part7🎟

729 157 5
                                    

با تقه ای که به در خورد نگاهش و از جیمین غرق خواب گرفت و از جاش بلند شد.
در اتاق و باز کرد و به فرد پشت در خیره شد...
"سو جین؟"
دختر لبخندی زد
"با هم حرف بزنیم؟"
سرش و به نشونه مثبت تکون داد و بعد از بستن در همراه سو جین به سمت تراس ته راهرو رفتن...
به محض اینکه وارد تراس شدن باد خنکی به صورت جفتشون خورد...
"پس...اونی که دنبالشی همین پسره است..."
ابرویی بالا انداخت و به نیم رخ قشنگ دختر خیره شد.
"چی؟"
سو جین موهای بلندش و پشت گوشش برد.
"دیدم دست بندی که ازم خواستی روش طلسم بزارم تو دستش بود‌‌‌..."
به باغی که توی تاریکی فرو رفته بود خیره شد.
"اره خودشه..."
سو جین خنده ای کرد و دستش و رو شونه جونگکوک گذاشت.
"لعنتی...باورم نمیشه...رئا روح کاترین و تو وجود یه پسر مخفی کرده...اون همیشه باید روی شوخ طبعیشو نشون بده..."
جونگکوک خنده ای کرد و شقیقه اش و ماساژ داد‌...
"از اینکه یه پسره تعجب نکردم...بیشتر بخاطر شخصیتی که داره ذهنم و درگیر کرده..."
دختر لب پایینش و گاز گرفت
"بنظرم از اولم نباید توقع یه ادم عادی رو میداشتی!!!اون داره با یه روح ۶۰۰ ساله زندگی میکنه...به هرحال باعث یه سری تغییرات تو رفتارش  میشه..."
جونگکوک سری تکون داد.
"دلم نمیخواد اتفاقی براش بیوفته...اون حق داره یه زندگی خوب داشته باشه..."
سو جین با تعجب نگاهش کرد...
"اوه...چی شده دلرحم شدی؟قبل از اینکه ببینیش میخواستی بکشیش که..."
سرش و به چپ و راست تکون داد
"نظرم عوض شد...بدون دردسر مهره روح و ازش میگیریم...بعدش حافظشو پاک میکنیم و تمام..."
"امیدوارم همینطور که میگی تموم بشه جونگکوک...زمان زیادی رو منتظر این روزا بودی"
سو جین دوستانه گفت و ضربه ای به شونه جونگکوک زد و وارد ساختمون شد.
به عنوان یه خون اشام سال های زیادی رو زندگی کرده بود...ادمای زیادی رو ملاقات کرده بود و هر کسی که بهش وفادار بود و تا حالا با خودش کشیده بود..‌.
و سو جینم یکی از اونا بود!!!درسته یکم رابطه عجیبی داشتن ولی اون همراه خوبی براش بود و در واقع داشت توی راهش بهش کمک میکرد و ازش ممنون بود...
و جیمین!!!
اون یکم عجیبه...
امشب دیده بود که چطوری ادمای اطرافش غذای خون اشاما شده بودن اما بازم گفته بود که جونگکوک بهش حس خوبی داده!!!
سال ها بود این حرفو از کسی نشنیده بود...
و حالا شنیدنش از زبون پسری که روح کسی رو که براش مهم و باارزش بود حمل میکرد اونو به سال های خیلی دور میبرد...سال هایی که یه پسر بچه عاشق و دلباخته بیش نبود...
****
غلطی توی جاش زد و پتوی نرمش و محکم تر توی بغلش فشرد.
گونه اش و به متکاش مالید و بعد از یه خمیازه طولانی پلک های خستشو از هم باز کرد...
توی اتاق خودش بود...
هنوزم بدنش کوفته و خسته بود کش و قوسی به بدنش داد و از توی تختش بیرون اومد...
انقدر خوابش عمیق بود که فکر میکرد سال هاست توی خواب عمیقی فرو رفته.
وارد دستشویی شد و جلوی روشویی ایستاد...
قبل از اینکه صورتش و بشوره به آیینه نگاه کرد...
با دیدن دوتا زخم گنده روی گردنش بهت زده انگشتش و روش کشید...بخاطر لمس اون زخما سوزشش بدی روی پوستش احساس کرد ،هیسی از روی درد کشید.
فقط چند ثانیه لازم بود تا اتفاقات دیروز مثل فیلم از جلوی چشم هاش عبور کنه...
مهمونی...لی جونگ..‌توهماش...جونگکوک...و در اخر...
خون آشاما!!!
ناخوداگاه چند قدم عقب رفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد...
اما با یاد اوری اینکه پدر و مادرش هم تو اون مهمونی بودن با عجله از اتاقش بیرون رفت...
انقدر تند میدوید که چند بار سکندری خورد اما بالاخره خودش و به طبقه پایین رسوند...
"مامان...بابا..."
با صدای بلندی صداشون کرد و بعد چند ثانیه سکوت کرد تا ببینه جوابی میشنوه یا نه...
"خوابن..."
با ترس به سمت صدا چرخید و با دیدن هسوک نفس عمیقی کشید و دستش و روی قلبش که مثل گنجشک تند میزد گذاشت...
"هیونگ...تویی؟؟ترسوندیم..."
هسوک لیوان توی دستش روی اپن گذاشت و با نگرانی به سمت جیمین رفت.
"اره منم ولی تو چرا انقدر رنگت پریده...اوه خدای من...جیمین این زخم جای چیه؟"
با یاد اوری دوباره زخم دستش و روش گذاشت.
"عا...این چیزی نیست...دیشب...فکر کنم مست بودم..."
"چییی!!!"
هسوک بین حرفش پرید و با نگرانی که دوبرابر شده بود دست جیمین و پس زد و مشغول وارسی زخمش شد.
"دوباره؟اخه چرا هربار میری اونجا هوس مست کردن میکنی بچه!!! این زخم خیلی عمیق...کسی اذیتت کرد؟اگه اره فقط بهم بگو‌...خودم میرم بفاکش میدم..."
از مهربونی و اعصبانیت کیوت هسوک خنده اش گرفته بود و حالا که فهمیده بود جای پدر و مادرش امنه دیگه خبری از نگرانی چند دقیقه پیش نبود.
اروم خندید و هیونگش و بغل کرد...میتونست احساس کنه با این کارش باعث تعجب هسوک شده و حتی شاید خودش...
اما انگار به این بغل احتیاج داشت...احتیاج داشت افراد مهم زندیگش و در اغوش بگیره و ازشون مراقبت کنه....
چند ضربه اروم به کتف هیونگش زد و گفت.
"انقدر نگران من نباش...من خوبم...همین که تا الان خبرنگارا نریختن اینجا...یعنی اینکه دیشب مشکلی درست نکردم..."
و با خنده از هسوک جدا شد .
هنوزم میتونست تردید و نگرانی رو از چشم های هسوک بخونه.
"ولی اخه اون زخم!؟"
شونه ای بالا انداخت و سعی کرد بیخیال جلوه کنه.
"خودمم نمیدونم از کجا پیداش شده!!!پس بیخیال الان زندم و همین کافیه...."
البته تو دلش اینو اضافه کرد که "ولی با توجه به چیزی که دیشب دیدم و احساسات تغییر کردم بیشتر شبیه کسی ام که دم مرگه و خدایان دارن روزای اخر زندگیش و پر از هیجان میکنن که خیلی هم بی مصرف از دنیا نره!"
برای اینکه روی زخم و بپوشونه تا مادر پدرش اونو نبینن دوباره به اتاقش برگشت و از توی کمدش یه بافت نازک یقه اسکی بیرون کشید و پوشیدش.
باید خداروشکر میکرد که تو فصل گرمان واَلا توضیح این زخم برای بقیه خیلی سخت میشد.
دوباره به دست بندی که دور مچش بسته شده بود خیره شد.
یکی از مهره ها از رنگ سبز به مشکی تغییر کرده بود.
انگاری تاریخ مصرفش گذشته بود و قدرت جادوییش رو از دست داده بود...
با تعجب و کنجکاوی دستش و جلوی صورتش گرفت و با دقت مشغول وارسیش شد.
میتونست قسم بخوره تک تک مهره ها به پوست دستش چسبیدن!!!
و وقتی سعی کرد اون دست بند و از دستش بیرون بکشه فهمید که اون واقعا به پوست دستش چسبیده و جز درد چیزی نسیبش نشد...
مثل یه طلسم!!!
"این دیگه چه کوفتیه!!"
حالا داشت کم کم چیزای بیشتری یادش می امد...
دیشب دستش خونی بود...
و الان که میدید این دست بند چطوری به بدنش چسبیده همچی با عقل جور در می امد!!
همون زمان که محو اجراش شده بود دست بند پوست دستش و شکافته بود...اما عجیب بود که اون موقع هیچ دردی رو احساس نکرده بود...
جونگکوک واقعا یه طلسم بهش داده...
یه طلسم که تا یه مدت نامعلوم جیمین و از همه ترس هاش دور میکنه!! و در واقع اجازه میده جیمین خوده واقعیش باشه!
درست مثل یه ادم عادی
نه توهمی!
نه صدایی!
اما صحنه هایی که دیروز دیده بود...
نمیتونست بهشون فکر نکنه...
طوری که اون خون اشاما پوست و گوشت ادمارو میدریدن و ازشون تغذیه میکردن...
در عین حال که وحشتناک بود اما همون قدر باشکوه هم بود...
اون صحنه جیمین و یاد یکی از داستان های قدیمی که مادر بزرگش براش تعریف میکرد مینداخت...
داستان هیولا های خونخوار و ادمایی که جادو میکردن!
اون زمان مادرش همیشه سعی میکرد جلوی مادربزرگش و بگیره چون فکر میکرد اینجور داستانا مناسب یه بچه نیست...و البته که نبودن...
اما جیمین خوب بخاطر می اورد که تو اون دوران ته دلش ارزو داشت که اونا واقعی باشن...
البته تا قبل از ۱۵ سالگیش!
چون بعد از اون توهم هاش و کابوس هاش شروع شدن...
اما مادرش...همیشه اون پیرزن بیچاره رو مقصر میدونست...حتی بعد مرگشم هر بار که حال بد جیمین و میدید مدام میگفت که" اینا همش تقصیر مادر منه...".
و همه این حرفا حال جیمین و بدتر میکرد...
شاید گاهی اوقات سعی میکرد به خودش بقبولونه که اونا فقط افسانه ان!
ولی همه اینا ماله قبل از مهمونی دیشب بود!
جیمین حالا حقیقت بزرگی رو میدونست!
موجوداتی که تا مدت ها فقط داستان های متفاوتی راجبشون شنیده بود واقعی بودن!!
و حتی یکیشون خونش و مکیده بود!
ناخوداگاه دستش و از روی لباس روی زخمش گذاشت.
"تو سرنوشت منی..."
غرق شدن توی افکار سیاهش زیاد طول نکشید چون میساکی طبق معمول وارد اتاقش شد و اونو برای صبحانه صدا زد.
وقتی وارد اشپزخونه شد و پدر و مادرش صحیح و سالم بدون هیچ خراشی دید نفس عمیقی کشید و صبح بخیر ارومی گفت.
مادرش با دیدنش لبخند بزرگی زد...
"پسرم...خوب خوابیدی؟"
در واقع با وجود اینکه دیشب تقریبا مرده بود و هیچی ایده ای راجب اینکه چطوری به خونه برگشتن نداشت شب بدون کابوسی داشت!
پس میشه گفت که خوب خوابیده بود.
کمی از سوپ توی ظرفش خورد.
"اره...خوب خوابیدم...شما...دیشب توی...مهمونی چیز...عجیبی ندیدین؟"
مادر ش اخمی کرد و سرش و به چپ و راست تکون داد.
"نه همچی خوب بود...ولی...تو چیزی دیدی؟کسی اذیتت کرد؟"
بخش اخر جمله اش رو با نگرانی ادا کرد و به همسرش خیره شد.
حالا که خیالش راحت شده بود لبخندی زد
"عااا...نه نه نه...مشکلی نبود...فقط...میخواستم مطمئن بشم...کسی اونجا حرف بدی بهتون نزده باشه..."
پدر مادرش کمی اروم شدن...درواقع جیمین کاملا متوجه نفس عمیقی که کشیدن شد.
"نه...کسی چیزی نگفت...اما...دیشب داشتی با جئون صحبت میکردی برام عجیب بود...میشناختیش؟"
باید چه جوابی میداد؟میگفت که اونو توی محل زندگیش دیده و اون جونش و نجات داده؟
یا باید میگفت که اون یه خون اشامه که با یه هدف نامعلوم درست وسط زندگیم ظاهر شده!
یک قاشق دیگه از سوپش خورد نیم نگاهی به هسوک نگران انداخت.
"نه نمیشناختم...توی مراسم باهاش آشنا شدم...اتفاقی بهم برخورد کردیم"
میتونست از چهره مادرش بخونه که چقدر خوشحاله!
انگاری ارتباط برقرار کردن با دیگران بزرگ ترین مشکل زندگیش بوده...
تا اخر صرف صبحانه حرف دیگه ای زده نشد و همین باعث شد تا جیمین کمی افکارش و کنار هم بچیده تا ببینه باید چیکار کنه!
مطمئن بود که جونگکوک با کار دیشبش و اسیب نرسوندن به پدر و مادرش قصد داشته نشون بده که دشمن نیست و دنبال معامله است!
هر چند جیمین مطمئن نبود معامله بین انسان و
خون اشام به کجا ختم میشه...
اما مطمئن بود که این خودشه که باید قدم بعدی رو برداره!!!
بعد از صرف صبحانه به اتاقش برگشت...اما متوجه شد که هسوک هم داره پشت سرش میاد.
با تعجب نگاهی بهش انداخت.
"مشکلی هست هیونگ؟"
"بازم باهاش حرف زدی؟مگه بهت نگفتم ازش فاصله بگیر!!!"
درست وسط راه پله ها ایستاده بودن و جیمین برای اولین بار توی عمرش احساس مستقل بودن میکرد .درست رو به روی هسوک ایستاد
"اون...بهم اسیب نمیزنه..."
"جیمین!این ادم نرمال نیست...بوی دردسر میده!"
خودشم نمیدونست چرا داره چیزی رو که دیشب دیده مخفی میکنه!
"هیونگ...من میفهمم تو نگرانمی...همیشه منو با خودت حمل کردی! ولی فکر میکنم که وقتشه بزاری...خودم امتحان کنم..."
هسوک چند ثانیه به چشم های مصمم رو به روش خیره شد.
"تو...عوض شدی!!این اولین باره که بهم زل زدی! خودت ام متوجهش شدی نه؟..."
"هیونگ...من..."
سعی کرد دست هسوک و بگیره اما اون پسش زد.
"پس کار خودش و کرد! دیشب تو اون مهمونی کوفتی چی بهت نشون داد؟"
گیج شده از حرفای هسوک اخمی کرد پرسید
"منظورت چیه که کار خودش و کرد؟ هیونگ تو چی میدونی؟"
هسوک بدون حرف استین  لباسش رو گرفت و به سمت اتاقش کشوند. تقریبا اونو به داخل اتاق هول داد و با چهره ای که اعصبانیت و حرص به خوبی توش دیده میشد به جیمین توپید.
"احمق! اون میخواد ازت سواستفاده کنه....اون روز اون داستان و تعریف کردم که ازش فاصله بگیری!نه اینکه بری بچسبی بهش! "
عصبی از نشنیدن جواب درستی کمی صداش رو بلند تر کرد.
"بهم میگی چی میدونی یا برم از خودش بپرسم؟گفتم منظورت از اینکه اخرم کار خودش و کرد چی بود!؟"
جیمین همیشه باید به این حرف برمیگذشت...
*ادمی همیشه اونطوری که شما فکر میکنید نیستن! اونا فقط چیزی رو به شما نشون میدن که خودشون میخوان*
هسوک روی صندلی تک نفره گوشه اتاق نشست.
"داستانایی که مامان بزرگ برامون تعریف میکرد و یادته؟ جادوگرا...خون اشاما..‌."
سرش و تکون داد و لبه تخت نشست...
"و احتمالا میدونی که همش حقیقت داره..."
با چشم هایی که درشت تر از این نمیشد به هیونگش خیره شد. حتی نمیتونست کلمه ای حرف بزنه!
"چ..چی؟"
"یادته راجب کسی که دوسش دارم باهات حرف زدم؟...خب...اون یکی از ادماییه که جونگکوک تبدیلش کرده..."
نمیدونست باید چه ری اکشنی داشته باشه!
حالا که از حباب دورش ببرون اومده بود داشت چیزایی رو میشنید که برای ذهن خسته اش زیادی بودن!
اما ترجیح داد سکوت کنه و بشنوه...سکوت کنه و بشنوه که تو چه دنیایی زندگی میکنه!
"یونگی مریض بود...داشت میمرد و من هاضر بودم هرکاری بکنم تا خوب بشه...و اون عوضی...اون مثل شیطان همه جا بود...و من اون لحظه...تو دامش افتادم..."
"یعنی...چیکار کردی؟"
لبخند تلخی زد و موهای کوتاهش بهم ریخت.
"اون یونگی رو تبدیل کرد...تا زنده بمونه...اما این بزرگترین اشتباه من بود...باعث شدم که یونگی دیگه نتونه دخترش و ببینه...اونو تبدیل به چیزی کردم که ازش متنفره..."
چند دقیقه بینشون سکوت برقرار شد. واقعا نمیدونست باید چی بگه...
جونگکوک از چیزی که فکرشو میکرد پیچیده تر بود!
به ارومی از جاش بلند شد و کنار هسوک روی تک کاناپه اتاقش نشست.
نیم نگاهی به نیم رخ غرق در فکرش انداخت و سعی کرد کمی تسکینش بده.
"همه ادما خودخواهن هیونگ...تو توی اون لحظه بهترین انتخاب و کردی...اگه میزاشتی یونگی بمیره بعد ها خودت و سرزنش میکردی که میتونستی نجاتش بدی اما ندادی!مثل من...مثل من که با این دستبند به چیزی رسیدم که یه عمره دنبالشم!"
حرفش و قطع کرد و دوباره هسوک خیره شد.
"اما...اون...از تو چی خواست؟چی ازت خواسته فکر میکنی قراره ازم سواستفاده کنه؟"
هسوک بالاخره نگاهش و از پرده های ابی رنگ رو به روش گرفت . به چهره زیبای جیمین خیره شد و به ارومی زمزمه کرد
"گفت باید از تو محافظت کنم...تا اخر عمرم..."
شنیدن این حرف کافی بود تا ترس توی وجودش بشینه!
نابود کردن زندگی یه نفر در قبال محافظت از یه نفر دیگه!؟...
گیج و منگ سری تکون داد
"ولی...چرا‌..چرا تو باید ازم مراقبت کنی...اصلا...من چرا باید احتیاج داشته باشم یکی ازم محافظت کنه؟"
هسوک رفتار های هول زده و پر از تشویش جیمین خیره شد با ناامیدی سرش و پایین انداخت.
"دلم نمیخواست...واقعا وارد این بازی بشی...وقتی امروز اون زخم و دیدم فهمیدم که خیلی دیر شده...و با توجه به دست بند غیر عادی که داری...باید بگم که جونگکوک خیلی بیشتر از بیشتر پیش رفته..."
از جاش بلند نمیتونست با این حرفا کنار بیاد.
حتما باید جونگکوک و میدید و ازش میپرسید.
باید همچی رو ازش میپرسید.
"اون کجا زندگی میکنه؟"
تنها جمله ای بود که تونست به زبون بیاره...

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now