part26🎟

544 124 19
                                    

بازم همون جا بود، جنگل تاریک و سرد...
جنگلی که پر از مه بود درخت های سوخته و سیاهی که دورش رو احاطه کرده بودن تمام تنش رو به سرمایی دعوت
میکردن که براش بی‌سابقه بود‌.
پاهاش توان فرار نداشتن و همون جا رو به روی کلبه آشنایی خشکش زده بود‌.
چرا دوباره اینجا بود؟
این جنگل و این کلبه چی از جونش میخواستن که حتی با دونستن اینکه داره خواب میبینه نمیتونه ازش فرار کنه؟
هرچقدر تلاش میکرد نمیتونست چیزی بگه، طوری که انگار محکم گلوش رو گرفته بودن و نمیذاشتن کلمه‌ای حرف بزنه یا نفس بکشه...
تنها صدای نامفهومی میتونست از خودش تولید کنه که خسته ترش میکرد.

"پسرم..."

اون صدا! اون صدای آشنا برای گوش های کیپ شده جیمین توی اون موقعیت زیادی خوش آید بنظر میرسید...
نگاه ترسیده‌اش به اطراف چرخید تا منبع اون صدا رو پیدا کنه اما هیچکس اونجا نبود...

"پسرم جیمین...بیا پیش من‌...بیا اینجا..."

اون صدای مهربون و گرم...صدایی که توی بچگیاش براش حکم یه صدای نجات دهنده رو داشت.

"مادربزرگ..."

بالاخره تونست کلمه‌ای به زبون بیاره‌‌‌ و به کلبه چوبی خیره شد. صدا از اون سمت میومد...
پاهایی رو که انگار وزنه های صد تنی بهش وصل شده بود و تکون داد و به سمت کلبه قدم برداشت.

درست ده قدم تا کلبه فاصله داشت و این ده قدم براش مثل
ده قرن گذشت...همچی تو آروم ترین حالت ممکن اتفاق میوفتاد و جیمین هر لحظه منتظر بود که یه اتفاق غیر منتظره بیوفته‌‌‌‌... طوری که حتی تو خوابش هم هوشیار بود
و کوچیک ترین چیزی رو هم زیر نظر داشت باعث میشد که
فکر کنه داره همه اینا رو توی واقعیت تجربه میکنه...

وقتی به کلبه رسید در نیمه باز بود و با هول کوچیکی کاملا باز شد...
داخل کلبه با چیزی که توی ذهنش داشت کاملا متفاوت بود.
اونجا به معنای واقعی کلمه خالی بود و فقط مثل حصار چوبی بود که جیمین و در برگرفته‌.

"برگرد پیش من پسرم...برگرد..."

این بار صدا از جای نزدیک تری میومد اما جیمین بازم نمیتونست کسی رو اونجا ببینه...

"تو...تو...کجایی؟؟..."

وقتی جوابی نگرفت سرگردون به دور خودش چرخید و بار دیگه مادربزرگش رو صدا زد.

"مادربزرگ؟؟؟"

***
با حس نفس تنگی که سراغش اومد به شدت هوا رو وارد ریه‌هاش کرد و با ترس روی تخت نشست...
تمام بدنش خیس از عرق شده بود و تیشرت سفید رنگش کاملا به بدنش چسبیده بود.
دستی به گردن خیسش کشید و از روی پاتختی کنارش تلفن همراهش و برداشت.
با دیدن ساعت چهار و نیم آهی کشید و تیشرت خیسش رو با یه حرکت از تنش دراورد.
مدتی میشد که این ساعت از خواب میپرید و انقدری عرق میکرد که دیگه حس و حال خوابیدن نداشت و باید به حمام میرفت.

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now