"آه برادر خوب شد که اومدی...جیمین کار و برامون راحت کرده و خودش به اینجا اومده..."
جونگکوک بدون اینکه نگاهش و از جیمین بگیره چند قدم جلوتر اومد.
"اینجا چیکار میکنی؟"
اگه میگفت دلتنگ نیست دروغ بزرگی گفته بود!
دوسال تمام جونگکوک رو ندیده بود و حالا این رفتار سرد قلبش و میشکست...
ولی باید به حرف رئا اعتماد میکرد و همچیز و به دست زمان میسپرد...دوست نداشت اینطوری مکالمه اشون رو شروع کنه ، طوری
که انگار دوتا غریبه هستن که بی دلیل از همدیگه خوششون
نمیاد."نیومدم با تو حرف بزنم."
درحالی که چشم هاش کلی حرف توی خودشون پنهان کرده بودن کلمات و بیرحمانه بیان کرد و رو به مایکل برگشت.
"کجا بودیم؟"
مایکل که انگار از رفتار های جیمین هیجان زده شده بود خندهای کرد کنار جونگکوک ایستاد.
"داشتی راجب عزاداری حرف میزدی."
ابروهاش رو بالا فرستاد و انگشت اشارهاش رو چند بار جلوی اون تکون داد.
"درسته درسته...چیزی نمونده بود تا از درد عشق از بین برم که...یه هدیه بهم داده شد."
و بعد گردن بندی که زیر لباسش پنهان بود رو بیرون کشید و عملا اون رو به هرکی که اونجا بود نشون داد.
"اولش بنظر میومد...یه تیکه سنگ بی ارزش بهم داده شده اما بعدش...متوجه شدم که همین تیکه سنگ چیزی بود که ما تمام مدت دنبالش بودیم...پس یعنی من بخاطر هیچی رها شدم...و این حقم نبود، درست نمیگم؟"
و بعد با چشم هایی که درشت تر از حد معمول شده بود به جونگکوکی که با صورت بیحسش بهش خیره بود نگاه کرد.
"درسته...شاید یکم زیاده روی بود شکنجه دادن تو...اما من عاشق بریز بپاچم..."
نگاهش رو از جونگکوک گرفت.
"منم برای همینه که اینجام..."
مایکل گیج نگاهش کرد.
"میدونی زیاد وقت نداشتم که راجب دنیای شماها مطالعه کنم پس یکم از قدرت این گردن بند استفاده کردم و واقعا ازش خوشم اومده!"
بعد با تعجبی ساختگی به اطراف نگاه کرد.
"چرا کاترین و اینجا نمیبینم؟...اوه! نکنه همونطور که این گردن بند میگفت داره کم کم عقلش و از دست میده؟"
بعد با صدای آرومی خندید. میتونست تو چهره تک تک افرادی که احاطه اشون کرده بودن تعجب رو ببینه...
همونطور که حدس میزد احتمالا افراد مایکل زیاد در جریان
اتفاقات نبودن!"اوو دختر بیچاره. این همه مدت سعی داشت قدرتمند بشه اما حالا یه دیوونه بیشتر نیست چون..."
![](https://img.wattpad.com/cover/279239671-288-k396033.jpg)
BINABASA MO ANG
𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖
Fanfiction𝐃é𝐣à𝐯𝐮 ژانر : فانتزی(خونآشامی) / تخیلی/عاشقانه "من...یه هیولام؟" "تو یه فرشته ای" بدون تردید جواب داد و به ارومی سرش و به سمت پسرک برگردوند. جیمین همچنان به سقف بالا سرش خیره بود. "ولی میتونم تبدیل به یه هیولا بشم" "نه تا وقتی که منو کنارت داری...