part11🎟

628 154 4
                                    

هسوک کمی دیر کرده بود و این برای اونا کمی زمان میخرید برای آشنایی بیشتر...
"هسوک میگفت تو بچه داری..."
"درسته...بار اخری که دیدمش کم مونده بود به کشتنش بدم...نتونستم جلوی عطشم و بگیرم...از اون روز به بعد تصمیم گرفتم برای اینکه بهش اسیب نزنم ازش فاصله بگیرم..."
متاسف از شنیدن وضعیت یونگی با ناراحتی سرش و کج کرد.
"و...همسرت؟"
یونگی شونه ای بالا انداخت و با بیتفاوتی گفت.
"جدا شدیم...وقتی فهمید بیمارم زیاد دووم نیورد...ماله قبل از اینکه...تقریبا دوباره متولد بشم"
"من...متاسفم..."
یونگی نیشخندی زد که جیمین برق دندون های نیشش و از این فاصله ام تونست تشخیص بده‌
"نباش...لااقل یکی از نگرانیام کمتر شده...اون زنه خوبیه مطمئنم الان حالش خوبه..."
"متاسفم که دیر کردم."
با شنیدن صدای هسوک هر جفتشون سرشون و بالا گرفتن و به فردی که با ورودش انگار نور بیشتری به جمعشون اورده بود لبخند زدن.
هسوک بعد از قرار دادن ظرف اسنک ها و نوشیدنی ها روی میز خم شد و بوسه ای رو موهای یونگی نشوند و رو مبل رو به روش نشست.
"خب راجب چی حرف میزدین؟"
لبخندی زد.
"ما خب..."
یونگی حرفش و قطع کرد.
"داشتیم راجب اینکه تو چقدر شیرینی حرف میزدیم"
هسوک با شنیدن تعریف یهویی یونگی گونه هاش رنگ گرفتن البته کم بودن نور اینو کاملا نشون نمیداد ولی برای دو نفر دیگه که  شناخت کامل ازش داشتن حدس این موضوع زیاد سخت نبود...
"مسخره ها..."
هسوک با خجالت گفت و خنده ارومی کرد و برای عوض کردن بحث رو به جیمین گفت
"خب از تو چخبر؟اونو دیدی؟"
چشم هاشو درشت کرد و اه بلندی کشید.
"نمیدونم...جونگکوک میگه که اگه روح کاترین و بهش برگردونم دست از سرم برمیداره...ولی بازم حس میکنم این تمام ماجرا نیست...یه جورایی ممکنه سخت تر از به زبون اوردنش باشه"
هسوک با نگرانی حرفش و تایید کرد. اون مدتی میشد که از ماجرای جونگکوک و ماجرای ۶۰۰ ساله اش با خبر بود
و حق با جیمین بود به زبون اوردن اینکه اون فقط میخواد عشق قدیمیش رو زنده کنه اسون بود و در عمل ممکن بود متفاوت عمل کنه...
"جونگکوک عاشق نیست"
با حرف یهویی یونگی هر دو شوک زده بهش خیره شدن.
"چرا همچین چیزی رو میگی؟"
جیمین بود که پرسید.
یونگی با بیتفاوتی دست هاشو تو هوا تاب داد و شمرده شمرده گفت.
"من زیاد اونو نمیشناسم اما...اون هرچیزی هست به جز یه ادم عاشق! چطور میتونه عاشق کسی باشه که از اعتمادش سواستفاده کرده؟مگه اینکه چیز بزرگتری توی سرش داشته باشه."
جیمین واقعا اومده بود اینجا که اروم بشه...اما با حرفای یونگی تصوراتش ۱۸۰ درجه تغییر کرده بود...
"میشه...واضح حرف بزنی؟من واقعا از معما خسته شدم"
یونگی نگاه عمیقی بهش انداخت خیلی وقت بود که منتظر همچین فرصتی یود تا این حرفارو به پسر کنارش بزنه
"قبلانم گفتم زیاد جونگکوک و نمیشناسم اما اون کسیه که منو تبدیل کرد پس یه جورایی تحت سلطه اونم و الان همونطور که اون از تمام گذشته من باخبره منم ازگذشته اش میدونم...بعد از اینکه اون دختر کشته میشه جونگکوک به جرم خیانت ۱۰۰ سال و حتی شاید بیشتر توی یه تابوت ،زیر اب زندونی میشه...بار ها میمیره و زنده میشه...بار ها و بار ها..."
جیمین تو ذهنش صحنه ای رو به یاد اورد که جونگکوک راجب تاوانی که بخاطر دوست داشتن اون دختر داده بهش گفته بود...حتی تصور همچین شکنجه ای هم وحشتناکه...و جیمین یه جورایی قلبش به درد اومده بود...
"و وقتی ازاد میشه...میبینه که حافظه همه انسان ها پاک شده و همه مردمش با ترس توی هر سوراخی پنهون میشن...کاترین دختر ۷ ام پادشاه بوده پس همه اونو میشناختن و مرگش توسط یه خون آشام هرج و مرج به وجود اورد...مردم یه جون هم افتادن...و در کمال تعجب رئا انتخاب کرد که انسان ها به این دنیا حکومت کنن و جادوگرا و خون اشاما باید هویتشون و مخفی میکردن"
نیم نگاهی به هسوک انداخت و با تردید گفت.
"میفهمم چی میگی اما...تو یه چیزی از من میخوای درسته؟بهم بگو...من باید چیکار کنم"
نیشخند رو لب های یونگی بزرگتر شد.
"یا بکشش یا عاشقش کن"
به محض به زبون اوردن این حرف کل خونه با نور رعد و برق روشن شد و جیمین تونست چشم های قرمز و رگ های زیر چشم یونگی رو ببینه.
با ترس کمی تو جاش عقب رفت .
"یونگی...چرا چرت میگی..."
اب دهنش و قورت داد.
"گیریم که بخوام بکشمش اون یه خون اشامه و کلی ادم دورش داره به محض اینکه بخوام برم سمتش کلمو میکنه!"
یونگی خنده ای کرد و دوباره به رو به روش خیره شد حالا بارون شروع به باریدن کرده بود و منظره بیرون به سختی دیده میشد
"پس عاشقش کن بعد بکشش...خودت گفتی ادم عاشق هر کاری برای معشوقش میکنه!"
با ناباوری از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت
"برای چی باید این کار و انجام بدم؟ من نمیتونم!"
یونگی ابرویی بالا انداخت و تمسخر گفت
+"میتونی..."
_"نمیتونم"
+"میتونی چون تو هنوز ادمایی رو تو زندگیت داری که دوست دارن و دوسشون داری! بخاطر اونام که شده این کارو میکنی!میفهمی که چی میگم؟"
سکوت بدی توی خونه حاکم شده بود،انگار که هیچ موجود زنده ای اونجا نبود...حتی صدای نفس هاشونم به گوش دیگری نمیرسید.
"نه!"
ابروهاشو به هم نزدیک کرد و از حالت تهاجمیش بیرون اومد. نگاه سردی به مرد رو به روش انداخت.
"من فکر میکنم کسی که وجودش و با نفرت پر کرده تویی نه اون! و مطمئنم اگه جونگکوک میخواست این کارو انجام بده خیلی زود تر از اینا انجامش میداد، تو متوجه نیستی اون یه ارتش از خون اشامایی داره که به راحتی کنترلشون میکنه...برای حکومت کردن به یه زن مرده ۶۰۰ ساله احتیاجی نداره!"
در اخر پوزخندی زد
"اما ازت ممنونم...فکر کنم حالا دیگه بدونم تصمیمم چیه!"
نگاهش و از یونگی که همچنان خنثی بود گرفت و به هسوک که با نگرانی چشم هاش بین جیمین و دوست پسرش در حال چرخش بود داد
"معذرت میخوام که شبتو خراب کردم هیونگ"
خواست از خونه بزنه بیرون که دوباره صدای یونگی رو شنید این بار لحنش جدی تر بود با چاشنی کمی عصبانیت!
"اول و اخر مجبور میشی این کارو بکنی...باور کن اون فقط یه شیطانه معامله باهاش پایانی نداره"
بدون اینکه برگرده یا چیزی بگه دوباره قدم هاشو از سر گرفت تا از خونه خارج بشه.
"جیمین...صبر کن...الان نرو خطر ناکه داره بارون میاد جیمیننن"
وقتی هسوک با صدای بلند تری صداش زد دوباره متوقف شد و درمونده به مرد پشت سرش خیره شد.
"مشکلی پیش نمیاد هسوک بزار برم"
اون میدونست وقتایی که جیمین با اسم صداش میزنه یعنی خیلی جدیه و نمیتونه تغییری توی تصمیمش ایجاد کنه.
"من متاسفم...نمیدونم چرا اون حرفارو زد...لطفا بهش اهمیت نده...و لطفا هرکاری که میخوای بکنی به خودت اسیب نرسون جیمین تو برای من خیلی ارزشمندی!"
تو قسمتی از خونه بودن که به یونگی دید نداشت پس لبخند زد. دستش و رو شونه هیونگش گذاشت زمزمه وار گفت
"نیازی به عذرخواهی نیست...من این سرنوشت و با جونگکوک پذیرفتم...میخوام همراهش برم...شاید این بار بتونم خودم و کنار اون پیدا کنم!"
بدون حرف دیگه ای از اونجا بیرون زد.
با اولین قطره بارونی که رو صورتش نشست درد بدی رو توی قفسه سینه اش احساس کرد انقدر بد که فکر میکرد هر لحظه ممکنه قلبش از کار بایسته...
تلو تلو خورد و به دیوار پشت سرش تکیه داد. چشم هاش از حالت عادی بزرگتر شده بودن چرا که چیزی که میدید اصلا قابل توصیف نبود...انگار که جسمش اینجا روی زمین بود و روحش به صد ها سال قبل سفر کرده بود...
هوا تاریک و ابری بود اما اون دشت پر گلی رو میدید... خونه های چوبی کوچیک کنار رودی رو میدید که حتی ذره ای براش آشنا نبودن...
انگاری که چشم های یه فرد دیگه رو بهش داده بودن تا با اونا ببینه...
با چیزی که به ذهنش رسید با حیرت و ترس اسم اون شخص رو زمزمه کرد...
"کاترین..."
به طور معجزه اسایی داشت خاطرات اون زن و جلوی چشم هاش میدید...
بارون بیرحمانه روی سر و صورتش میریخت...
لباس هاش خیس شده بودن و به تنش سنگینی میکردن. سردش بود و قدم هاشو به سختی برمیداشت. نمیدونست چه مدتی رو زیر بارون راه رفته اما هر قدم که برمیداشت یه صحنه متفاوت میدید...
داشت خاطرات شخص دیگه ای رو میبینه...
کودکیش...نوجوونیش...
و توی اون تصاویر چهره آشنای یک نفر و به خوبی شناخت...جئون جونگکوک!
پسری که جلوی چشم هاش میدید هیچ شباهتی به جونگکوک الان نداشت...
یه نسخه کاملا متفاوت بود با موهای بلند و بدنی لاغر و استخونی نه مثل الان عضلانی...
چشم هایی که ازش شیطنت میبارید...چشم هایی توش شور اشتیاقی رو میدید که الان جاشونو با دو گوی خالی از هر احساسی پر کرده بودن...
صحنه های عاشقانه و پاک بوسه های معصومانه و عاری از هر گناهی حالا جاشون و به طمع و نفرت داده بود‌‌‌...
قدم هاش رفته رفته سست شدن و در اخر متوقف شد...
پسربچه ای رو دید...پسر بچه ای با بادبادک قرمز...
پسر بچه ای که نمیدویید...نمیخندید...حتی گریه ام نمیکرد...
چشم هاش باز بود ولی نفس نمیکشید...پوستش رنگ پریده بود و جیمین ناخوداگاه یاد اون پسربچه بدون سر افتاد که جلوی اون مغازه دیده بود...
میتونست بفهمه که اینا توهم نیستن...
میتونست اشک هاشو که با قطرات بارون مخلوط میشدن حس کنه.
خیلی چیزا دیده بود چیزایی که واقعا ترسونده بودتش...
الان دیگه یه جورایی میدونست دلیل توهم هایی که میدید چی بوده...
"جیمین؟"
با شنیدن صدای کسی از خلسه بیرون اومد و با بهت به جونگکوکی که درست کنارش ایستاده بود و یکی از افرادش چتری رو بالا سرش نگه داشته بود رو به رو شد.
"ج..جونگکوک..."
و قبل از اینکه بتونه جمله اش رو تموم کنه چشم هاش سیاهی رفتن و بدنش به سمت پایین سقوط کرد.
اما قبل از اینکه کاملا رو زمین بیوفته دست های قدرتمندی دور کمرش حلقه شدن و بین زمین و هوا معلق شد.
"گرفتمت سرندیپیتی، گرفتمت"
انقدر بیحال بود که نتونه چیزی بگه یا حرکت بکنه‌ ، فقط تونست صورتش و بیشتر به سینه جونگکوک فشار بده...
"در ماشین و باز کن"
احتمالا با همون مرد چتر به دست بود...
وقتی رو صندلی نرم و راحت ماشین قرار گرفت بالاخره لای پلک های خسته اش و باز کرد.
از پنجره میتونست ببینه که جلوی همون ساختمون مرمری که نمایشگاه جونگکوک بود ایستادن...
خیلی ناخواسته مصافت طولانی رو تا اینجا اومده بود و خوش شانس بود که جونگکوک پیداش کرده!
جونگکوک به سرعت ماشین و دور زد و رو صندلی راننده قرار گرفت.
کت بلندش رو که از قبل دراورده بود رو بدن خیس و لرزون جیمین کشید و درحالی که موهای نم دارش و از جلوی صورتش کنار میزد با لحن ارومی گفت.
"شما ادما واقعا کله شقین! این وقت شب تو این بارون اینجا چیکار میکنی"
لبه کت جونگکوک و بیشتر به بینیش نزدیک کرد. برخلاف تصورش عطر شیرین و گرمی داشت...
نفس عمیقی کشید و نگاه تب دارش و به نیم رخ جدی جونگکوک دوخت.
"نمیدونم...چرا...اینجام..."
جونگکوک سری از روی تاسف تکون داد و ماشین و روشن کرد. نمیتونست جیمین و با این سر و وضع به خونه اش برگردونه پس مسیر خونه خودش رو در پیش گرفت.
"برای چی انقدر پریشون بودی؟چیزی ترسوندتت؟"
همچنان به جونگکوک خیره بود. در تعجب بود که چرا دقیقا امروز که با جونگکوک رو به رو شده باید خاطرات کاترین و ببینه!
"تو میدونی که کاترین هیچ وقت عاشقت نبوده؟"
صداش ضعیف و لرزون بود اما جونگکوک به خوبی تونست بشنوه. فشار انگشت هاش دور فرمون بیشتر شد
"تو از کجا میدونی؟"
نگاهش و به رو به روش دوخت هنوزم بارون میومد...
درحالی که حرکت برف پاک کن و دنبال کرد گفت
"دیدمش...مثل دژاوو...خاطراتی که انگار ماله من بودن...اما
اونا...ماله من نیستن...ولی دیدمشون...انگار که قبلا اونجا بودم"
جونگکوک با زدن راهنما کنار خیابون ماشین و متوقف کرد و بدنش و کامل به سمت جیمین چرخوند‌
"دیدن خاطراتش به این علته که فهمیده من اومدم دنبالش...میخواد هرچه زود تر برگرده برای همینه که ما باید تا قبل از اینکه اون قدرت کافی برای تسخیر کردن جسمت داشته باشه به بدن خودش برگش گردونیم..."
سری تکون داد. سرش زیادی روی گردنش سنگینی میکرد.
یعد بیخوابی های ۳ روز گذشته عجیب دلش میخواست ساعت ها بخوابه، برای همین حرف های جونگکوک و نصفه نیمه میشنید اما بی حال بودنش مانع این نمیشد که از اون خون آشام مرموز سوال نپرسه!
"چرا هنوزم عاشق ادمی هستی که هم بهت خیانت کرده هم هیچ وقت دوست نداشته؟"
جونگکوک بعد از شنیدن سوالش چند ثانیه مکث کرد و بعد اروم شروع به خندیدن کرد.
جیمین کاملا منگ خواب بود و کتش تا بالای بینیش رو پوشونده بود. جونگکوک فقط میتونست چشم هاشو که به سختی با حالت بامزه ای باز و بسته میشد ببینه.
لبخندش و خورد و مثل جیمین با لحن ارومی گفت.
"کی گفته که من عاشق اونم؟"
جیمین نگاه نامفهومی بهش انداخت و دهن کجی کرد.
"اما توی خاطرات کاترین اینطور بنظر میرسید! تو خیلی ساده لوحانه عاشقش بودی طوری که هربار میدیدش جای چشمات دو تا قلب پیدا میشد"
جونگکوک اهی کشید‌. احساس میکرد بعد از این مکالمه به کل ابهتش و جلوی جیمین از دست داده!
"خیلی ممنون که حماقتای گذشته ام و یاد اوری کردی اما بهت اطمینان میدم که الان عشقی در کار نیست!"
"من احتیاح ندارم که بهم راجب دوست داشتن دوست دخترت اطمینان بدی در واقع اینو باید به سو جین بگی!"
جونگکوک چشم هاشو درشت کرد. در واقع توقع نداشت که جیمین با این حجم از خستگی همچنان انقدر زبون دراز باشه!
"نظرت چیه بیخیال روابط پیچیده من بشیم!؟"
جیمین که حالا سنسور های مغزش بیشتر از هر زمان دیگه ای فعال شده بود کمی صاف تر نشست و با تمسخر گفت.
"نکنه اونم دوست نداری!؟"
جونگکوک درمونده نفسش و بیرون فرستاد‌
_"اون دوست خوبیه!"
+"پس چرا باهاش ازدواج کردی؟"
_"ما ازدواج نکردیم!این فقط یه رابطه دروغین برای عمومه"
+"بازم نمیفهمم چه احتیاجی به این کار هست؟"
جونگکوک تقریبا تسلیم سوالای جیمین شده بود...
"به همین علت جیمین...ادما زیادی کنجکاون...انقدر کنجکاو که دلت میخواد کله هاشونو بکنی و بدنشون و تو اتیش بسوزی!برای همین این رابطه دروغین و ساختیم که در امان باشیم"
جونگکوک این حرفو با چاشنی طنز به جیمین گفته بود. فقط میخواست یکم بترسونتش تا کمتر سوال بپرسه اما چهره تو هم رفته و گرفته پسر نشون میداد انقدرام که توی ظاهر نشون میداد اروم نیست...
حرف جونگکوک دوباره اون صحنه ها رو براش یاد اوری کرده بود...صحنه ای که بهش میگفت ادما هم میتونن اندازه بقیه موجودات ترسناک و وحشتی باشن...
"من...دیدم که کاترین چطوری ادم میکشت...بدون هیچ حسی...حتی شاید با لذت!و من چهره تک تک اون ادما رو یادم بود...همونایی که هر شب توی خوابم بودن همونایی که هر روز توی بیداری جلوی چشمام رژه میرفتن!"
"پس...اینم دیدی"
دمای بدنش کمی بالا اومده بود و خواب دوباره از سرش پریده بود. کت جونگکوک از رو بدنش کنار زد و اروم پرسید.
"فکر کنم باید سوالم و تصحیح کنم...چرا میخوای یه قاتل و برگردونی؟"
هربار با یاداوری گذشته حالش از خودش و اعتمادش بهم میخورد! گاهی اوقات احساس میکرد نامیرا بودن مجازاتیه که براش از قبل تایین کردن تا الان با عذاب زندگی کنه و به دنبال درست کردن چیزی باشه که سال ها قبل خرابش کرده!
"الهه گان ما گم شدن...و تنها کسی که میدونه چطوری میشه اونا رو برگردوند کاترینه...من اون زن و تو گذشته بخاطر مهارت و هوشش تحسین میکردم...اما نمیدونستم که قراره ازش به عنوان یه سلاح استفاده کنه! اون ۷ امین دختر پادشاه بود...پس شانس خیلی کمی داشت که بخواد به قدرت برسه، پس منو خام خودش کرد. انسان ها در مقابل خون اشاما و جادوگرا برتری نداشتن برای همین همیشه از شاهپسند استفاده میکردن تا لااقل ما نتونیم ذهنشونو بخونیم! و همین باعث شد که من اشتباه کنم.
کاترین میخواست میل به بهترین بودنش و با تبدیل شدن به یکی مثل من ارضا کنه اما بعدش جادوگری که توی دربار بود بهش پیشنهاد بهتری داد...اینکه با گرفتن قدرت الهه ها یه خدا باشه‌...و برای این کار باید ادم قربانی میکرد‌...و بقیه اشم که خودت میدونی!"
نمیتونست خوب ببینه که دقیقا کجا ایستادن شدت بارون به زیادی چند ساعت قبل بود چشم هاش از گریه یا خستگی یا هرچیزی که بود میسوختن و جیمین برای بسته شدنشون مقاومت میکرد.
"توام کشتیش...نه بخاطر اینکه اون ضعیف بود بخاطر اینکه مردنش یکی از مراحل گرفتن قدرت الهه ها بوده!و تو بازم اینو نمیدونستی..."
"درسته... من وقتی متوجه قصدش شدم که رئا جلوی چشمام ناپدید شد..."
"اون جادوگری که رفتی پیشش جادوگر دربار بوده درسته؟"
جونگکوک تایید کرد.
"جادوگر دربار...اسمش فردیس بود...اون خودش و یه جادوگر دوره گرد جا زده بود...میبینی! من تو گذشته خطا های زیادی انجام دادم...وحالا اینجام که اونا رو جبران کنم...هر روز دارم تاوان پس میدم..."
جیمین به چشم های براق مرد خیره شد.
"برای چی اون روز بهم دروغ گفتی!"
"دروغ نگفتم فقط نمیخواستم بیشتر از این درگیر دنیای من بشی!"
خنده تمسخر امیزی کرد و به موهای نمدارش چنگی زد.
"من همین حالاشم دارم درست وسط دنیای تو زندگی میکنم و اگه تو قرار بود جیزی رو بهم توضیح بدی باید میگفتی، جیمین این توهمایی که شب و روز توی خواب و بیداری دنبالتن در واقع روح ادمایی ان که دوست دختر دیوونه ام کشتتشون"
بدون اینکه متوجه باشه داشت گریه میکرد. و اینو وقتی فهمید که سر انگشت های سرد جونگکوک رو رد اشک هاش
کشیده شدن...
جونگکوک با حالت خاصی نگاهش میکرد جوری که خیلی بااحساس بود! و این ناخوداگاه قلبش و اروم کرد...
"متاسفم"
در حالی که گونه جیمین و نوازش میکرد اروم زمزمه کرد.
"واقعا...متاسفم"
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
کلمه Serendipity: این کلمه به رویدادی مثبت اشاره میکنه که به طور کاملاً اتفاقی رخ داد.🙂💚

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now