part3🎟

1K 188 17
                                    

خانم مین نزدیک بیست بار باهاش تماس گرفته بود و جیمین به جز بار اول دیگه نگاهی به گوشیش ننداخته بود.
اصلا دلش نمیخواست با دنیای بیرون از خونش فعلا ارتباطی داشته باشه...
از دیروز تا حالا به جز همون قهوه نصفه نیمه چیزی نخورده بود و هر از چندگاهی صدای شکمش بلند میشد اما حتی رمق بلند شدن و درست کردن یه غذای ساده هم نداشت.
زانوهاشو تو شکم تختش جمع کرده بود و چونش و روی اونا گذاشته بود...
"دلم میخواد بمیرم..."
با بغض زمزمه کرد و بیشتر تو خودش جمع شد. کل شب و کابوس دیده بود و مغزش داشت از صدا های توی سرش منفجر میشد...
با کوبیده شدن در خونه از جاش پرید و با ترس به تاریکی رو به روش خیره شد...
انقدر ترسیده بود که حتی جرعت تکون خوردن هم نداشت ،اون کسی رو تو این شهر نداشت پس کی میتونست این موقع صبح جلوی در واحدش باشه و اینوری محکم در بزنه؟؟؟
با کوبیده شدن دوباره در بالاخره عزمشو جذب کرد و از جاش بلند شد. با قدم های اروم به سمت در رفت و قبل از دیدن فرد پشت در از توی چشمی یکی از چراغ های خونه رو روشن کرد.
روی پنجه پاهاش بلند شد و از توی چشمی بیرون و نگاه کرد با دیدن فردی که پشت در ایستاده بود ناخوداگاه چشم هاش درشت شدن...
به سرعت قفل در و باز کرد و به فرد عصبانی پشت در اجازه ورود داد...
"اوه‌‌‌‌...چه عجب...پس زنده ای پارک جیمین"
با خجالت لب پایینش رو گاز گرفت و از جلوی در کنار رفت.
"هیونگ...تو اینجا چیکار میکنی..."
هیونگش در حالی که کت مشکی رنگش و روی مبل پرت میکرد چشم غره ای به جیمینی که همون جا خشک شده بود رفت.
"از دیروزه دارم سعی میکنم باهات تماس بگیرم...ولی تو جواب هیچ کدوم از تلفنامو ندادی...منم نگران شدم خودم اومدم اینجا...واقعا باید خجالت بکشی جیمین....تو به کل خانوادت پشت کردی اومدی تو این شهر کوچیک این دیگه درست نیست که جواب زنگامونم ندی..."
تمام مدت با ناراحتی سرش و پایین انداخته بود نمیخواست به این فکر کنه اون بیست تا تماسی که داشته فقط یکیش برای خانم مین بوده باشه...‌
با پشیمونی به سمت هیونگش که روی مبل نشسته بود و عصبی پاهاشو تکون میداد رفت و کنارش نشست.
"هوبی هیونگ...من...معذرت میخوام...باور کن...فکر کردم رئیسمه که انقدر زنگ میزنه..."
هسوک ابرویی بالا انداخت و خنده مسخره ای سر داد...
"عاا...نمیدونستم منو تو گوشیت رئیس سیو کردی..."
هیج دلیل قانع کننده ای نداشت!!!میتونست حداقل یک بار گوشیش و چک کنه ولی فقط یه جایی دور از دسترس رهاش کرده بود...
معمولا از اینکه کسی رو بغل کنه خوشش نمیومد ولی هسوک با همه فرق داشت!!! اون تنها دوستش بود و البته پسر خاله دوستداشتنیش پس میتونست بخاطرش یکم نرمش به خرج بده.
به ارومی دست هاشو دور بدن عضلانی هیونگش حلقه کرد و سرش و رو شونه اون قرار داد.
"ببخشید هیونگی...من واقع نمیخواستم نادیدت بگیرم..."
هسوک که این حالت صدای جیمین و به خوبی میشناخت بالاخره رضایت داد و دست هاشو دور بدن کوچیک و لاغر جیمین حلقه کرد‌.
چند بار به کمر پسر زد و اروم گفت.
"لاغر تر شدی...بازم غذا نمیخوری؟"
از بغل هسوک بیرون اومد و به پشتی مبل تکیه داد.
"من غذا میخورم..."
هنوز جملش تموم نشده بود که صدای شکمش بلند شد...
شک نداشت که الان گونه هاش قرمز شدن...
سرش و پایین انداخت و زیر لب لعنتی فرستاد...
صدای خنده های هسوک که بلند شد خجالتش حتی بیشترم شد...
"تو هیچ وقت بزرگ نمیشی...الان یه چیزی برات درست میکنم"
وقتی هسوک به طرف اشپزخونه حرکت کرد با صدای خجالت زده ای گفت.
"هیونگ لازم نیست...الان باید خسته باشی..."
هیوک با مهربونی نگاهش کرد‌‌‌‌...
"اشکالی نداره...من خوبم...تمام راه و راننده بیچاره بیدار بود‌...به لطف اون منم تونستم چند ساعتی رو بخوابم البته..."
دوباره اخماشو تو هم کشید و انگشت اشاره اش و به طرف جیمین گرفت...
"تو خیلی خوب بقیش و زهرمارم کردی با جواب ندادن زنگام..."
گوشت لپش از تو دهنش گاز گرفت لبخند خجلی زد.
"دیگه تکرارش نمیکنم هیونگ‌‌‌‌..."
هسوک با گفتن خوبه ای دوباره به سمت اشپزخونه رفت...
حقیقتا جیمین با غذا خوردن میونه خوبی نداشت پس خیلی چیز به درد بخوری توی اشپزخونه اش پیدا نمیشد به جز چند بسته قهوه تازه و غذای اماده!!!
جفتشون حوصله بیرون رفتن نداشتن پس به همون دو بسته رامیون برای نهار اکتفا کردن...
جفتشون منتظر جوش اومدن اب بودن و جیمین زمان و مناسب دونست تا سوالی رو که میخواست و از هسوک بپرسه.
"نگفتی..‌برای چی اومدی بوسان..."
هسوک نگاه خیره اش و از ابی که بخار ازش بلند شده بود گرفت نیم نگاهی به جیمین انداخت‌
"مادرت خواست بیام...میخواست مطمئن بشه که برای مراسم هفته بعد میای سئول..."
با بیچارگی چنگی به موهای مشکی رنگش زد...
"چرا این مهمونی کوفتی انقدر مهمه؟حتی بابامم که همیشه باهام کنار میاد تو این یه مورد اجازه مخالفت بهم نمیده..."
هسوک رامیون هارو به اب اضافه کرد و بسته ادویه رو با دندوناش پاره کرد.
"جیمین...تو نمیدونی اما خانوادت دارن شرایط سختی رو میگذرونن...مادرت الان تو روزاییه که احساس میکنه دنیا به اخر رسیده..."
همونطور که به رو به روش خیره بود با غمی که توی دلش هر ثانیه بیشتر میشد گفت...
"پس من چی؟فکر میکنی برای من اسونه؟رفتن بین اون همه ادم؟"
این دفعه روشو به سمت هسوک برگردوند اما بازم به چشم هاش خیره نشد.
"اینکه هرسری مجبور بشم به اون همه ادم لبخند بزنم ولی از درون متلاشی بشم...من تو چشمای مادرم خوندم که چقدر داره بخاطر من عذاب میکشه پس اومدن اینجا که جلو چشمش نباشم...ولی بازم دارم سرزنش میشم...واسه چیزی که مقصرش من نیستمممم‌‌‌‌..."
صداش به لرزه افتاده بود و گشنگی و ترسی که از دیروز به جونش افتاده بود باعث شده چشم هاش سیاهی بره اما قبل از اینکه روی زمین سقوط کنه خودش و به میز نهارخوری وسط اشپزخونه رسوند و روش نشست.
سرش و بین دستاش گرفت و سعی کرد با نفس های عمیق خودش و اروم کنه.
"خیلی خب...ببخشید...یه طرفه قضاوت کردم...حالا منو نگاه کن...هممم؟"
هسوک میدونست درخواستش غیرممکنه!!!درسته جیمین کمی باهاش راحت بود ولی هیچ وقت به چشماش نگاه نمیکرد...
نزدیک اون پسر شد و دست هاشو دور شونه های لرزونش حلقه کرد.
"قول میدم نزارم خاله بهت سخت بگیره...من برای همین اینجام!!!که کمکت کنم..."
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه صدای زنگ خونه به صدا در اومد جفتشون با تعجب به در خیره شدن...
"عاممم...منتظر کسی بودی؟"
سرشو به نشونه منفی تکون داد که هسوک به سمت در ورودی حرکت کرد.
در و باز کرد و جیمین تمام مدت از همون جا سرش و خم کرده بود و منتظر بود ببینه چه شخصی پشته دره!!!
اما بدن هسوک کاملا جلوی دیدشو گرفته بود و فقط صدای اونا رو میشنید.
"اوه...اقای جئون؟شما اینجا چیکار میکنید؟"
با شنیدن فامیلی جئون چشم هاش درشت شدن...
اون اسنجا چیکار میکرد؟اصلا از کجا فهمیده بود که خونه اش اینجاست؟
با تردید از جاش بلند شد و پشت هسوک ایستاد...مثل اینکه این دو نفر همدیگه رو میشناختن!!!
"اوه‌...جانگ هسوک درسته؟اصلا فکرشو نمیکردم اینجا این همه آشنا ببینم...میخواستم حال جیمین و بپرسم دیروز خیلی با حال بدی از خونم رفت..."
با استرس از پشت هسوک بیرون اومد و تو دید جونگکوک قرار گرفت سعی کرد با چشم و ابرو بهش بفهمونه که نباید راجب اتفاق دیروز و کتک خوردش به هسوک چیزی بگه...
هیونگش که مشکوک به جونگکوک خیره شده بود اروم زمزمه کرد...
"مگه دیروز چه اتفاقی افتاد؟؟؟"
جیمین لبخند پر استرسی زد و کنار هسوک ایستاد.
"چیزی نبود هیونگ...دیروز وقتی افتادم زمین جونگکوک شی کمکم کرد برای همون..."
بعد نیم نگاهی به جونگکوک که با دست پر همچنان جلوی در ایستاده بود انداخت.
هول شده کمی کنار رفت.
"اوه معذرت میخوام...بیا تو..."
حونگکوک طوری که انگار سال ها اونجا رفت و امد داشته وارد خونه شد و کیسه های غذا رو به دست هسوک داد.
"چون بار اولم بود میومدم یکم غذا گرفتم"
هسوک بعد از اینکه از جونگکوک تشکر کرد به اشپزخونه رفت تا غذا ها رو از نایلون دراره...در واقع زیاد از اینکه اون دونفر و تنها بزاره راضی به نظر نمیرسید ،چیزای زیادی راجب جونگکوک شنیده بود و نزدیک شدنش به جیمین اصلا اتفاق خوبی نمیتونست باشه...
جونگکوک بدون رودربایستی روی مبلای راحتی جیمین جا گرفت و دستاشو کاملا باز کرد و به پشتی مبل تکیه داد‌.
جیمین فقط یکم...یا شایدم فکر میکرد یکم، از جونگکوک میترسید. فقط دوبار همدیگه رو ملاقات کرده بودن ولی همین دوبار باعث شد جیمین به این نتیجه برسه که نمیتونه افکار اونو بخونه و قدم بعدیش و تشخیص بده...
درسته از ادما فراری بود ولی تو مواقع حساس خوب میتونست بفهمه ادم رو به روش داره به چی فکر میکنه...
و جونگکوک براش مثل یه قوطی در بسته بود!!!
همون قوطی که روش نوشته نشده خطر!!!
جونگکوک به خوبی متوجه جو متشنج خونه بود اما تا وقتی که اون کسی بود که مهره های بازی رو میچید و همونطور که میخواست باهاشون بازی میکرد دلیلی نداشت به این تشنج دامن نزنه!!!
لبخند مرموزش و حفظ کرد و به جیمینی که عمیقا تو فکر بود و به طور عصبی پوست گوشه ناخونش و چنگ میزد خیره شد.
"ای کوچولوی دورو!!!"
زیر لب زمزمه کرد و بعد گلوش و صاف کرد.
"معذرت میخوام که بدون خبر اومدم جیمین شی...واقعا نگرانت بودم"
جیمین درحالی که به لب های اون پسر خیره بود تو دلش پوزخندی زد.
اون حتی ذره ای نگران یا متاسف نبود!!!و جیمین نمیدونست که دقیقا تو چه موقعیتی گیر افتاده...
"از کجا...فهمیدی خونه من اینجاست؟"
جونگکوک همچنان چشمای مرموز و ترسناکش و از روی جیمین برنداشته بود...از دیدن اینکه جیمین جلوش ضعف داره لذت میبرد.
اگه اون پسر همونی باشه که فکرشو میکنه این یعنی که یک قدم بزرگ به سمت هدفش نزدیک شده!!!
به دیوارای خاکستری خونه چشم دوخت و با تفریح زمزمه کرد.
"یکم راجبت تحقیق کردم پارک جیمین...فقط همین!!چرا دوست داری همچی رو بزرگش کنی!؟"
چشم هاش گشاد شدن ،اون همچی رو بزرگ میکرد؟
جونگکوک اون غریبه پرو زیادی احساس نزدیکی به جیمین میکرد که انقدر راحت غیررسمی حرف میزد و هرطور که میخواست رفتار میکرد...
اخم هاشو تو هم کشید.
"من همچی رو بزرگ نمیکنم...تو خیلی عجیبی...و همینطور...همینطور..."
جونگکوک به جلو خم شد و ارنج هاشو روی زانو هاش قرار داد .
"همینطور چی ، جیمین شی؟"
نیم نگاهی به چشم های جونگکوک انداخت...یه سیاهی بی انتها...
"ترسناکی..."
خیلی اروم اینو گفته بود اما این برای گوشای تیز جونگکوک که حتی صدای حرکت عقربه های ساعت مچی جیمین که تو اتاقش تو طبقه سوم کمدش بود رو به خوبی میشنید یه صدای عادی به نظر میرسید.
"نمیتونم انکارش کنم..."
اینکه از طرف دیگران ترسناک خطاب بشه براش یه چیز عادی بود و البته ازش لذت هم میبرد!!! این بهش حس قدرت میداد...
جیمین شوکه شد...اون ادم براش مهم نبود که الان یه جورایی بهش توهین کرده بود؟
وقتی چهره بهت زده جیمین دید خنده اش و رها کرد
"هعی چرا اونطوری نگام میکنی؟مگه هیولا دیدی؟"
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه هسوک از اشپزخونه بیرون اومد و اونارو به شام دعوت کرد.
هر سه نفرشون دور میز نشستن و مشغول شدن...جو بینشون متشنج بود...البته این تشنج فقط برای جیمین و هسوک بود، جونگکوک از ثانیه اولی که وارد خونه شده بود طوری رفتار میکرد که انگار دوست های چندین چند ساله ی همن!!!
همچی داشت توی سکوت پیش میرفت تا اینکه هسوک سوالی رو پرسید که حتی جونگکوکی که تا اون لحظه بیخیال بود شوک زده شد‌
"آقای جئون من فکر میکردم مهمونی اخر هفته قراره جشن نامزدی شما با دختر مدیر کو باشه...برام عجیبه که چرا بین این همه شلوغی اومدین بوسان!!!"
جونگکوک کاملا نسبت به این موضوع بی میل بود اما بازم لبخندشو حفظ کرد و کمی از شراب قرمز رنگش نوشید.
"درسته...اون مهمونی...قراره نامزدی ما باشه...راستش منم با خودم فکر کردم بهتره از روزای اخر مجردیم نهایت لذت و ببرم..."
انگشت اشاره اش و با حرکت نرمی رو لبه گیلاسش حرکت داد و
کمی لب هاشو به پایین خم کرد.
"میدونی که به هرحال...بعد ازدواج قراره سرم خیلی شلوغ بشه..."
هسوک خنده ای کرد و تکه ای گوشت توی دهنش گذاشت.
"حق با توعه...متعهل شدن واقعا سخته مخصوصا واسه پسرای ازادی مثل تو..."
جیمین به خوبی میتونست طعنه توی صدای هسوک و تشخیص بده،فقط نمیدونست علت این کار چیه...
جونگکوک بازم تغییری توی چهره اش ایجاد نکرد.
اون ادم طوری بود که انگار صورتش و با چسب فیکس کرده بودن که تا اخر عمرش یه نیشخند مرموز روی لب هاش باشه.
"درسته...ازدواج کردن برام مثل طناب دار میمونه...اما بعضی وقتا لازمه که...چیزای کوچیک تر و برای موفقیتای بزرگتر فدا کنی!!!
نباید به یک چیز پایبند موند..."
تمام فکرش درگیر حرفی بود که جونگکوک زد...حرکت کردن و پایبند نبودن!!!
چیزی که جیمین خیلی براش تلاش میکرد اما یه انرژی سیاهی از درونش مانع این میشد که با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنه...
بیشتر اوقات توهماتی داشت که مانع این میشد که حقیقت و از خیال تشخیص بده...
جونگکوک بالافاصله بعد از خوردن غذاش خواست که به خونش برگرده و نه جیمین و نه هسوک برای موندنش تلاشی نکردن...
جیمین که وضیفه خودش میدونست تا جلوی در همراه جونگکوک رفت...
درحالی که جونگکوک داشت کتونی های مشکی رنگش و میپوشید اروم زمزمه کرد...
"تو خیلی رهایی...بهت حسودیم میشه..."
جونگکوک بعد از بستن بند کفش هاش روی دو پا ایستاد...کمی جلو اومد و یکی از دست هاشو روی چهار چوب در قرار داد و بدنش بهش تکیه داد.
صورت هاشون در فاصله های کمی قرار داشتش و جیمین بازدم های جونگکوک و نفس میکشید،عجیب بود نفس های جونگکوک بوی اکالیپتوس میدادن و جیمین از این نزدیکی ناخوداگاه احساس ارامش میکرد‌‌‌...
"دلیلی برای حسودی کردن نیست ...تو فقط باید در اون زندان و باز کنی..."
جونگکوک کمی جلوتر اومد و لب های داغشو به گوش جیمین چسبوند...صدای نفس هاش مثل وسوسه شیطان شیرین اما الوده به گناه بودن...
"بزار هیولای درونت تو رو جلوببره پارک جیمین..."
هیولای درون!!!شاید به نظر مسخره باشه ولی هر کسی صد در صد یه هیولای درون داره که اگه یه روزی رهاش کنه ممکنه خرابی های زیادی به بار بیاره‌‌‌...شاید جیمینم مستثنا از این قضیه نبود!!!
اونم یه انسان بود با کم و کاستی های خودش!!!
نمیدونست چقدر درگیر اون جمله شده اما وقتی به خودش اومد از جونگکوکی که چند سانتی باهاش فاصله داشت فقط بوی عطرش به جا مونده بود...
در خونه رو با تردید بست و به پذیرایی برگشت. هسوک روی مبل سه نفره نشسته بود و شقیقه هاش رو ماساژ میداد روی مبلی نزدیک به اون نشست و انگشت های همیشه سردش و تو هم گره زد...
"به نظر توام ادم عجیبیه نه؟"
ابرویی بالا انداخت...
"اره هیونگ...یکم...ترسناکم هست..."
هسوک با یاداوری چیزی اروم زمزمه کرد...
"ببینم تو هنوزم با فضای مجازی آشتی نکردی؟"
هسوک نزاشت جیمین حرفی بزنه و خودش جواب خودش و داد
"البته که آشتی نکردی اگه میکردی که باید جئون جونگکوک و میشناختی..."
جیمین که از حرفای هسوک گیج شده بود اخمی کرد و با تردید پرسید...
"هیونگ...چی داری با خودت میگی؟الان داری از جونگکوکم عجیب تر رفتار میکنی!!!"
هسوک اهی کشید و کمی به جیمین نزدیک تر شد باید سعی میکرد جیمین و از اون پسر دور نگه داره نمیخواست خانوادشون بیشتر از این توی ترس و نگرانی فرو بره.
"خیلی خب...خوب گوش کن...مطمئنم راجب گروه سمفونی مرگ شنیدی درسته؟"
خب این یه مورد احتیاجی به داشتن فضتی مجازی نداشت!!اون گروه ارکستر عجیب....که با گذشت سال ها هنوزم راجبش بحث میشد!!!
"یادمه...چطور؟"
هسوک انگشت هاشو به هم گره زد و شمرده شمرده گفت...
"خب...جئون جونگکوک وقتی خیلی جوون بود فکر کنم یه چیزی بین ۱۵ تا ۱۶ سال...تونست وارد این گروه بشه...اون توی فرانسه به دنیا اومده و سال های زیادی پیانو کار کرده...و توانایی بینظیرش باعث شد که توی اون سن کم وارد همچین گروه بزرگی بشه!!!...اما..."
جیمین که کاملا میدونست بعدش چه اتفاقی افتاده با هیجان به دسته مبل چنگ انداخت...
"صبر کن صبر کن...مگه همه ی اعضای اون گروه خود کشی نکردن؟؟؟بعد از اینکه بزرگترین تور جهانیشونو برگزار کردن؟؟"
هسوک شونه ای بالا انداخت...
"خب...مثل اینکه یه نفرشون جا مونده..."
جیمین که تحت تاثیر یاداوری این موضوع قرار گرفته بود به پشتی مبل تکیه داد. این یه داستان واقعی بود...یه گروه از نوابغ موسیقی توی سالن بزرگ اپرا بعد از اخرین اجراشون خود کشی کردن...خیلیا میگن که اونا کشته شدن و خیلیا دیگم میگن که وقتی اسم گروه سمفونی مرگ بوده جای شکی باقی نمیمونه که اونا از اولم قصد همچین کاری رو داشت!!!
با فکر به موضوعی دوباره به طرف هیونگش برگشت...
"هیونگ...تو فکر میکنی که...اون...؟"
"نه جیمین...جونگکوک اون موقع ۱۷ سالش بوده امکان نداره بتونه اون همه ادم و بکشه...فقط یکم عجیبه که اون فقط زنده مونده...البته هنوز کسایی هستن که فکر میکنن کار اونه...اما بعد از اون جریان جونگکوک تبدیل به بزرگترین پیانیست تاریخ شد...بهش میگن نابغه روانی!!"
نابغه روانی؟اسم جالبی بنظر نمیرسه...البته تو همین مدت خیلی کوتاه جیمین متوجه شده بود که جونگکوک از هرچیزی که اونو مرموز تر و ترسناک تر نشون بده خوشش میاد!!!شایدم واقعا روانی بود؟؟
و از طرف دیگه هسوک نگران جیمین بود همین که خیلی سخت با ادما ارتباط میگرفت باعث شده بود که ادمای زیاد خوبی ام دورش جمع نشن!!!اینجا محله نسبتا پایینی بود و دور بودن جیمین از خونه این نگرانی رو برای همه بیشتر ام کرده بود.
"جیمین...میدونم شاید فکر کنی زیادی حساسم یا هرچی...ولی میشه...ازت بخوام که نزاری جئون نزدیکت بشه؟بنظرم ادمی درستی نیست...همین که یه هفته مونده از نامزدیش اومده اینجا خودش خیلی شک برانگیزه!!!"
حق با هسوک بود سر تا پای این ادم شک برانگیز بود...ولی یه چیزی درون جیمین بهش میگفت که هر کاری که بکنه...نمیتونه از شر این ادم خلاص بشه...
با این حال لبخندی زد و سعی کرد یکم با هیونگش شوخی کنه.
"هیونگگگ...درسته که مدام تو خونه ام ولی دیگه انقدرام خرفت نشدم که از پس خودم برنیام...بلدم از خودم مراقبت کنم..."
****
خیلی زود تر از چیزی که فکرشو میکرد اخر هفته فرا رسید...فردا روز جشن بود و باید همراه هسوک راهی سئول میشد ،از الان خودش و برای خیلی چیزا اماده کرده بود...قرصای ضد اضطراب و چند تا ارام بخش توی جیب همه شلواراش گذاشته بود که اگه یه وقت کیفش همراهش نبود و حالش بد شد لنگ نمونه...
زیاد با خودش وسیله برنداشته بود چون مطمئن بود که به محض تموم شدن اون جشن کوفتی و دیدن مادر پدرش به الونک کوچیکش برمیگرده...
توی این چند روزی خبری از جونگکوک نبود و همینم باعث شده بود که هسوک یکم خیالش از بابت جیمین راحت بشه...
قرار بود با ماشین به سئول برن پس مجبور شدن که صبح خیلی زود حرکت کنن.
هر دو بعد از گذاشتن وسایلشون توی ماشین بالاخره به مقصد سئول حرکت کردن.
مسیر طولانی رو در پیش داشتن و جیمین ترجیح میداد تمام طول مسیر و بخوابه اما انقدرام نامرد نشده بود که هسوک و با این مسیر طولانی تنها بزاره...
"هیونگ‌...تو...هنوز کسی رو پیدا نکردی؟"
جیمین معمولا از اون تایپ ادما نبود که راجب زندگی کسی سوال بپرسه چون متقابلا دوست نداشت کسی همچین سوالی رو ازش بپرسه!!! اما گاهی وقتا دلش میخواست تغییر ایجاد کنه و یکم از پوسته سنگی که دورش و احاطه کرده بود بیرون بیاد.
و هسوک هم متوجه این قضیه بود پس بدون هیچ سوال اضافه ای همراه پسرخاله ی عجیبش شد.
"راستش...یکی هست...ولی فکر نکنم به جایی برسیم..."
نیم نگاهی به نیم رخ بی نقص هسوک انداخت.
"چرا؟...تو که همیشه کار خودت میکنی، نکنه طرف شوهر و بچه داره؟؟"
میتونست احساس کنه حالت صورت هسوک تغییر کرد....
و حتی میتونست حاله ناراحتی و غمی که دورش و گرفت و ببینه و حس کنه...
لبخند تلخی که رو لب های هیونگش نشست یه جورایی داشت حرفی که به شوخی زده بود و تایید میگرد!!!
با چشم هایی که درشت تر از این نمیشدن کمی به طرف هسوک چرخید و با صدایی که تعجب به خوبی توش مشهود بود گفت.
"همینطوره نه؟"
لبخند هسوک به خنده ی تلخی تغییر کرد...کمی سرش و کج کرد و درحالی که سعی میکرد حواسش به جاده رو به روش باشه اروم زمزمه کرد...
"شاید...زن و یه بچه داره..."
چند دقیقه شاید بیشتر طول کشید تا چیزی رو که هسوک گفت درک کنه!!!
اون ادم نه تنها یه دختر نبود بلکه یه مرد با زن و بچه بود!!!
چشم های درشت شده اش و به هیونگش دوخت و اروم زمزمه کرد...
"پس یعنی داری میگی...اون یه مرده؟؟؟"
با تایید هسوک تعجب جاشو به نگرانی و ناراحتی داد. بدون فکر دستش و دراز کرد و روی شونه هیونگش گذاشت...میتونست به خوبی فکرایی که توی سرش میگذره رو ببینه و بشنوه...این قدرتی بود که خودشم نمیدونست از کجا اومده اما هرچی که بود...گاهی اوقات از داشتنش خوشحال میشد...
"چرا بهم نگفتی؟؟؟"
هسوک شونه ای بالا انداخت و لبخند همیشگیش رو حفظ کرد.
"چی باید میگفتم؟تو به اندازه کافی مشکل داشتی...نمیتونستم بزارم استرس منم بهت اضافه بشه!!"
دستش و از رو شونه هسوک برداشت و نفسش و اه مانند بیرون داد. تو موقعیت خانوادگی اونا دوست داشتن جنس موافق خیلی خیلی دور از انتظار و اشتباه به نظر میرسید!!
جیمین همیشه بخاطر رفتارای عجیب غریبش و صحبت کردنش راجب هیولا های توی اتاقش از بچگی مورد تمسخر خانواده مادریش قرار گرفته بود و حالا که کاشف به عمل اومده بود همجنسگراست نفرت بقیه ازش بیشترم شده بود!!!
اما الان که میدید هیونگش ام تو همچین وضعیتی گیر کرده همچی بیشتر برای جیمین اذیت کننده میشد!!چون هاضر بود قسم بخوره اگه کسی این موضوع رو بفهمه اولین چیزی که میگن اینه که "اون پسره عجیب غریب هسوک و جادو کرده" یا شایدم "جیمین یه ادم نفرین شده است هرکی بهش نزدیک بشه نفرین میشه"
همچنان توی تفکراتش غرق بود و به این فکر میکرد که چطوری میتونه به هسوک کمک کنه اما با به حرف اومدن دوباره اش ترجیح داد سکوت کنه و فقط شنونده باشه...
"اما من بهت حسودیم میشه جیمین‌.‌.‌.تو لااقل پدرت و پشتت داری...اما من اونم ندارم!!!و دوست داشتن یونگی اشتباه من بود!!!اون فقط یه ادم عادیه و خانواده من میتونن براش حکم طناب دار رو داشته باشن...میدونی بعضی وقتا ارزو میکردم ای کاش تو واقعا میتونستی جادو جنبل کنی..."
خودش به تیکه اخر حرفش خندید اما جیمین همچنان بدون حرف خیره اش شده بود.‌‌..هسوک فکر کرد که شاید با حرفش جیمین و ناراحت کرد برای همین با لحنی که دلجوریی ازش میارید سعی کرد جیمین و از اون حالت بیرون بیاره...
"هعی...من..."
به جاده سرسبز رو به روش خیره شد و با زبونش لب های خشک و ترک خوردش و تر کرد...
"حق با توعه هیونگ...منم خیلی وقتا ارزو میکردم به جای دیدن چیزای عجیب غریب که نمیتونم خیالی بودنشونو تشخیص بدم یه قدرت دیگه داشتم...اینطوری...لااقل پسر خوبی برای مامانم میشدم...و همینطور میتونستم به تو کمک کنم..."
جو بینشون متشنج و کمی معذب کننده بود و جیمین هم خوب میدونست که تلاشش برای عادی به نظر رسیدن زیادی جواب نمیده!!! بهتر بود از اول سکوت میکرد و سعی میکرد با یه موزیک ملایم لااقل ارامش و تا وقتی که به سئول برسن حفظ کنه!!!
با توقف ماشین جلوی یه مغازه بزرگ بین راهی سوالی به هسوک خیره شد.
لبخند رو لبای هیونگش اینو بهش میگفت که هنوزم همچی بینشون خوبه و لازم نیست نگران باشه...
"بریم یه چیزی بخوریم؟نتونستیم صبونه رو خوب بخوریم..."
بدون گفتن چیزی سرشو به نشونه موافقت تکون داد و از ماشین پیاده شد...وارد اون سوپر نارکت بزرگ شدن و جیمین یک راست به سمت میزای پلاستیکی که گوشه مغازه چیده شده بود رفت پشت یکی از میز ها نشست.
هسوک بعد از پارک کردن ماشین وارد مغازه شد و به سمت قفسه غذا های اماده رفت.
"تو چی میخوری جیمین؟"
از همون جا نگاه سر سری به غذا ها انداخت و گفت.
"نودل و یکم برنج کافیه..."
محیط اطرافشون خیلی سرسبز بود و توی مغازه ام به جز دوتا فروشنده کس دیگه ای دیده نمیشد همین باعث شده جیمین احساس راحتی بیشتری داشته باشه.
همینطور که منتظر اومدن هسوک بود از پشت شیشه به بیرون خیره شد با دیدن صحنه رو به روش ناخوداگاه نفس توی سینه اش حبس شد...
بازم تکرار اون اتفاق...
دیدن چیزایی که واقعی نیستن ولی مغز جیمین نمیتونست تشخیص بده که اونا فقط توهمن!!!
مغزش چشم هاش روحش التماسش میکردن که فقط چشم هاشو از اون صحنه برداره اما انگاری که توی بیداری درگیر بختک شده بود!!!
اون ادم؟روح؟هیولا؟ یا جسدی که بدون سر بود و جثه اش متعلق به یه پسر بچه بود درست پشت شیشه ایستاده بود و بادکنک قرمز رنگی توی دست هاش داشت...
"توهمه...این...فقط...فقط یه توهمه..."
برای اینکه بتونه خودش و یکم اروم کنه مدام زیر لب این جمله رو تکرار میکرد و سعی میکرد ریه هایی که دیکه برای نفس کشیدن یاری نمیکردن و مجبور به کار کردن بکنه...میتونست حس کنه که نفس کشیدن براش سخت و سخت تر میشه و دست هاش به قدری محکم به دسته صندلی پلاستیکی چنگ زده بودن که پوست کف دستش زخم شده بود و حتی سوزش زخم هم باعث نشد که نگاهش و از اون صحنه وحشتناک بگیره!!!
مردمک چشم هاش کاملا درشت شده بودن و توی بخشی از ذهنش مدام تکرار میکرد که این فقط یه توهمه!!!اما بخش دیگه مدام بهش میگفت که بپذیرش اونو قبول کن این چیزیه که تو باید تا اخر عمرت باهاش سر کنی پارک جیمین!!!
هوا ناگهان از اون حالت افتابی خارج شد و ابر ها جلوی تابیدن خورشید و گرفتن و باد شدیدی شروع به وزیدن کرد‌. بادکنک توی دست اون پسر بدون سر از دستش جدا شد و توی اسمون شروع به تاب خوردن کرد و جیمین هم با چشم هاش پرواز اون بادکنک قرمز و دنبال کرد و وقتی که کامل از جلوی چشمش دور شد دوباره به جایی که اون پسر ایستاده بود خیره شد...عرق سردی درست از پشت گردنش تا روی ستون فقراتش پیش روی میکرد و
این بار با دیدن اون پسر که دست های خونیش و به پنجره چسبونده و داره سعی میکنه خودش و به جیمین برسونه ناخوداگاه خودش و عقب کشید که این کارش باعث شد از روی صندلی سقوط کنه و روی زمین بیوفته...
بخاطر حرکات شتاب زده و ترسیدش دستش زیر بدنش موند و درد شدیدی توی ناحیه کتفش حس کرد‌‌‌‌‌...
ناخوداگاه بغضش شکست و قطرات اشکش روی صورتش و پر کردن....چرا فقط یه نفر نمیومد نجاتش بده؟
این سری از همیشه طولانی تر شده بود!!میدونست وقتایی که استرس میگیره توهم هاش شدید تر و وحشتناک تر میشن و تا وقتی تموم بشن باید تحمل کنه!!!
با حس دست های گرمی روی شونش برای بار دوم ترسید و این بار نتونست جلوی داد ارومش و بگیره و با چشمهایی که ترس و وحشت به خوبی توشون مشهود بود به طرف صاحب دست برگشت و با دیدن هسوکی که با نگرانی نگاهش میکرد بالاخره از اون حباب مسخره ای که از دنیای واقعی دورش کرده بود بیرون اومد .
نفس نفس زنان تو خودش جمع شد...هسوک که نمیدونست تو این چند دقیقه چی به جیمین گذشته اروم روی دو زانو نشست و بدن و سرد و لرزون و پسر و تو بغلش گرفت...
"هیشش...اروم باش...چیزی نیست...جات امنه...دیگه تموم شد..."

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
مایل به نظر؟ :)

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now