part19🎟

808 167 20
                                    

قطره اشکی از چشم سمت چپش چکید و راه و برای قطرات دیگه باز کرد. به یاد اورده بود...یه یاد اورده بود خاطراتی که غم و ترس زیاد باعث شده بود همه رو به فراموشی بسپاره. بخاطر اورد شبی رو که چطوری تمام خودش رو روی اون پله های سرد و سنگی جا گذاشت...
قلبش تیر میکشید ، تمام بدنش با عرق سردی پوشیده شده بود حتی دیگه زخم روی پهلوش رو هم حس نمیکرد!
بدنش و به طور هیستیریکی تکون میداد و به هرجایی جز چشم های ترسناک اون زن نگاه میکرد.
"نه...نه...نه کار من نبود...اون...اون همش یه اتفاق بود...فقط بخاطر چهار تا نقاشی...میخواست منو بکشه...باور کن...من فقط از خودم دفاع کردم...من بیگناهم..."

سرگیجه داشت و به سختی سرش رو صاف نگه داشته بود.
"هنوزم فکر میکنی که بیگناهی؟این خنده داره...خیلیا بخاطر وجود تو توی دردسر افتادن از جمله لوردی که خیلی عزیز میدونیش."

پلک هاشو بی رمغ باز و بسته کرد. چهره جونگکوک درست جلوی چشم هاش نقش بسته بود.
"فریاد من...مثل فریاد وال تنهاست...نه تو باورش میکنی...نه من میتونم ثابت کنم که بیگناهم اما...حتی اگه خودمم بخوام که به این زندگی پایان بدم...اون نمیزاره..."

قطره اشک دیگه ای از چشمش پایین چکید.
"جونگکوک نمیزاره من بمیرم...نمیزاره..."

زمزمه اخرش به قدری محو بود که خودش هم به زور تونست صدای خودش رو بشنوه...
داشت کم کم بیهوش میشد و یا شایدم داشت میمرد...
صدا های اطرافش محو و محو تر میشدن و داشت توی خلسه ای فرو میرفت که اونو از همه حس های بدی رها میکرد...
اما قبل از اینکه  کاملا از هوش بره در اتاق با صدای بدی باز شد و فردی با عجله وارد شد.
"مادر اونا...اونا نزدیکن...باید از اینجا بریم."

"گندش بزنن"

پیرزن با عصبانیت غرید و به جیمینی که سرش کاملا اویزون بود و موهاش جلوی صورتش رو گرفته بودن اشاره کرد.
"بلندش کن...باید از جزیره ببریمش..."

پسر غریبه به سرعت به سمت جسم بیجون جیمین رفت و طناب های محکم و قرمز رنگ و از دور بدن پسر باز کرد.
با رها شدن از بند اون ریسه ها بدنش داشت رو به پایین سقوط میکرد که مرد غریبه محکم گرفتش و از روی صندلی بلندش کرد.
پاهاش روی زمین کشیده میشدن اما زور اون پسر به قدری زیاد بود که به راحتی داشت حملش میکرد.
گوش هاش کیپ شده بودن و درست نمیتونست بفهمه اون مادر و پسر دقیقا چی دارن میگن.
اما از لای پلک های خسته اش میدید که اون پیرزن مشغول جمع کردن وسایلش و چپوندن اون ها توی کیف مشکی رنگی بود.
میدونست که جونگکوک میاد...مطمئن بود،مرد سیاه پوش همیشه میومد...حتی اگه خیلی دیر بالاخره پیداش میشد و نجاتش میداد...
اون نمیزاشت جیمین سقوط کنه...
حتی اگه قلب کوچیکش و شکسته بود،حتی اگه سرد بود حتی اگه عوضی بود،بالاخره میومد...
و درست وقتی که بدنش برای بار دوم روی زمین چوبی کلبه کشیده شد در چوبی و فرسوده کلبه با نیروی زیادی که بهش وارد شد از جا کنده شد و روی زمین افتاد.
نور شدیدی وارد فضای تاریک و سرد کلبه شد و با پیچیدن صدای آشنایی گوش های حساس و نیازمند جیمین بالاخره به کار افتادن...
"کی بهت اجازه داده که به اموال من دست بزنی عجوزه پیر؟"

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now