و ضربه زدن به قفسه سینه اش جلوی ریختن اشک هاش و گرفت و به سمت حمامی که توی اتاقش بود رفت...
فقط سرمای آب بود که میتونست اون حس مزخرفی که بعد از هر شادی به سراغش میومد و از بین ببره...
درحالی که دونه به دونه لباس هاش رو درمیورد وارد حمام شد و بعد از انداختن لباس های بیرونش توی سبد گوشه حمام به سمت دوش رفت و با فشردن دکمه آب گرم منتظر موند تا بخار آب تمام فضای سرد حمام رو پر کنه...
برخورد قطرات نیمه گرم آب باعث ایجاد دون دون هایی روی پوست یخ زده اش شد و لحظه ای به خودش لرزید اما زیاد طول نکشید که این بار گرمای آب پوست سفید رنگش رو به رنگ قرمز دراورد‌...
بدون اینکه حتی توی صورتش آثاری از درد دیده بشه فقط زیر آب داغی که بیرحمانه بدنش رو میسوزوند ایستاد و نفسش رو برای چند ثانیه حبس کرد...
قلبی که تا اون لحظه دیوانه وار به قفسه سینه اش کوبیده میشد کم کم آروم گرفت و این بازی عجیب بدنش برای آروم شدن فقط کلافه ترش میکرد...
این بار با فشردن دکمه آب سرد منتظر موند تا آب به حالت تعادل برسه و بالاخره نفسش رو به آرومی رها کرد...
پوست سرشونه ها و کمرش کمی میسوخت اما دردی نبود که برای جیمین غیرقابل تحمل باشه!
چند بار پلک هاش و بهم فشرد تا خیسیش از بین بره و وقتی تونست خوب ببینه نگاهش به آینه ی دیواری که کنارش بود افتاد...
قطرات آب روش لیز میخوردن و ردی به جا میذاشتن و جیمین میتونست از همون قاب ناواضح هم رد های قهوه‌ای
رنگی که روی بدنش خود نمایی میکرد رو ببینه، رد هایی که یاد‌آوره بزرگترین غم قلبش بود...
***
《فلش بک: دو سال قبل》
صدای ضربه های شلاق دقایقی میشد که قطع شده بودن و فقط صدای ناله های آروم پسر مو مشکی بود که فضای تاریک زیر زمین رو پر میکرد...
نمیدونست چند ساعت، روز، یا هفته است که توی اون سلول گیر افتادن و دارن درد میکشن...
"جیمین؟...جیمین عزیزم..."
با شنیدن صدای خشدار جونگکوک اشک های خشک شده روی صورتش و با پشت دست پاک کرد و بدن زخمیش رو کمی به دیوار سنگی نزدیک تر کرد تا بتونه راحت تر صدای جونگکوک رو بشنوه...
"ک..کوک..."
با صدایی که به شدت میلرزید و نمیتونست کلمات و درست به زبون بیاره گفت...مهم نبود چقدر آروم حرف بزنه به هرحال جونگکوک حتی کوچیک ترین حرکتی از جیمین رو میتونست حس کنه و بشنوه‌...
"عزیزم...بهم بگو...حالت خوبه؟"
قطره اشکی روی گونه اش چکید و کف دستش و روی دیوار سرد گذاشت و با بغض گفت.
"من خوبم...تو...تو...خوبی؟"
"آره....من خوبم عزیزم...فقط باید یکم دیگه تحمل کنیم. باشه؟ از اینجا میبرمت بیرون...قول میدم..."
کلمات جونگکوک رفته رفته خسته تر و آروم تر میشدن و جیمین میدونست که وضعیت جونگکوک بدتر از خودشه!
صورتش و بیشتر به دیوار نزدیک ‌کرد و به سختی نفس عمیقی کشید...
"کوکا...من میترسم..."
میتونست حرکت زنجیر هایی که تن و بدن جونگکوک و به اسارت گرفته بودن بشنوه و دلش ریش میشد وقتی به این فکر میکرد که چطور اون عوضیا بدون اینکه بهش اجازه بدن زخم های قبلیش التیام پیدا کنه شکنجه های جدیدتر و شدید تری رو روش پیاده میکردن...
"منم میترسم عزیزدلم..."
"تو دیگه نمیتونی تحمل کنی..."
با گریه گفت و پیشونیش و به دیوار چسبوند...
خنده آروم جونگکوک و به خوبی شنید...
"گمون کنم...دیگه بنظرت انقدرام قدرتمند نیستم نه؟...متاسفم عزیزم...متاسفم که فقط باعث ناامیدیت میشم..."
گریه‌اش با هر کلمه‌ای که جونگکوک به زبون میورد بیشتر میشد و دلش میخواست هر طور که شده فقط از اون سلول لعنت شده بیرون بره و بتونه جونگکوک و انقدر محکم بغل کنه که بدن هاشون به هم پیوند بخوره و هیچ وقت، هیچکس جرات نکنه اونا رو از هم جدا کنه...
"اینطور نباش...تو تنها کسی هستی من...دارم...تو....نمیتونی
همچین چیزی بگی...."
"جیمین...میشه به حرفام گوش بدی؟"
جونگکوک با صدای ضعیفی پرسید...
"تا هروقت که بخوای بهت گوش میدم..."
ندیده هم میدونست که جوابش باعث لبخند زدن جونگکوک شده...
"میدونی ما...وقت زیادی برامون نمونده...شاید...این آخرین باری باشه انقدر به هم نزدیکیم..."
"جونگکوک..."
"هیشش...چیزی نگو...بزار حرفای آخرم و بهت بزنم...خواهش میکنم..."
جونگکوک با بغضی که سعی میکرد مهارش کنه گردنش و به سمت دیواری که میدونست عزیز ترینش پشت اونه کشید و ادامه داد...
"دوست داشتن تو...قشنگ ترین اتفاق زندگیم بود...داشتنت
بین دستام بهم قدرتی رو میداد که هیچ وقت نداشتمش...
شاید...شاید بعد از امروز به نظرت یه آدم ضعیف و ترسو باشم...اما میخوام بدونی...هیچ وقت هر اتفاقی هم که بیوفته عشقت و توی قلبم نمیکشم..."
نفس عمیقی کشید و با قلبی که هر لحظه سنگین‌تر میشد و به مرز خفگی میبردش ناله کرد و بالاخره قطره اشکی از گوشه چشمش چکید...
"میدونی...هیچ وقت این مدلی نبودم که بزارم کسی من و بشناسه اما...اما در مقابل تو همچی از دستم در رفت و وقتی به خودم اومدم تو درست وسط قلب بی‌تپشم بودی...
میدونی گاهی اوقات که از دور تماشات میکردم با خودم میگفتم ای کاش هیج وقت یاد نمیگرفتیم همدیگه رو دوست داشته باشیم...اما با همه اینا...من خیلی عاشقتم سرندیپیتی کوچولوی من...خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی..."
با پیچیدن صدای گریه های بلند پسر کوچیک تر دومین قطره اشک بیصدایی رو صورتش چکید...
"متاسفم‌...نمیخواستم به گریه بندازمت..."
"ساکت شو..."
جیمین با زجه فریاد زد و هق هق بلندی کرد...
"چطور میتونی بهم این حرفارو بزنی...چطور میتونی باهام خداحافظی کنی لعنتی....بهت گفتم من و با حرفات نترسون...مگه بهم قول ندادی که برامون تلاش کنی؟...."
جیمین میدونست که راه اونا توی این جزیره برای همیشه از هم جدا میشه...اون میدونست که دیگه راهی براشون باقی نمونده...اما نمیتونست این و قبول کنه که جونگکوک هم این رو پذیرفته!
"خواهش میکنم جونگکوک...نگو که ما تموم شدیم...من نمیتونم..."
با صدای دست زدن های کسی هر دو ناخودآگاه ساکت شدن و به تاریکی بیرون چشم دوختن...
"واو...چه مکالمه حال به هم زنی برادر...تحت تاثیر قرار گرفتم..."
"خفه شو."
صدای آروم و جدی جونگکوک که در جواب برادرش شنیده شد فقط جیمین رو بیشتر ترسوند چون تو تمام مدتی که این پایین زندانی بودن جونگکوک یک بار هم با برادرش حرف نزده بود!
مردی که جیمین حالا میدونست اسمش جونگ سو است و برادر کوچیکتر جونگکوکه چند قدم جلوتر اومد و روی دوتا پاهاش نشست و به هردو نفر نگاهی انداخت.
"بازی کردن با شما دوتا داره کم کم حوصله سر بر میشه..."
چاقویی که از جنس نقره بود و تو دستش تاب داد و جونگکوک به خوبی با اون شیء تیز آشنا بود!
"باید یکم به بازی هیجان بدم...اینطور نیست برادر؟"
بعد با نیشخند به جیمین خیره شد.
"جونگ..‌.جرات... نکن...بهش...نزدیک بشی...."
لحن جونگکوک نگران بود و جیمین میتونست به خوبی تشخیصش شده...
و وقتی در سلولش باز شد و جونگ سو داخل اتاقک کوچیک و نمور شد تونست حس کنه که جونگکوک داره تقلا میکنه که از دست زنجیر هایی که اون و محکم به صندلی چوبی بستن رها بشه...
انقدر خسته و زخمی بود که نتونه فرار کنه و همین هم باعث شده بود تا آماده هر اتفاقی باشه...حتی مرگ...
جونگ سو درست بالا سرش ایستاد و فقط با گرفتن یقه لباسش اون و از روی زمین بلند کرد و محکم به دیوار کوبید...
با برخورد سرش به دیوار سنگی تونست گرمای خون و پشت سرش احساس کنه و ناله دردناکی کرد که باعث شد صدای فریاد جونگکوک بلند بشه و بیشتر برای رهایی تقلا کنه....
"جونگکوک...نظرت چیه...با چشمای قشنگش شروع کنم؟ یا شایدم باید گوشاشو ببرم که دیگه نتونه نجواهای عاشقانه‌ات و بشنوه؟"
"عوضی خودم میکشمت...باهاش کاری نداشته باش..."
حتی تصور اینکه جونگ سو میتونست چه بلایی سر جیمین بیاره هم دیوونه اش میکرد و جونگکوک دیگه نمیتونست تحمل کنه....
نمیتونست چون دیگه تبدیل به قایق شکسته ای شده بود که چاره ای جز از هم پاچیدن نداشت....
دردی که توی قلبش احساس میکرد به قدری زیاد بود که وادارش کرد عربده ی بلندی بزنه و به اشک هاش اجازه باریدن بده...
"برادر...زمانت داره تموم میشه...نکنه منتظری خودم انتخاب کنم که چطوری تیکه تیکه اش کنم؟"
جونگ سو با بی‌حوصلگی گفت و نوک تیز چاقو رو جایی نزدیک گوش جیمین قرار داد و قبل از اینکه بتونه بریدگی ایجاد بکنه صدای خورد شده و آروم جونگکوک به گوش هردوی اونا رسید...
"باشه‌‌‌، باشه، باشه....قبول میکنم....قبول میکنم ،همراهت میام...خاموشش میکنم....خاموشش میکنم"
"نه...."
جیمین زیر لب زمزمه کرد و تند تند سرش و تکون و با هول داد سونگ سو از سلولش بیرون رفت...
میدونست که اون دنبالش نمیاد چون به چیزی که میخواست رسیده بود و حالا این بار میتونست با لذت به از هم پاچیدن اون دو نفر خیره بشه....
با ترس به میله های آهنگی سلول جونگکوک چنگ زد و بعد از یک هفته ندیدنش بالاخره تونست با تشنگی اون مرد زخمی و نابود شده رو ببینه...
"تو نمیتونی این کار و بکنی...جونگکوک عزیزم، بهم نگاه کن؟"
اما جونگکوک بی‌حرکت روی صندلی نشسته بود و سرش و پایین گرفته بود و به هیچکدوم از حرف های جیمین واکنش نشون نمیداد....
"جونگکوک....چرا اینکاری میکنی....جونگکوک...تو احساس من و به خودت میدونی...حالا چطوری قبول میکنی که ترکم کنی؟...چرا بهم نگاه نمیکنی عوضی؟"
برای بار آخر فریاد زد و محکم تر میله های آهنی رو کشید تا بتونه توجه جونگکوک و جلب کنه اما اون حتی بهش نگاه هم نمیکرد...
"باید بری..."
با چشم های درشت شده و اشکی به مردی که عجیب آروم شده بود نگاه کرد...
"چ..چی؟"
"تو...باید بری...به جایی...که...بهش تعلق داری..."
و جونگکوک بالاخره سرش و بالا گرفت و به چشم های عاشق و پریشون جیمین خیره شد... تموم شد...
همچی تموم شد!
هیچی تو چشم های جونگکوک نبود...جیمین هیچ حسی رو تو اون چشم ها نمیدید...
حضور جونگ سو رو کنارش احساس کرد که در سلول جونگکوک رو باز میکرد و با بیخیالی واردش میشد...
هرچی که توی اون لحظه داشت اتفاق میوفتاد برای جیمین قابل درک نبود و همون جا جلوی در خشکش زده بود و متوجه نشد که جونگ سو وقتی داشت اون زنجیر هارو از دور بدن جونگکوک باز میکرد چیزی رو زیر گوشش زمزمه کرد...
"پنج دقیقه وقت دارید خداحافظی کنید..."
و بعدش دوباره فقط خودشون دوتا توی اون زیر زمین بودن ، این بار رو به رو هم و بدون هیچ مانعی، اما شاید مانع اصلی اونا دیوار های سنگی نبودن و احساس خاموش شده جونگکوک بود که جیمین میدونست جونگ سو تمام این روز ها به دنبالش بوده...
جونگ سو میخواست با خاموش شدن احساسات جونگکوک اون و تبدیل به یکی مثل خودش بکنه و بعدش...
بعدش چه اهمیتی داشت وقتی اون به چیزی که میخواست
رسیده بود و حالا این جیمین بود که باید با زخم هایی که رو جسم و روحش نشسته بود زندگی میکرد...
زندگی بدون جونگکوک...

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
قلبم تیر میکشید وقتی این پارت و مینوشتم:)

شرط آپ
نظر=20

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now