part5🎟

722 165 11
                                    

اون مرد زیادی احساسی بود و هیچ وقت از بیان حسی که داره خجالت نمیکشید طوری که بعد از ۲۵ سال زندگی با همسرش هر روز براش گل میخرید و روزی نبود که نگرانیش رو بابت تنهایی جیمین ابراز نکنه!!!

با تمام نیرویی که داشت پدرش  رو بغل کرد .

"منم همینطور....خیلی دلم تنگ شده بود"

پدرش بوسه ای به سرش زد و بالاخره ازش دل کند.
هر جفتشون رو به روی هم نشستن  و پدرش با لبخندی که از روی لب هاش کنار نمیرفت بهش خیره شد.

"میدونی...واقعا از اینکه اینجا میبینمت خوشحالم جیمین...وقتی خونه نبودی همه جا خیلی اروم و مرده به نظر میرسید..."

قلبش ناخوداگاه تو سینه اش مچاله شد... اون این کارو با خوانواده اش کرده بود!؟...

اون باعث این گرد غم تو چهره پدر و مادرش شده بود!؟

اگه قرار بود از کسی عذرخواهی بکنه...صادقانه ترین برای پدر و مادرش بود!!!

"متاسفم بابا...متاسفم که همیشه باعث نگرانی ام...میدونم ناامیدتون کردم..."

پدرش بازم لبخند سخاوتمندانه اش رو بهش بخشید و دست های سرد و محکم گرفت.

"مطمئنم تو بهترین بچه ای هستی که من میتونستم داشته باشم جیمین...همیشه به داشتنت افتخار  میکنم!!!"

لبخند کمیابی که سالی یک بار روی چهره اش خودنمایی میکرد بالاخره راهش رو به صورتش باز کرد .

"خوب پدر و پسر بدون من خلوت میکنید!!!"

با شنیدن صدای مادرش سعی کرد لبخندش رو حفظ کرد.

"اومااا...تونستی استراحت کنی؟"

مادرش درست کنارش نشست و با لبخند مهربونی مشغول نوازش موهای مشکی رنگ جیمین شد.

"حق با پدرته...انقدر ندیدمت که...فراموش کردم چقدر دلتنگتم و چقدر دوست دارم..."

خواست حرفی بزنه و مادرش و اروم کنه اما اون پیش دستی کرد و گونه های رنگ گرفته اش رو نوازش کرد.

"متاسفم پسرم...متاسفم که تو این ۳ ماه بهت حس بدی دادم...فقط.‌..خیلی ذهنم بهم ریخته بود و نمیدونستم کار درست چیه...ولی حالا که اینجایی میخوام بدونی که واقعا دوست دارم...هرجور که باشی..."

بالاخره قطره اشکی که از صبح نگهش داشته بود راهش و یه صورت زیبای فرشته گونه اش باز کرد...
درحالی که بین گریه و خنده بود مادرش و محکم بغل کرد و عطر تنش و وارد ریه هاش کرد.

"ممنونم....من...خیلی ممنونم مامان...منم خیلی دوست دارم...خیلی زیاد..."

شاید گاهی اوقات فقط لازمه که از یه دیدگاه دیگه به زندگی نگاه کرد...

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now