part14🎟

696 164 26
                                    

"تو عادت داری با همه لاس بزنی؟"

ندیده ام میتونست اون لبخند مرموز و حس کنه.
"نه با همه اما گمون کنم تو دوسش داری"

سنگ دوم توی اب پرتاب شد.
لبش و گزید و بخاطر نسیم خنکی که وزید کمی تو خودش جمع شد. دلش نمیخواست حرف بزنه اما حضور جونگکوک بهش اجازه اینو نمیداد که روی افکارش تمرکز کنه.
با حس گرمای جسمی که روی شونه هاش قرار گرفت بالاخره نگاهش و از درختای سر به فلک کشیده ی رو به روش گرفت و به جونگکوکی که کتش و روی شونه هاش تنظیم میکرد خیره شد.
"چیکار میکنی؟"

جونگکوک بیتفاوت شونه ای بالا انداخت و سنگ های توی دستش و بین انگشت هاش تاب داد.
"قرار نیست وقتی مریض بشی ازت پرستاری کنم پس بهتره که بدنت و گرم نگه داری"

بدون حرف کت و بیشتر دور بدن کوچیکش پیچید.
"دقیقا توی این چند دقیقه چی باعث شده انقدر غمگین بشی؟هوممم؟"

کلافه سرش و به طرف جونگکوک چرخوند.
"من نمیخوام حرف بزنم باشه؟ لطفا برو...من حالم خوبه"
"برای چی به سو جین حسودی کردی؟"

چشم هاش در ثانیه بزرگ شدن و تکون محکمی خورد.
جونگکوک همیشه هرچیزی رو که حس میکرد چه درست چه غلط خیلی رُک به زبون می اورد و جیمین به این عادت نداشت!
از جاش بلند شد و با صورتی که از سرما و حرص سرخ شده بود به خون اشام خونسرد رو به روش توپید.
"تو با خودت چی فکر کردی؟من چرا باید بهش حسودی کنم؟"

جونگکوک در حالی که با لذت به پسر کوچیک تر خیره بود با همون خونسردی ذاتیش جواب داد.
"نمیدونم شاید چون...احساس کردم دلت خواست جای اون تو بغلم باشی..."

چند قدم باقی مونده رو خودش طی کرد، صورت هاشون تو فاصله کمی قرار داشت و جونگکوک میتونست به خوبی مژه های کیوت و چشمای خمار جیمین و ببینه.
"اینطور نیست پاپی کوچولو؟"

اب دهنشو به سختی قورت داد و سعی کرد به هرجایی به غیر از چشم های جونگکوک نگاه کنه.
جونگکوک درواقع قصد داشت با این کار چشم های غمگین و سرده جیمین و دوباره گرم کنه و هیچ ایده ای نداشت که قراره تا کجا اینو ادامه بده اما با جوابی که از پسر کوچیک تر شنید خودشم شوکه شد.
"ولی من فکر میکنم اونی دلش میخواست من تو بغلش باشم تو بودی نه من...اینطور نیست؟"

اینکه جیمین داشت حرف خودش و به خودش برمیگردوند به این معنی بود که تونسته بود به خوبی ذهن پسر کوچیک تر و منحرف کنه.
لبخندی که داشت رو صورتش شکل میگرفت و خورد بدون تردید جواب داد.
"کیه که بدش بیاد!؟"

جیمین به خوبی میدونست که این بحث میتونه سال ها ادامه پیدا کنه بدون اینکه هیچ کدومشون ذره ای خسته بشن یا کم بیارن! پس فقط دوباره به سمت جای قبلیش رفت و در حالی که کت جونگکوک و روی شونه هاش نگه میداشت روی زمین نشست.
"چرا فقط نمیری داخل و منو به حال خودم رها نمیکنی؟"

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now