[فلش بک/۳سال قبل/ جشن بالماسکه]
صدای بلند و کر کننده ی موزیک مثل پتک توی سرش نبض میزد و خاموش روشن شدن های مکرر چراغ ها حالش و بدتر میکرد.
هر لحظه که میگذشت بیشتر خودش و سرزنش میکرد که چرا بدون دونستن اون لیوان و سر کشیده بود!
اما الان دیگه خیلی دیر شده بود! وقتی کل اون لیوان و نوشیده بود کل معده و گلوش اتیش گرفت و اون لحظه فهمید که چه گندی زده!
حتی تصورشم نمیکرد که همچین الکل قوی خورده باشهانقدر منگ شده بود که حتی نمیتونست یک قدم برداره!
بدنش گرم و گرم تر میشد و صدا های اطرافش کش میومدن.
یقه پیرهنش و بین انگشت هاش گرفت و از بدن عرق کرده اش فاصله داد.
با بی قراری سرش و به اطراف چرخوند.
همچی و همه کس و تار میدید و کم کم داشت به اون حالت سرخوشی و بیخیالی میرسید.
پلک هاشو چند بار باز و بسته کرد تا بتونه اطرافش و بهتر ببینه. اولین دکمه پیرهن سفیدش و باز کرد و با دیدن مردی که توی تاریکی نشسته بود و سیگار میکشید ناخوداگاه نظرش به اون سمت جلب شد.به سختی از روی صندلی بلند شد. کمی تلو تلو خورد و به اون مرد خیره شد.
از این فاصله نمیتونست چهره اشو خوب ببینه اما بازم یه نیرویی توی وجودش باعث میشد به طرفش بره.انقدر بدنش سست و بی اراده شده بود که چند بار کم مونده بود زمین بخوره و چند بارم به ادمای دور و برش برخورد کرد.
خنده ی سرخوشی کرد و کشون کشون خودش و به سمت اون مرد کشوند.
حالا که نزدیک تر شده بود میتونست ببینه که اون ماسک داره اما خودش نداشت.
لبخندی زد و اروم رو صندلی کنار مرد نشست."تو نباید اینجا باشی"
وقتی صدای اون مرد مو مشکی رو شنید، ناخوداگاه به طرفش خم شد و از بین ماسک مشکی رنگ سعی کرد به چشم هاش نگاه کنه.
"تو...جذابی"و بعدش به حرف خودش خندید.
مرد دود سیگارش و تو صورتش فوت کرد."توام خیلی نترسی که اینجایی"
جیمین بی اراده بیشتر به مرد مرموز نزدیک شد.
با وجود بوی سیگار و عطرهای مختلف اما به خوبی میتونست عطر مرد و تشخیص بده...یه عطر خیلی خاص که تا حالا مثلش و حس نکرده بود.انگشت اشاره اش و به ارومی روی ماسک رو صورت مرد کشید و کشدار گفت.
"مرموز و سرد...اینطوری دوست دارم"
و به حرف خودش ریز ریز خندید.
فاصله صورت هاشون خیلی کم بود و جیمین رسما داشت توی اوج مستی کاری رو میکرد که ممکن بود براش گرون تموم بشه.
YOU ARE READING
𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖
Fanfiction𝐃é𝐣à𝐯𝐮 ژانر : فانتزی(خونآشامی) / تخیلی/عاشقانه "من...یه هیولام؟" "تو یه فرشته ای" بدون تردید جواب داد و به ارومی سرش و به سمت پسرک برگردوند. جیمین همچنان به سقف بالا سرش خیره بود. "ولی میتونم تبدیل به یه هیولا بشم" "نه تا وقتی که منو کنارت داری...