part34🎟

474 119 53
                                    

تقریبا زبونش بند اومده بود و قلبش مثل گنجیشک توی سینه اش میکوبید.
اون خودش بود...خوده خودش...چشمای تیله ای و براقش
موهای مشکی و حالت دارش...زخم کوچیک روی گونه‌اش...
اون خودش بود...اون جونگکوک خودش بود.
نفهمید کی چشم هاش پر از اشک شدن و صورتش رو خیس کردن.

"جو..جونگکوک؟"

نفهمید چطوری تونست صداش رو پیدا کنه و اون کلمه رو به زبون بیاره اما وقتی ری‌اکشن اون پسر و نسبت به اسمش دید مطمئن شد که مردش رو پیدا کرده.

"ب..بله؟"

جونگکوک وقتی گریه های اون پسر ناآشنا رو دیده بود کاملا گیج شده بود و اصلا نمیتونست ربط اون ادم و به مغازه اش و خودش پیدا کنه!

اما طوری که اون پسر نگاهش میکرد مثل این بود که یه معجزه براش رخ داده و از مرگ برگشته!

جیمین در حالی که به سختی جلوی بغضش رو گرفته بود دست سرد و لرزونش رو بالا آورد و روی صورت جونگکوک گذاشت و وقتی واقعی بودنش رو درک کرد خودش و کاملا تو بغلش انداخت.

"خدایا شکرت...باورم نمیشه...جونگکوک...پیدات کردم...پیدات کردم...آخه تو کجا بودی هان؟..."

"آممم...ببخشید...ولی فکر کنم...من و با کس دیگه ای اشتباه گرفتین!"

دست هاش درحالی که برای چنگ زدن به لباس جونگکوک در تلاش بودن بین راه متوقف شدن.
خشک شد...تمام احساساتش در لحظه از بین رفتن و مات شد.

جونگکوک بخاطر نمیوردش!
دردناک ترین اتفاقی که میتونست بیوفته.
احساس میکرد قلب بیچاره اش دیگه از شدت درموندگی توان تپیدن نداره.
بعد این همه مدت...بعد تمام اون سختی ها و فشار های روانی.

این چیزی نبود که جیمین انتظارش رو داشت‌.
درحالی که جونی تو دست هاش نبود علی رغم میل شدیدی که به در آغوش گرفتن و بوییدن عطر تن جونگکوک داشت ازش فاصله گرفت و با چشم هایی که بخاطر اشک شفاف تر شده بودن به صورت بی نقص پسر رو به روش خیره شد.

درسته که شک نداشت اون جونگکوک خودشه اما اون چشما...اون چشم های تیره که انگار هزار و یک ستاره توشون زندگی میکردن درست شبیه اولین روزی شده بودن که همدیگه رو ملاقات کردن. سرد و بی روح...
دست هاش هنوزم روی شونه های جونگکوک قرار داشتن و حضور یونگی و هوسوک و پشت سرش احساس میکرد، احساس حقارت و تنهایی تمام وجودش رو احاطه کرده بود.

"آقای...پارک؟"

اونا فراموشش کرده بودن.
کسایی که خانواده اش بودن فراموشش کرده بودن.
کسی به اسم پارک جیمین و به خاطر نمیوردن ولی اون سه نفر هنوزم یه خانواده بودن.

هوسوک، یونگی و جونگکوک...

وقتی یونگی برای بار دوم صداش زد بالاخره به خودش تکونی داد و درحالی که نگاهش و از چشم های کنجکاو جونگکوک میگرفت از جاش بلند شد.

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now