"منم بخاطر تک تک دردایی که کشیدی و من نبودم تا بغلت کنم متاسفم..."
جونگکوک بار دیگه محکم تر بغلش کرد و بدن لرزونش و به
خودش فشرد و وقتی انگشت های جیمین به لباسش چنگ زدن لبخندی روی لب هاش شکل گرفت."دیگه نمیری؟"
جیمین درحالی که بینیش رو به لباس جونگکوک میکشید پرسید و عطر تنش و وارد ریههاش کرد.
"نمیرم..."
کمی از بغل جونگکوک فاصله گرفت و به چشم های مرد بزرگتر خیره شد. گردن بندی که از خودش جدا نمیکرد و جلوی جونگکوک گرفت.
"این...چرا انقدر مهمه؟"
جونگکوک بدون اینکه جیمین رو از خودش جدا کنه نیم نگاهی به گردنبند انداخت.
"این...منبع تمام قدرت هاست. برای همین اگه دست برادرم بیوفته اتفاقای خوبی نمیوفته. اگه ازش استفاده نادرست بشه، ممکنه همچی بهم بخوره...همه راجب ما میفهمن، اینکه
واقعا وجود داریم..."آب دهنش با استرس فرو برد.
"پس نباید...به دست مایکل برسه..."
"درسته..."
جفت دست هاشو رو سینه جونگکوک قرار داد و نرم نوازشش کرد.
"پس باید چیکار کنیم..."
جونگکوک در حالی که نگاهش به لب های سرخ جیمین بود کمی مکث کرد.تا به حال خیلی به این موضوع فکر کرده بود
اما هیچ وقت فکرش رو نمیکرد که یک طرف قضیه جیمین باشه! ولی در آخر جونگکوک میدونست که فقط یک راه وجود داره..."نمیدونم..."
"هر وقت میخوای دروغ بگی به پایین نگاه میکنی"
جیمین کاملا جدی اون جمله رو بیان کرد و نفس عمیقی کشید و کلافه دستی به گردنش کشید.
"بهم بگو...میخوای چیکار کنی؟برادرت گفت اگه گردنبند و بهش بدم میزاره آزاد باشی...اما ما نمیتونیم گردنبند و بهش بدیم چون میدونیم که این بار علاوه بر ما خیلیای دیگهام نابود میشن...پس، فقط یک راه میمونه! باید اونو بکشیم؟"
قبل از اینکه جونگکوک بتونه حرفی بزنه جیمین دوباره اون رو متوقف کرد و با چشم هایی که ریز شده بودن گفت.
"اما این کاری نیست که خودت تنهایی از پسش برنیای!برای چی تا الان انجامش ندادی؟"
جیمین زیادی کنجکاو شده بود و جونگکوک نمیتونست بعد از این همه مدت ندیدنش و دلتنگی که هر لحظه بیشتر خودش و نشون میداد راجب این موضوع صحبت کنه. به خوبی میدونست که زمان زیادی برای از دست دادن ندارن اما برای الان فقط دلش میخواست که از فرصتی که داره استفاده کنه.
از جیمین فاصله گرفت روی لبه تخت نشست و به کنارش اشاره کرد تا پسر کوچیکتر توی نزدیک ترین حالت به خودش باشه.
YOU ARE READING
𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖
Fanfiction𝐃é𝐣à𝐯𝐮 ژانر : فانتزی(خونآشامی) / تخیلی/عاشقانه "من...یه هیولام؟" "تو یه فرشته ای" بدون تردید جواب داد و به ارومی سرش و به سمت پسرک برگردوند. جیمین همچنان به سقف بالا سرش خیره بود. "ولی میتونم تبدیل به یه هیولا بشم" "نه تا وقتی که منو کنارت داری...