part12🎟

644 157 8
                                    

بعد از اون همه حرفایی که زده بودن خستگی بالاخره به جیمین غلبه کرده بود و بقیه مسیر و در حالی خوابیده بود که دست جونگکوک و محکم توی دستش گرفته بود‌.

و البته جونگکوکم بدون اینکه دستش و رها کنه تمام مسیر و با یک دست رانندگی کرد.

ماشینش و داخل پارکینگ پارک کرد و پیاده شد.
ماشین و دور زد و جیمینی که خواب بود رو دست هاش بلند کرد. بدنش کمی داغ بود و لباس هاش خیس و به قدری سبک بود که جونگکوک هیچ وزنی و رو دست هاش احساس نمیکرد.

از جلوی چشم های متعجب نگهبان گذشت و سوار اسانسور شد. به پسری که سرش و رو سینه اش گذاشته بود نگاه کرد. از لرزش پلک هاش میتونست بفهمه که بیداره!
لبخندی زد و اروم گفت.

"خوش میگذره؟"

همونطور که حدس میزد جیمین جوابی نداد اما سرخ شدن گونه هاش نشون میداد که واقعا بیداره

ابرویی بالا انداخت و با شیطنت کمی دست هاشو شل کرد.

جیمین با حس اینکه جونگکوک داره ولش میکنه بی اراده و با ترس چشم هاشو باز کرد و دست هاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد.

"یاااا...این چه کاریه"

بخاطر اینکه صورتش کاملا تو یقه جونگکوک پنهون بود صداش کمی ناواضح بنظر میرسید.

"پس بیداری..."

جیمین اخمی کرد و از اون فاصله کم با چهره حق به جانبی  به جونگکوک خیره شد.

"خب که چی؟ این همه کارای سخت سخت ازم میخوای نمیتونی بغلم کنی تا تو خونه؟"

جونگکوک تمام مدت سعی میکرد جلوی خنده اش و بگیره.

اون واقعا کیوت بود! و جونگکوک خیلی داشت با خودش مبارزه میکرد تا گونه های قرمزشو گاز نگیره!

با توقف اسانسور ازش بیرون اومدن و جونگکوک در حالی که به خونه اش نزدیک میشد گفت.

"چرا...امر امر شماست قربان!حالا که تو بغلم داره بهت خوش میگذره لطف کن کلید خونرو از تو جیب کتم بده"

جیمین بدون حرف کلید خونرو از جیب مخفی کت بیرون کشید و بعد از باز کردنش غرغر کنان گفت

"باشه دیگه بزارم زمین...هعی خون اشام گنده بک بزارم..."

"عموووو"

با شنیدن صدای کودکانه ای جفشون بهت زده به بچه ای که بدو بدو اومد و به پای جونگکوک چسبید خیره شدن

جونگکوک با حیرت به دختر بچه خیره شد

"سارانگ!!! تو اینجا چیکار میکنی؟"

دختر بچه با چشم های درشتش به جونگکوک نگاه ‌کرد

"فقط من نیستم...بابام و خاله سو جین و عمو مانگ تاعه ام هستن."

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now