part35🎟

674 140 50
                                    

"بازم که اینجایی!"

هوسوک درحالی که با رکابی سفید رنگش از پشت قفسه های کتاب بیرون میومد گفت و با حالت حرصی به جیمینی که بیتفاوت مشغول خوندن کتابی بود نگاه کرد.

"هیونگ...اینجا محل کاره‌...واقعا میخوای اینطوری بگردی؟"

جونگکوک در حالی که از پله ها پایین میومد گفت و نگاهش به پسری افتاد که جدیدا زیاد به اونجا میومد و تقریبا ساعات زیادی خودش و مشغول خوندن کتاب میکرد و جونگکوک کاملا متوجه نگاه های خیره اون پسر به خودش بود اما هیچ وقت به صورت مستقیم باهاش هم صحبت نشده بود بخاطر همین به خودش اجازه نمیداد تا ازش علت اون نگاه ها رو بپرسه!

"اینجا خونه منه بچه...پس هرطور که بخوام میگردم..."

هوسوک در حالی که حوله صورتی رنگش و دور گردنش مینداخت جواب داد و رو به روی جیمین نشست و ابرویی براش بالا انداخت.

از روزی که همدیگه رو دیده بودن مدت زیادی گذشته بود و هوسوک اوایل خیلی به رفت و آمد های جیمین ری‌اکشن نشون میداد اما با گذشت زمان متوجه شد که جیمین قصد نداره فشار زیادی به جونگکوک وارد کنه و همینم باعث شده بود تا کمی با اون پسر مدارا کنه اما بازم چیزی از نگرانی هاش کم نشده بود!

"هیونگ...یونگی بهم زنگ زد و گفت اگه میخوای بزاره حداقل از دور تماشاش کنی بهتره همین الان بری خونه‌اش!"

هوسوک با شنیدن اسم یونگی از زبون جونگکوک با عجله از جاش پرید و با تعجب گفت.

"چ.چی؟ خودش اینو گفت؟مگه ما آشتی نکرده بودیم؟
باز چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟"

جیمین درحالی که سعی میکرد جلوی خنده‌اش رو بگیره به صحبت های اون دو نفر گوش میداد و با گذشت چند دقیقه کاملا حواسش از کتابی که توی دستش بود پرت شد و نفهمید کی کاملا به اونا خیره شده.

جونگکوک آروم و با ملاحظه میخندید و سر به سر هیونگش میزاشت و جیمین با تمام عشقی که داشت به اون خنده ها نگاه میکرد و تو دلش آرزو میکرد ای کاش میتونست بار دیگه صاحب اون خنده ها باشه!

"عاا هیونگ...تو که میدونی یونگی چقدر حساسه.‌...باید بیشتر مراقب کارایی که میکنی باشی! "

هوسوک در حالی که با عجله پیرهن آبی رنگش رو میپوشید
و دکمه هاش رو سرسری میبست جواب داد.

"اینطور که تو میگی احساس میکنم زندگی زناشوییم رو به تباهیه!"

اون دو نفر کاملا از حضور جیمین غافل شده بودن و جیمین هم هیچ حرکت یا حرفی نمیزد که اونا رو متوجه خودش کنه چون انقدر رابطه اون دو برادر براش جالب بود که میتونست تمام روز بهشون خیره بشه!

هوسوک به قدری درگیر حرف جونگکوک بود که کاملا فراموش کرد باید وقتی که جیمین اونجاست اون دوتا رو باهم تنها نزاره و به محض اینکه مکالمه اش با جونگکوک به پایان رسید از مغازه بیرون رفت و به سمتی شروع به دویدن کرد.

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now