part18🎟

622 143 21
                                    

یه صندلی چوبی کهنه که میزبان تن خسته و زخمیش بود.اتاق تاریک نمور که هر از چند گاهی صدای قطرات ابی که از سقف چکه میکرد باعث لرزش پلک هاش میشد.
دهنش محکم با  پارچه کثیفی بسته شده بود و زخم عمیق روی پهلوش خون ریزی زیادی داشت.
عرق سردی از لا به لای موهای مشکی رنگش  روی گردن کبودش سر میخوردن و جایی زیر لباسش محو میشد...
چرا اینجا بود؟چرا؟چرا؟چرا؟
اخرین چیزی که به خاطر داشت اون قبر سرد بود و بعدش دردی که توی بدنش پیچید و وقتی به هوش اومد توی این اتاق سرد و تاریک زندانی شده بود...
جز دردی که تمام بدنش رو در بر گرفته هیچ حس دیگه ای به موقعیتش نداشت.
اماده مردن تو همچین جای کثیفی بود و هیچ تلاشی برای رهایی نمیکرد. به راستی که دیوانگی همچین حسی بود. تلاش نکردن برای زنده موندن، بار ها تجربه اش کرده بود،زیر کتک های جیسونگ،وقتی پوست و گوشتش توسط جونگکوک دریده شد و حتی الان که با دو زخم بزرگ،یکی رو جسمش و دیگری رو قلبش جایی به دور از خونه گیر افتاده بود...حتی الان هم تلاش نمیکرد تا زنده بمونه...
پلک های که به سختی باز نگهشون داشته بود کم کم داشتن روی هم می افتادن که در اهنی اتاق با صدای اروم و وهم اوری باز شدی. نور زیادی که از وردی اتاق به چشم های بیجونش افتاد باعث شد از سوزش زیادش قطره اشکی از گوشه چشمش بچکه و روی لب های خشکش فرود بیاد.
زن پیری رو دید که لباس های عجیب غریب و کهنه ای به تن داشت ،بنظر نمیرسید اون همچین کاری باهاش کرده باشه چون به قدری پیر و ناتوان بود که قدم هاشو به سختی بر میداشت.
"مرد جوان بالاخره همو ملاقات کردیم."
سرفه ارومی کرد و سعی کرد کمی صاف تر بشینه اما باعث شد دست هایی که مدت طولانی رو اسیر طناب ها شده بودن بیشتر توی تنگنا قرار بگیرن و همین سبب شد تا صدای ناله مانندی از بین لب هاش خارج بشه.
بین درد و خون داشت به این فکر میکرد که صدای اون زن چقدر براش آشنا است.
وقتی دستمال سفید رنگ از دور دهنش باز شد ،صورتش از درد برای بار هزارم جمع شد،مثل اینکه مدت زیادی رو تو اون حالت مونده بود که حتی استخوان های فکش هم به صدا در اومده بودن.
"ترجیح میدادم وقتی ازم خون نمیره باهاتون آشنا میشدم مادام."
با صدای ضعیفی گفت.
پیرزن خنده ارومی کرد و چند قدم دیگه بهش نزدیک تر شد. حالا که به نور عادت کرده بود ،چهره اش رو واضح تر میتونست ببینه.
"اخرین بار تو رو همراه بویانگ دیدم...خیلی بزرگ شدی."
با شنیدن اسم مادربزرگش از زبون اون زن یکه ای خورد. گیج شده بهش خیره شد.
"تو کی هستی؟مادربزرگم و از کجا میشناسی؟"
پیرزن غریبه جلوی پاهاش ایستاد و بدون اینکه توجهی به سوالش بکنه دستی زیر چونه اش گذاشت و مجبورش کرد که سرش رو بالا بگیره.
"تو چرا نمیمیری؟هان؟"
نفس های ارومش حالا کمی تند تر شده بودن ،جیمین هیچ ایده ای نداشت که دقیقا تو چه جهنمی گرفتار شده!
"بار ها...بارها تو رو تا تیغه مرگ فرستادم اما تو...تو پسره ی نحس از بین نمیری..."
"من...متوجه نمیشم..."
قبل از اینکه جمله اش رو به پایان برسونه زن فشار زیادی به زخمش وارد کرد که باعث شد لحظه ای از درد نفسش ببره و فریاد درمندش بود که به دلخراش ترین حالت ممکن بین دیوار های سرد اتاق پیچید.
"خواهرم...خواهرم بویانگ...مادربزرگ تو،بارها بهش گفتم که باید تو رو قبل از اینکه دست اون لورد بهت برسه از بین ببره...اما اون فراموش کرده بود وظیفه اش رو!"
وقتی دست الوده به خون زن از زخمش فاصله گرفت نفس حبس شده اش رو به شدت رها کرد.
اون زن خواهر مادربزرگش بود؟ پس چرا هیچ وقت راجبش نشنیده بود؟
و از همه مهم تر...چرا باید میمرد؟
نفس هاش به سختی بالا میومدن و ریه هاش برای ذره ای اکسیژن التماس میکردن...
"نمیفهمم...من...هیچ کاری نکردم...چرا...چرا..."
"نگو که حسش نکردی"
زن با صدای بلندی حرفش رو قطع کرد و صورت هاشون رو به هم نزدیک تر کرد.
میتونست ته چهره ای از مادربزرگ خودش رو تو صورت اون ادم ببینه اما به مراتب بیرحم تر و ترسناک تر!
"چی..."
"تو بخاطر نمیاری؟که چطوری بویانگ و کشتی نه؟..."
فرار کردن از خوده واقعیش چه بیرحمانه به پایان رسیده بود!
اون مادربزرگش رو کشته بود؟ اون پیرزن دوستداشتی که همیشه محکم توی بغلش میفشردش و براش قصه میخوند اون زن مهربون که همیشه ازش محافظت کرده بود و کشته بود...
داشت همچی رو بخاطر میاورد...رویای شیرین ۱۶ سالگیش که توی اون شب بهاری به کابوس ابدی تبدیل شد...
شبی که جیمین واقعی مرد و یه هیولا  متولد شد!
[فلش بک ۷ سال پیش]
مدتی بود که از پشت در داشت به فردی که توی دفتر و وسایلش سرک میکشید خیره شده بود.
اون از این کار متنفر بود! اینکه دیگران سعی کنن تحت کنترل بگیرنش،حتی اگه اون شخص مادربزرگ عزیزش بود!
حوصله اش از مخفی بودن سر رفته بود پس بدون مقدمه در اتاقش رو کاملا باز کرد و واردش شد. مادربزرگش با دیدنش ترسیده قدمی به عقب رفت و جیمین اون لبخند مصنوعی و همراه با ترس پنهان و دید.
چندش اور بود!
دست هاشو تو گرمکن مشکی رنگش فرو برد و قوطی قرص هایی که مدت ها میشد مصرف نکرده بود و بین انگشت هاش به بازی گرفت.
"مامان بزرگ خودت همیشه بهم نمیگفتی نباید تو وسایل دیگران فضولی کنم؟"
به مودبانه ترین و در عین حال ترسناک ترین حالت ممکن جمله اش رو بیان کرده بود و همین باعث شده بود مردمک های چشم پیرزن درشت تر بشن.
"اوه...پسرم من...متاسفم...فقط یهویی چشمم به نقاشی‌هات افتاد...اونا..."
"خیلی قشنگن نه؟"
با لبخند دیوانه واری حرف بویانگ و قطع کرد و با سرعت متوسطی به سمت میز تحریرش رفت.
مادربزگش بخاطر حرکت یهوییش چند قدم عقب رفت که باعث شد خنده ارومی سر بده. ادما وقتی میترسن خیلی قشنگ تر میشن!
نگاهی به نقاشی هاش که بیشتر خط خطی هایی بودن که یه تصویر محوی رو به نمایش گذاشته بود نگاه کرد. از بین اون ها برگه مورد علاقه اش رو برداشت و به طرف زنی ‌‌که با ترس نگاهش میکرد و یکی از دست هاشو روی قلبش گذاشته بود گرفت.
"ببینش اینو از همه بیشتر دوست دارم."
چشم های زن بزرگتر از این نمیتونستن بشن.
چطور امقدر دیر متوجه تغییر توی رفتار های نوه ی دوستداشتنیش نشده بود؟ یعنی دیگه خیلی دیر بود؟ دیگه نمیتونست اون معصومیت کودکانه رو بهش برگردونه؟
سعی کرد اشک هایی که تا پشت چشمش اومده بودن و پس بزنه. با نگرانی و ترس برگه توی دست جیمین و چنگ زد و اونو مچاله کرد و روی زمین انداخت.
دست های پسرک ۱۶ ساله رو که با چشم های ترسناکش به نقاشی مچاله شده نگاه میکرد گرفت و تند و لرزون گفت.
"جیمین‌...جیمین پسرم...به خودت بیا...کشیدن این نقاشیا درست نیست...تو نباید اینارو بکشی...."
"چرا؟"
"چ...چی؟"
پسرک بالاخره نگاهش و از نقاشی مورد علاقه اش گرفت و به مادربزرگش خیره شد. چشم هاش چشم های یه ادم زنده نبودن!
"چرا نباید اونا رو بکشم مامان بزرگ؟میترسی اونا رو واقعی  کنم؟"
دست های سردش و از بین دست های چروکیده زن بیرون کشید و به ارومی روی زانو هاش نشست و کاغذ مچاله شده رو از روی زمین برداشت.
مامانبزرگ نباید نقاشی موردعلاقه اش رو خراب میکرد!
این جیمین و خیلی عصبانی میکنه...خیلی زیاد...
بویانگ با ترس چند قدم دیگه فاصله گرفت و به سمت میزی که میدونست قرص های جیمین اون جان رفت.
با پیدا نکردن چیزی که میخواست به طرف پسرک که همچنان داشت به نقاشی مچاله شده نگاه میکرد برگشت.
"پسرم...بهم بگو قرص هات کجان؟ بهتره الان اونا رو بخوری و یکم استراحت کنی"
دست جیمین که تا اون لحظه مشغول صاف کردن برگه بود متوقف شد و نگاه تاریکش به طرف مادربزرگ بیچاره اش کشیده شد.
"توام مثل اونا فکر میکنی مامانبزرگ؟"
از جاش بلند شد و رو دوپا ایستاد. نقاشی رو روی میز انداخت و اروم اروم به سمت پیرزن حرکت کرد.
قوطی قرص هاشو از جیبش بیرون کشید و چند بار تکونش داد.
"اینا رنگشون خیلی زشته. مامانبزرگ تو که میدونی من چقدر از رنگ قرمز متنفرم؟"
زن بیچاره چیزی نمونده بود تا سکته کنه اما با اون حال میخواست اخرین تلاشش رو برای اروم کردن نوه اش بکنه.
"چند وقته که قرصاتو نمیخوری؟"
اروم پرسید و به چشم دید که چطوری چشمای جیمین برق زدن.
پسرک ادای فکر کردن دراورد و دستی زیر چونه اش کشید.
"فکر کنم...یه چیزی بیشتر از دو ماه...و باید بگم که الان خیلی حالم بهتره اینا فقط منو منگ میکنن..."
در قوطی رو با صدای ارومی باز کرد کم کم اون رو جلوی چشم های از حدقه در اومده مادربزرگش کج کرد و به ریختن اون قرص های قرمز رنگ روی پارکت های قهوه ای رنگ چشم دوخت.
بویانگ به خوبی میدونست که با چه چیزی رو به رو است،برای همین دیگه سعی نکرد خودش رو گول بزنه. تو این سال ها نشونه های زیادی دیده بود که حرف خواهرش و تایید میکرد. جیمین داشت به یه شکارچی تبدیل میشد.
کسی که میتونست به راحتی خون بریزه و از این کار لذت ببره.
به ارومی روی صندلی کنار میز نشست. اما جیمین تمام مدت همون جا ایستاده بود و حرکات مادربزگش رو زیرنظر گرفته بود.
دست های یخ زده و لرزونش رو روی زانو هاش قرار داد .
"حق با خواهرم بود...نمیشه این حسی که سراسر وجودت و تسخیر کرده سرکوب کرد...اینو باید همون روز میفهمیدم...اما چشمام کور شدن و گوشام کر..."
جیمین میتونست برق شیء تیزی رو تو دست های زن ببینه که از جایی زیر لباس کامواییش بیرون کشیده میشد.
"همیشه اینو با خودم حمل کردم..."
جیمین سرش و با حالت خاصی کج کرده بود که باعث شد چتری های مشکی رنگش روی چشم هاش بریزن و صورتش رو معصومانه تر نشون بده.
دیدن اون خنجر نقره ای تو دست های مادربزرگش باعث شد که لبخند تلخی بزنه.
"پس توام فکر میکنی من یه روانی قاتلم؟"
قطره اشکی از گوشه چشم بویانگ چکید و روی گونه های چروکیده اش غلط خورد.
"نه پسرم...من همیشه به تو باور داشتم همیشه...اما تو داری روز به روز بدتر میشی..."
پیرزن از جاش بلند شد و انگشت هاشو محکم دور اون خنجر نقره ای پیچید،انقدر محکم که بند بند انگشت هاش به سفیدی میزدن.
اون تردید داشت و جیمین اینو میفهمید.
لبخند تلخی زد و از جاش تکون نخورد و اجازه داد مادربزرگش بهش نزدیک بشه.
"پس...قراره اینطوری تمومش کنی؟"
وقتی پیرزن به دو قدمیش رسید زمزمه کرد و دو قدم عقب رفت.
"میخوای من بمیرم؟بعدش چی؟ این دنیا جای بهتری میشه؟من به کسی اسیب نزدم مامان بزرگ...پس چرا میخوای منو بکشی؟"
صداش ناخوداگاه لرزید و چشم هاش پر شدن از اشک هایی
که از سر درد تقلا میکردن تا بیرون بریزن...
کی گفته بود که اون احساس نداشت؟ اون واقعا مادربزرگش و دوست داشت اما حتی اونم داشت بهش پشت میکرد...
چرا امروز خونه انقدر ساکت بود؟
اوه...اره مادر پدرش مثل همیشه خونه یکی از دوستای خانوادگیشون بودن...حتی اونام ازش دست کشیده بودن اما جیمین دلش خوش بود که یه نفر و داره...یکی که بهش عشق بورزه و غم هاشو در اغوش بگیره...
"اگه...اگه...انجامش ندم تو به بقیه اسیب میزنی...نباید بزارم این اتفاق بیوفته"
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. قرار نبود وجود اون نقاشیا و رفتار های خاصی که داشت به اینجا برسه...جایی که مادربزرگش بخواد که اونو بکشه.
در اتاقش باز بود پس بدون هیچ مشکلی چند قدم دیگه به عقب رفت و وارد راه پله ها شد.
سرش و تند تند به چپ و راست تکون داد .
"نه...نه...نه...من یه هیولا نیستم."
فریاد زد و با خشم اشک هاشو پاک کرد.
"تو...نمیتونی منو بکشی...نمیتونی نوه اتو بکشی.."
"منم نمیخوام این کارو بکنم عزیزم...اما اونا...اونا دیدن که تو میتونی چقدر خطرناک باشی"
تاحالا اینطوری نشده بود!مادربزرگش تا حالا اینطوری نگاهش نکرده بود! انقدر بی احساس و انقدر بی رحم...
به دیوار پشت سرش چسبید و با حرص سر اون زن که نمیخواست حقیقت و ببینه فریاد زد.
"چرا؟چراا؟چطور میتونی حرف یه مشت ادم دروغگو رو باور کنی؟تو چطور میتونی..."
قبل از اینکه بتونه جمله اش رو به پایان برسونه اون پیرزن ریزجثه به سمتش حمله ور شد و قبل از اینکه بتونه لبه تیز چاقو رو تو بدنش فرو کنه لبه های خنجر و تو دستش گرفت. لبه های تیر خنجر کف جفت دست هاشو به طرز بدی بریده بود و خون از بین انگشت هاش چکه میکرد.
"مامانبزرگ تمومش کن این منم...جیمین...لطفا...تمومش کن."
از ته دلش فریاد زد و به اشک هاش اجازه باریدن داد.
"نمیتونم...باید تمومش کنم...متاسفم عزیزم دلم متاسفم..."
نمیتونست بیشتر از این خنجر و از خودش دور نگه داره و مقاومتش داشت کم کم از بین میرفت.
زانو هاش سست شده بودن و داشت رو به پایین سقوط میکرد که صدای مادر بزرگش بار دیگه باعث شد سنسور های حساس مغزش فعال بشن.
"این باید تموم بشه عزیزدلم...تو میتونی اروم بخوابی...چیزی احساس نمیکنی..."
نمیدونست چی شد...چه اتفاقی افتاد...اما وقتی به خودش اومد که یه نیرویی اونو از افتادن نجات داد و بالاخره دست هاشو از دور لبه تیز خنجر ازاد کرد و بویانگ و قبل از اینکه فرصت کنه دوباره به سمتش حمله ور بشه به سمتی هول داد...
اما اون زن بخاطر سن زیادش و استخوان های ضعیفش نتونست تعادلش رو حفظ کنه و از پله ها به پایین افتاد...
مسخ شده به دیوار پشت سرش تکیه داد و اروم اروم سقوط کرد. عرق سردی روی پیشونی و بدنش نشسته بود.
خون از دست هاش همچنان جاری بود و جرات نداشت به پایین پله ها نگاه کنه...
اون...اون چیکار کرده بود؟
قلبش به قدری تند توی سینه اش میکوبید که هرلحظه ممکن بود سینه اش رو بشکافه و بیرون بپره.
دست های خونیش رو تو هم قفل کرد و روی سینه اش قرار داد،اشک میریخت و زیر لب با خودش حرف میزد.
اشک میریخت و از درد به خودش میپیچید.
به ارومی بدن یخ زده اش و روی راه پله رو خم کرد و پاهای بیجونش رو تو شکمش جمع کرد...
نمیخواست کاری بکنه...نمیخواست جایی بره...فقط میخواست تو اون لحظه تا جایی که میتونه تو خودش جمع بشه و فرار کنه...فرار کنه از هرچیزی که اونو متفاوت کرده...
باید فراموش میکرد...باید همچی رو فراموش میکرد...
دست هاشو به صورت ضربدری روی شونه هاش قرار داد و با انگشت های خونی و بیجونش ضربه های ارومی به کتفش زد. طوری که انگار داشت خودش به خودش دلداری میداد.
"تموم شد...دیگه تموم شد...همچی ارومه...ارومه...جات امنه‌...جات امنه..."

🖤✨

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now