part23🎟

641 143 30
                                    

نامجون که انگار متوجه شده بود علت رفتار جیمین چیه کمی سرش و به سمت جونگکوک خم کرد.
"نگو که بهش نگفتی؟"
جونگکوک ثانیه ای به چهره خشک شده جیمین نگاه کرد و لپشو از درون گزید.
"یادته بهت گفتم خون آشاما هیچ وقت هیچی رو فراموش نمیکنن؟ خب...بهتره فراموشش کنی..."
بعد لبخند مصنوعی رو لب هاش نشون و به طرف دوست پسرش رفت. از زیر بازوی جیمین گرفت و با یه ببخشید اون رو به گوشه ای برد.
جیمین هنوزم نگاهش گنگ و گیج بود برای همین مشغول نوازش صورتش شد و در همون حال براش توضیح داد.
"اون ادمی...البته خون آشامی که دیدی...واقعا همون آدمیه که تو فکرته..."
جیمین حیرت زده دست جونگکوک و بین دست های خودش گرفت و گفت.
"چی..؟داری میگی...رهبر ارکستری سمفونی مرگ نمرده؟"
جونگکوک لبش و گزید و زیر چشمی به نامجونی که خودش و با ساز ها سرگرم کرده بود انداخت.
"در واقع...هیچ کدوم نمردن..."
جیمین واقعا گیج شده بود...به خوبی اون سال رو به یاد می اورد که چه آتیش سوزی وحشتناکی به وجود اومده بود و چون شرکت پدرش همیشه از اون گروه حمایت میکرد یه جورایی از اخبار اون فاجعه در جریان بود!
"آخه...چطور ممکنه...؟"
"اونا واقعا توی اون آتیش سوزی صدمه دیدن اما..."
جونگکوک دوباره به نامجون خیره شد و ادامه داد.
"اما نتونستم بزارم بمیرن...نجاتشون دادم...اونا رو شبیه خودم کردم تا فقط، باشن...اما خیلی از دوستام و از دست دادم چون نمیتونستن با چیزی که بهش تبدیل شدن کنار بیان...از بین اونا...فقط نامجون بود که پذیرفت با من بمونه..."
وقتی نگاه جیمین و رو خودش دید لبخند خسته ای زد.
"این نگاهت داره بهم میگه که ، جئون جونگکوک تو یه خودخواه عوضی هستی!"
جیمین لحظه ای مکث کرد و بدون اینکه توجه کنه فرد سومی هم توی اون اتاقه دستش و دور گردن جونگکوک حلقه کرد.
"حتما برات تصمیم سختی بوده...اینکه بدونی باید همیشه غم چیزایی که از دست دادی رو دلت بمونه...تو این غم و نمیخواستی درسته؟"
جونگکوک فقط تونست سرش و به نشونه مثبت تکون بده...
برای جیمین هنوزم سوالای زیادی وجود داشت...اما موقعیت مناسبی نبود تا بخواد جونگکوک و با یاد آوری گذشته اذیت کنه پس فقط لبخندی زد.
"این خوبه که همیشه میخوای از بقیه محافظت کنی...اما گاهی اوقات نمیشه...میدونی چی میگم؟"
"حق با توعه..."
روی پنجه پاهاش بلند شد و بوسه ای رو بینی جونگکوک کاشت.
"پس...فکر کنم یه بار دیگه باید من و به دوستت معرفی کنی جونگکوکی..."
جونگکوک خنده شلی کرد و انگشت هاشون رو به هم گره زد و هر دو به سمت نامجونی که غرق ویالون سل بزرگی که گوشه اون سالن قرار داشت بود رفتن.
نامجون با حس نزدیک شدن اون دو نفر لبخندی زد و به سمتشون چرخید و به جیمین خیره شد.
جیمین هم لبخندی زد و کمی به طرف پایین خم شد.
"بابت رفتارم معذرت میخوام...فقط یکم شوکه شدم..."
نامجون چشم هاش رو درشت کرد و هول کرده دستش و جلوی جیمین تکون داد.
"اوه...نه نه نه...من اصلا ناراحت شدم...تو حق داشتی...دیدن ادمی که خیلی وقته مرده خیلی مرسوم نیست..."
و خودش به حرفی که زد به آرومی خندید. اما جیمین فقط لبخندش رو بزرگتر کرد و دست آزادش رو دور بازوی جونگکوک حلقه کرد.
"درسته...من...وقتی سنم کم تر بود خیلی برای شما و کارتون ارزش قائل بودم...و...اون اتفاق خیلی من و ناراحت کرد...و الان..."
اشاره ای به نامجون کرد و ادامه داد.
"خوشحالم که زنده میبینمتون..."
نامجون کمی سرش و به نشونه احترام  به طرف پایین خم کرد.
"فکر میکردم دیگه از خاطره ها پاک شدم...باعث خوشحالیه..."
وقتی اتصال چشم هاش با نامجون ، اون مرد جذاب و پخته زیاد شد تونست حلقه شدن دست جونگکوک رو دور کمرش احساس کرد و متقابلا فشار زیادی که انگشت های پسر بزرگتر به پهلوش وارد کرد باعث شد که ناخوداگاه نگاهش رو به چشم های هشداردهنده جونگکوک بدوزه.
شاید لورد جئون زیاد خوشش نمیومد معشوقه اش با فرد مورد علاقه اش صمیمی بشه!
و این چیزی بود که از چشم های تیزبین جیمین دور نموند...
جونگکوک نباید اتو دست دوست پسرش میداد!
"نظرتون راجب یه اجرای خاص چیه؟"
جونگکوک درحالی که چشم هاش رو خمار میکرد و لب هاش رو با زبون تر زمزمه کرد و برای آخرین بار پهلوی جیمین رو میفشرد گفت و ازش فاصله گرفت.
به سمت پیانوی چوبی قدیمیش رفت و روی صندلیش نشست.
میتونست نزدیک شدن جیمین و نامجون رو به خودش احساس کنه و برای این لحظه دلش میخواست قطعه ای که سال ها توی سرش بدون توقف پخش میشد و به خوبی میدونست جیمین چقدر با این آوا آشنایی داره رو بنوازه...
انگشت هاش رو روی کلاویه هایی که دقایق پیش توسط پسرش لمس شده بودن کشید و توی سرش بار دیگه نت های اون قطعه رو مرور کرد، توی سرش از عدد یک تا ده شمرد و بعد حرکت انگشت هاش روی کلاویه های قدیمی پیانو شروع شد...
به دست هاش اجازه داد تا بی پروا روی کلاویه ها برقصن و
پلک هاش رو روی هم گذاشت...
آوای دل انگیز آشنایی که توسط انگشت های خودش که رو کلاویه ها حرکت میکردن توی گوش هاش میپیچید قلب یخ زده اش رو کم کم گرم میکرد...
میتونست احساس کنه جیمین هم مثل خودش به اون قطعه موسیقی عکس العمل نشون میده چون این و از گرمای حضورش درست کنارش احساس کرد...
سال های زیادی بود که نواختن و کنار گذاشته بود اما امروز از وقتی که پاش رو توی این سالن گذاشت دلش خواست تا مثل گذشته خودش رو غرق در چیزی که شاید واقعا بخاطرش به دنیا اومده بکنه.
و اما برای جیمین، اون واقعا شوک شده بود...
از وقتی به خاطر داشت اون ملودی و اون آهنگ توی سرش زنگ میزد و هیچ وقت هم علتش رو پیدا نکرد...اما فقط میدونست که اون آرومش میکنه...
مثل جونگکوک که هربار ، وقتی داغون و بهم ریخته بود پیداش میشد و طوری در آغوش میگرفتش که انگار سدی بین اون و مشکلاتشه...
باید با این احساس چیکار میکرد؟
این درسته که انقدر یه نفر و بخوای؟
با صدای دست زدن های آروم و پیوسته ای به خودش اومد و از پشت به جونگکوک خیره شد.
"واو...پسر ، تو همیشه من و تحت تاثیر قرار میدی...این جدید بود؟"
جونگکوک به آرومی سرش رو بالا گرفت و لبخندی زد.
"نه...فقط خیلی وقت بود که...این قطعه رو ننواخته بودم"
نامجون به معنی دونستن سری تکون داد و به جیمین اشاره کرد.
"گمون کنم بیشتر من...جیمین شی تحت تاثیر قرار گرفته...درست نمیگم؟"
جیمین که تمام مدت ساکت بود و فقط به جونگکوک نگاه میکرد تکونی خورد و دستش و رو شونه جونگکوک گذاشت.
"همینطوره...این آهنگ من و یاد یه چیزی انداخت..."
جونگکوک درحالی که دستش رو میگرفت و از جاش بلند میشد نیشخندی زد.
"این تنها چیز توی گذشته است که دوسش دارم..."
هر سه بعد از صحبت کوتاهی از هم جدا شدن، نامجون برای کمک اومده بود چون جونگکوک بعد از فهمیدن اینکه توی افرادش چندین نفر بهش خیانت کردن دیگه نمیتونست به کسی اعتماد کنه ، برای همین از دوست قدیمیش کمک خواست تا بهشون کمک کنه...
مدتی میشد که از عمارت بیرون زده بودن و روی صخره بلندی که با دریا فاصله تقریبا زیادی داشت نشسته بودن.
هوا کمی سرد تر شده بود اما جیمین اون و دوست داشت پس فقط سرش و روی شونه پهن جونگکوک گذاشت و به منظره بینظیر رو به روش خیره شد.
"ناراحت بودی... "
جونگکوک به آرومی زمزمه کرد. مطمئن نبود گوش هاش
درست شنیدن پس جوابی نداد. اما جونگکوک ادامه داد.
"کسی ناراحتت کرده؟"
این بار با صدای بلند تری پرسید پس جیمین سرش و بالا گرفت و به جونگکوک خیره شد.
"نه...مشکلی نیست..."
"دروغ نگو..."
جونگکوک بین حرفش پرید و به چشم هاش خیره شد.
طوری نگاهش میکرد که انگار میتونه صفر تا صد احساساتش رو ببینه...
تسلیم آهی کشید.
"جولیا رو دیدم..."
"عاح...اون بچ..."
جیمین خنده آرومی کرد و با سرش ضربه آرومی به شونه جونگکوک زد.
"خیلی مطمئن بود که ته این کار هیچی نیست."
"ته این ماجرا هرچی که باشه اتفاقی برای تو نمیوفته."
جونگکوک با خونسردی جواب داد. جیمین نمیخواست کسی باشه که ازش محافظت میشه...دلش میخواست همچی به همون روال قبل برگرده...
دلش میخواست برگرده خونش و همراه جونگکوک زندگی کنه...این رویایی بود که تو سرش داشت...هرچند که بنظر غیر ممکن و دست نیافتنی بود اما جیمین هر روز به روزی فکر میکرد که همراه جونگکوک توی خونه کوچیکش زندگی کنن و مثل یه خانواده کوچیک باشن...
اما هر بار که به چشم های جونگکوک نگاه میکرد مایل ها از آرزوش فاصله میگرفت و قلبش ترک برمیداشت...
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت.
"چرا فکر میکنی که زنده موندن برای من مهمه؟"
"چون هست..."
به سرعت به طرف جونگکوک برگشت و با چشم های درشتش که رگه هایی از عصبانیت توش دیده میشد بهش خیره شد.
"نه...اشتباه نکن...من دلم میخواد با تو زنده بمونم...میخوام هرکسی که اینجاست زنده بمونه...میخوام که همچی برگرده سرجای اولش...این...خیلی با چیزی که تو میگی فرق داره جونگکوک."
این بار نرم تر ادامه داد.
"پس لطفا اینجوری نباش...اینطوری نباش که من هرلحظه نگران از دست دادنت باشم..."
جونگکوک نگاهش رو جای جای صورت جیمین گذروند و دست چپش رو دور شونه های کوچیک جیمین پیچید و اون و به خودش نزدیک تر کرد.
"انقدر به تهش فکر نکن...ما نمیتونیم جلوی اتفاقات و بگیریم...و من نمیتونم بهت قول بدم که آرامش ما همیشگیه...اما تمام تلاشم و براش میکنم...قول میدم..."
سرش و جلو تر برد و بینی یخ زده اش رو به گردن جونگکوک مالید و از عطر تنش نفس عمیقی کشید.
"همین که بغلم کنی...برام کافیه‌...فقط ولم نکن..."
جونگکوک محکم تر بغلش کرد و آروم خندید.
"ول نمیکنم کوچولو...ول نمیکنم...مگه میتونم تو رو ول کنم؟"
"البته که نمیتونی...اگه ولم کنی خودم میکشمت"
با لحن لوسی که فقط مخصوص جونگکوک بود گفت که باعث شد پسر بزرگتر تو گلو بخنده و بوسه ای رو موهای جیمین بکاره.
"عشق لوس من...اگه لحظه ای ازت دور شدم اجازه داری جونم و بگیری..."
سرش و کج کرد به نشونه تایید تند تند سرش و تکون داد
"حتما همین کار و میکنم لورد جئون شک نکن."
با یادآوری چیزی اخم کمرنگی کرد و نامطمئن پرسید.
"آهنگی که امروز نواختی...قبلا هم زمزمه اش کرده بودی، اون روز توی مهمونی...درست میگم؟ من این صدا رو وقتایی که میترسیدم میشنیدم...مثل این بود که..."
"یه فرشته محافظ داره سعی میکنه آرومت کنه!"
جونگکوک حرفش رو تموم کرد و لبخند روشنی زد.
"اون صدای رئاست..."
دستش رو بالا اورد و روی قلب جیمین گذاشت که آروم و منتظرم میتپید.
"قبل از اینکه ناپدید بشه...همه از شنیدن صداش آرامش میگرفتن...اون مثل مادری بود که دلش میخواست همه بچه هاش توی صلح باشن...چیزی که هیچ وقت نتونست با عشق و محبت ایجادش کنه...حتما تو رو خیلی دوست داره که برات میخونه..."
هر دو تو حال و هوای خودشون بودن که با قدم های شتاب زده کسی توجهشون به اون سمت جلب شد و این که جونگکوک ناخوداگاه جیمین و به خودش نزدیک تر کرد تا از هر خطر احتمالی به دور باشه از چشم های تیز بین جیمین دور نموند...
"رئیس...رئیس..."
نایون وحشت زده و با عجله به سمتشون اومد و وقتی به چند قدمیشون رسید کم مونده بود تا تعادلش و از دست بده و روی زمین بیوفته اما جیمین که بخاطر لحن وحشت زده دختر سریع از روی زمین بلند شده بود قبل از اینکه روی زمین بیوفته اون و گرفت‌.
"هعی چی شده؟...چرا انقدر پریشونی؟"
جیمین با نگرانی پرسید و به نایون کمک کرد تا صاف بایسته.
"کاترین...با مانگ تائه رفتیم تا بهش سر بزنیم ولی یهویی بیدار شد و شروع کرد به جیغ کشیدن...به مانگ تائه و چند نفر دیگه آسیب زد..."
نفس عمیقی کشید و به جونگکوکی که با اخم پررنگی بهش خیره بود نگاه کرد.
"هیچکس نمیتونه جلوش و بگیره...حتی سوجینم اون پایینه..."
جونگکوک هنوز حرف نایون تموم نشده بود که با سرعت به سمت عمارت دوید و اون دو نفر رو تنها گذاشت.
جیمین به دختری که از ترس میلرزید نگاه کرد و ضربه های آرومی به شونه اش زد.
"هی نگران نباش...مشکلی پیش نمیاد..."
نایون با چشمایی که با باریدن فاصله ای نداشتن نگاهش کرد.
"اون خیلی قویه...با اینکه میدونم مانگ تائه قویه اما جوری اون و به دیوار کوبید که تونستم صدای شکستن استخوناش و بشنوم...اون دختر واقعا یه روانیه..."
در حد فاک عصبانی بود! از اینکه یه مشکل حل نشده مشکل دیگه ای به وجود میومد خسته بود و دلش میخواست انقدر فریاد بزنه که مزه خون و توی دهنش حس کنه!
دست سرد و یخی دختر کنارش رو گرفت و به آرومی گفت.
"من و ببر پیش کاترین..."
نایون به سرعت مخالفت کرد.
"نه حتی حرفشم نزن جیمین! تو انقدر قوی نیستی...اون به راحتی میتونه تو رو بکشه!"
"واقعا دیگه اهمیتی داره؟"
"چ..چی؟"
نایون با گیجی پرسید اما جیمین بهش اجازه نداد برای شنیدن جواب صبر کنه خنده ی خسته ای کرد.
"واقعا دیگه زنده موندن چه اهمیتی داره وقتی هر سری تا میام به بودنش کنارم عادت کنم...اینطوری دستام و رها میکنه و میره؟ وقتی هر بار که از پیشم میره میمیرم و وقتی دوباره میبینمش مثل ماهی که بعد از مدت طولانی به دریا برگشته نفس میگیرم...مردن توی این ثانیه فقط ثبت بی نفسی منه...واَلا من یه مردم که فقط کنار اون زنده است!"
نایون از مکالمه اون دو نفر خبر نداشت پس حرف های جیمین براش گنگ بودن...
چند ثانیه پلک هاش و روی هم گذاشت و لبخند کوچیکی زد.
"با حرفام گیجت میکنم؟"
نایون که حالا حال بد چند ثانیه پیشش رو فراموش کرده بود به چشم های غمگین جیمین خیره شد.
"تو خیلی بد عاشق شدی پسر..."
زیر لب زمزمه کرد و یک قدم نزدیک تر شد.
"امیدوارم...جونگکوک بتونه اندازه عشقی که بهش داری رو درک کنه..."
فقط تونست بخنده...بخنده به حرف های امیدوار کننده ای که سخت بود بخواد باورشون کنه...
"بیا فقط بریم پیش بقیه باشه؟"
دخترک سعی کرد با نشوندن لبخند مهربونی روی لب هاش دل جیمین و گرم کنه و با گرفتن آستین لباسش اون رو به سمت عمارت کشوند.
اوضاع داخل عمارت بدتر از چیزی بود که فکرشو میکرد.
چند نفر آسیب دیده بودن و حتی با وجود خون آشام بودنشون زخم هاشون به کندی خوب میشد و اینا همش نشون دهنده قدرت کاترین بود...
نایون به محض ورود به به عمارت رو به جیمین کرد با لحن جدی انگشت اشاره اش رو جلوی صورت جیمین تکون داد.
"همین جا بمون و جایی نرو! میرم و به مانگ تائه سر میزنم اگه برگردم و اینجا نباشی، جونگکوک و میفرستم سراغت!"
و بعد بدون اینکه به جیمین اجازه حرف زدن بده به سمت دوست پسرش رفت و کنارش نشست. به نظر میرسید حال مانگ تائه خوبه پس جیمین فقط با چک کردن اطراف و مطمئن شدن از اینکه کسی متوجهش نشده به سمت همون راهرویی که جولیا رو اونجا دیده بود رفت. اگه یکم سرپیچی میکرد مشکلی که پیش نمیومد؟ پس خودشو با گفتن اینکه فقط یه سرک کوچیکی میکشم و برمیگردم آروم کرد و به راهش ادامه داد...
حدس میزد انتهای اون راهرو به جایی میرسه که کاترین و اونجا زندانی کرده باشن...
با احتیاط راهروی تاریک و طی کرد تا به در چوبی رسید که نیمه باز بود.
با چک کردن پشت سرش به سرعت وارد شد و در چوبی رو طوری چفت کرد که بعدا بتونه ازش بیرون بره...
راه پله ی پشت سرش تنها با لامپ های زرد رنگ کم نوری روشن شده بود و صدای پیچش باد توی اون محوطه سرد و ترسناک فقط بدن سرمازده اش رو سرد تر میکرد...
با قدم های آروم و نامطمئن از پله ها پایین رفت...
هرچی پایین تر میرفت نور زرد رنگ بیشتر میشد و میتونست دیوار های سنگی و سرد اون تونل و بهتر ببینه...
وقتی آخرین پله رو هم رد کرد لحظه ای ترس تمام وجودش رو فرا گرفت. اون پایین همچی آروم بود و انگار که هیچ وقت هیچکس پاشو اونجا نذاشته بود اما قطرات خون تازه ای که روی زمین ریخته شده بود بهش میفهموند که اونجا تا دقایقی قبل میدان جنگی بوده که برنده اون زندانی این عمارت بوده!
برای اینکه لرزش پاهاش باعث زمین خوردنش نشه با کمک گرفتن از دیوار سرد و سنگی توی اون تونل باریک شروع به حرکت کرد.
پرش نور لامپ ها و ریزش قطرات آب از سقف راهرو باعث میشد بهش حس این رو بده که وسط یک فیلم ترسناک داره نقش آفرینی میکنه!
"هوهو...ببین کی اینجاست..."
صدای آشنا و خشدار زنی توی گوشش پیچید...
این بار نه از توی سرش بلکه دقیقا با چند قدم فاصله که تنها مانع بینشون در آهنی بود که تو قسمت بالایی اون دریچه کوچیکی وجود داشت که جیمین دقیقا میتونست از اون دریچه کوچیک چهره ترسناک و بی روح کاترین رو ببینه!
نامحسوس نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد و دست های یخ زده اش رو به پایین لباسش کشید و چند قدم فاصله رو پر کرد.
"دلم برات تنگ شده بود موش کوچولو."
دلش به هم پیچ میخورد و احساس میکرد هر ثانیه ممکنه که بالا بیاره!  ای کاش میتونست همین حالا وارد اون سلول بشه و دست هاشو دور گردن رنگ پریده دختر حلقه کنه و تا جایی که میتونه حلقه دست هاش و تنگ و تنگ تر کنه تا وقتی که دیگه نفسی وارد ریه های اون دختر نشه...
"دیدن حقارتت برام لذت بخشه..."
زیر لب زمزمه کرد و مستقیم به چشم های قرمز رنگ کاترین خیره شد.
کاترین سعی کرد بهش نزدیک بشه اما وجود دستبند های فلزی که اون رو به دیوار وصل کرده بود بهش اجازه حرکت نداد و تنها با هر حرکتش شوکی به بدنش وارد میشد که این هم به لطف جادویی بود که سوجین توی اون دستبند ها
کار گذاشته بود...
"اوه عزیزدلم...ما سال های زیادی رو با هم گذروندیم...
چطور میتونی انقدر بی انصاف باشی؟"
با حرص جفت دست هاش رو باز کرد و دو طرف اون در آهنی گذاشت.
"تو...توی عوضی...قاتل پست فطرت..."
"اوه...نه نه نه...صبر کن"
کاترین با خنده تمسخر آمیزی جلوی توهین های بیشتر جیمین رو گرفت و موهای بلند مشکی رنگش رو با تکون دادن سرش از جلوی چشم هاش کنار زد که صورت خونیش کامل نمایان شد...
جیمین میدونست اون خون ، خون کاترین نیست و احتمالا اون خون های خشک شده از مبارزه اش با افراد جونگکوک به جا مونده.
"کسی که خودش یه قاتله...نمیتونه به یه قاتل دیگه...اینو بگه...درست نمیگم؟"
"خفه شو...خفه شو...خفه شو"
با هر فریادی که میزد یک بار مشتش رو به دیوار میکوبید.
میدونست ممکن نیست کسی به اون پایین بیاد تا دوباره کاترین رو چک کنه پس تنها چیزی که توی اون لحظه توی فکرش میگذشت این بود که خودش رو این پایین به کشتن نده و جونگکوک رو از اینی که هست دلمرده تر نکنه!
اما واقعا ممکن بود؟ ممکن بود جلوی زنی که تمام زندگیش رو به گند کشیده مقاومت کنه؟
سرش رو به در آهنی چسبوند و بی توجه به دست های خونیش اون هارو توی موهای پریشونش فرو کرد.
"با عصبانیت چیزی درست نمیشه سوییت هارت...داری به خودت آسیب میزنی!"
"برو به درک زنیکه روانی!"
بلافاصله جواب داد و سرش و بالا گرفت و بار دیگه به اون موجود منفور خیره شد.
"تو واقعا هیچ احساسی نداری...چطور تونستی به این همه آدم آسیب بزنی؟"
کاترین لحظه ای ادای فکر کردن در اورد و نیشخندی زد.
"تو یه انسانی...پس معنای ضعیف بودن و به خوبی میفهمی...این چیزی بود که من تمام مدت سعی داشتم که نقضش کنم...میخواستم بی نقص باشم و قدرتمند...نه یه انسان پست و بی فایده..."
"میخواستی با کشتن آدمای بیگناه بهش برسی؟"
"نه...اشتباه نکن....من فقط راه خودم و رفتم پس برام اهمیتی نداشت به کی اسیب میزنم و به کی نه!"
"حتی جونگکوک؟"
ناخودآگاه اون حرف و زده بود انگار که لحظه ای زبونش دیگه از مغزش فرمان نمیگرفت!
کاترین که انگار بحثشون به جای مورد علاقه اش رسیده باشه نیشخندش عمیق تر شد و کمی بدن خشک شده و دردناکش رو تکون داد. سال ها بی حرکت موندن باعث شده بود که خیلی کندتر و ضعیف تر باشه و در واقع درگیری که ساعتی پیش راه انداخته بود تنها دست گرمی بود تا با قابلیت هاش آشنا بشه!
هنوز ضعف داشت اما به اندازه کافی قوی بود!
"میدونی...جونگکوک واقعا پسر دوست داشتنی بود...چشم های معصومی داشت طوری که وقتی بهم نگاه میکرد میتونستم ببینم چقدر عاشقمه..."
اون زن میدونست با حرف هاش ممکنه چقدر جیمین و آزار بده پس با اشتیاق بیشتری از عاشقانه هاش با تنها عشق زندگی جیمین حرف زد!
"میدونی اون لبای بوسیدنی و بدن فوق العاده ای داشت...هرکسی رو جذب خودش میکرد... گمون کنم دیدی که چقدر کارش توی تخت خوبه...اینطور نیست موش کوچولو؟"
وقتی صورت سرخ شده از عصبانیت جیمین رو دید قهقه بلندی سر داد و با لحن هیجان زده ای گفت.
"اوه...گمون کنم این جواب سوالت نبود سوییت هارت...به هرحال من الانم جونگکوک و از دست ندادم! قراره همچی خیلی هیجان انگیز تر از چیزی که فکرشو میکنی باشه!"
"بهتر دیگه خفه شی!"
با پیچیدن صدای فرد سومی توی اون راهروی نمور کاترین درجا ساکت شد و جیمین بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره وجود جونگکوک رو کنارش احساس کرد.
"تو این پایین چیکار میکنی؟"
جیمین میدونست که مخاطب حرف جونگکوک خودشه!
اما نمیدونست چرا ناخودآگاه تلخ شده و دلش میخواست که فقط عصبانیتشو رو چیزی خالی کنه.
"خودت اینجا چیکار میکنی؟ اومدی اونو ببینی؟"
جونگکوک بدون توجه به لحن تمسخر آمیز جیمین اون رو به شدت به سمت خودش برگردوند و با چشم های تیره اش که حاله ای از رنگ قرمز توش دیده میشد به چشم های جیمین خیره شد و آروم و شمرده گفت.
"وقتی دارم باهات حرف میزنم بهم نگاه کن!"
"از جواب دادن طفره میری؟"
"چیزی که خودت جوابش و میدونی رو ازم نپرس!"
"من، واقعا نمیدونم...چرا اومدی اینجا؟"
جیمین واقعا سرد شده بود و جونگکوک میتونست حدس بزنه این رفتار فقط بخاطر حرفاییه که بین اون دو نفر رد و بدل شده!
"جونگ..."
"دهنت و ببند"
جونگکوک حتی اجازه نداد کاترین اسمش رو کامل به زبون بیاره و حتی از لحظه ی ورودش ثانیه ای هم به اون زن نگاه نکرده بود چون در حال حاضر فقط میخواست به اون لحن سرد پسر مقابلش رسیدگی کنه تا دیگه انقدر آزرده و
رنجیده نباشه...
پس بدونه زدن حرف اضافه ای دست هاش و قاب صورت جیمین کرد و لب هاشون رو بهم رسوند...
براش مهم نبود که کاترین داره اونارو تماشا میکنه چون فقط میخواست که به جیمین ثابت کنه بخاطر اونه که اینجاست!
توی بوسه همراهی نمیشد و این نشون دهنده این بود که جیمین هنوزم به دنبال جواب میگرده!
پس تنها با گذاشتن بوسه کوچیکی روی لب های سرخ جیمین اتصال لب هاشون رو قطع کرد و با لحن دلپیچه آوری زیر گوش پسر کوچیک تر زمزمه کرد.
"تنها دلیل بودن من تویی سرندیپیتی....تنها چیزی که دلم میخواد ببینم دیدن لبخند تو و اون چشمای ستاره بارونته که وقتی میخندی محو میشن...واضح بود؟"
"برای الان کافی بود!"
جیمین لبخند محوی زد و از جونگکوک فاصله گرفت.
قرار نبود به این زودی وا بده چون عصبانی بود و میدونست که به خوبی این حس رو به جونگکوک هم منتقل کرده.
جونگکوک میدونست نمیتونن همین حالا راجب این موضوع بحث کنن پس فقط کمی خم شد و بوسه ای رو پیشونی جیمین کاشت.
"میتونی از پله ها بری بالا و منتظر من بمونی؟"
نیم نگاهی به داخل زندان انداخت. اون بچ به طرز عجیبی ساکت شده بود و جیمین نمیخواست اونا رو تنها بزاره!
"همین جا منتظر میمونم"
دست به سینه شد و کمی عقب تر رفت و به دیوار تکیه داد.
استخون دست هاش درد میکردن و میدونست که جونگکوک اونا رو دیده و بابت آسیب رسوندن به خودش حتما سرزنشش میکنه!
جونگکوک سری از روی تاسف تکون داد.
"پس هرچی شنیدی سعی نکن بیای داخل!"
هشدار آخر و به پسر تخس رو به روش داد و با استفاده از کلیدی که داشت وارد سلول شد.
کاترین با دیدن جونگکوکی که وارد اون اتاقک کوچیک میشد کمی صاف تر شد، بخاطر باز موندن دست هاش تمام وزنش روی اون ها مونده بود و وضعیت دردناکی رو پشت سر میذاشت اما برای هیچکس توی اون عمارت ناراحتی اون زن اهمیتی نداشت!
"بالاخره ازش دل کندی"
"مگه این که تو خوابت ببینی"
جونگکوک کاملا ریلکس جواب داد و قدمی به جلو برداشت و روبه روی کاترین ایستاد و پاهاش رو به اندازه عرض شونه باز کرد.
"اوه...آخرین بار خیلی عاشقانه جوابم و دادی...انقدر سرد؟ توقع نداشتم!"
جونگکوک نیشخندی زد.
"خیلی خنده داری...اما میدونی چیه؟"
به قدری نزدیک اون دختر ایستاد که تونست به راحتی چونه اش رو تو دست بگیره و سرش و تا جایی که میتونست بالا گرفت.
شاید اگه کاترین فقط کمی جونگکوک رو میشناخت سعی میکرد کمی محتاط تر عمل کنه چون اون لحن آرون و خونسرد نمیتونست عواقب خوبی رو برای کاترین به دنبال داشته باشه!
"توی این سال هایی که نبودی...خیلی چیزا عوض شده و اولویت های من تغییر کردن...و تو اتفاقی امروز به پسری که خیلی خیلی عاشقشم با حرفات آسیب زدی..."
با هر کلمه ای که به زبون میورد فشار دستش رو بیشتر میکرد و میتونست ببینه که چطوری صورت دختر از درد تو هم جمع شده.
"و من به قدری عصبانیم که تصمیم گرفتم یه درس کوچولو بهت بدم..."
و در آخر تنها صدای خرد شدن استخون فک دختر بود که توی اتاقک پیچید و متقابلا جیغ های دردناکش...
فرم عادی صورت کاترین به طور کل از بین رفته بود و فقط میتونست از درد جیغ بکشه و جونگکوک میتونست مشت های جیمین رو که به در میخورد حس کنه، اما خون جلوی چشم هاش و گرفته بود و قرار نبود که کوتاه بیاد!
"میدونی یکی از مزایای داشتن بدن نامیرا اینه عزیزدلم...من میتونم تو رو روزی صد بار بکشم و تو هربار بیشترو بیشتر درد بکشی...دقیقا مثل کاری که تو و برادرم باهام کردین..."
قطرات اشک از گوشه چشم کاترین میچکید و جونگکوک اینبار به سمت زنجیر هایی که دست های کاترین به اون وصل بود رفت و از هر دو طرف اون هارو کشید.
دست های کاترین به شدت کشیده شدن و جونگکوک میدونست که حس اینکه هر ثانیه اعضای بدنت از هم قراره جدا بشن چطوریه!!!!
"مگه دنبال همین نبودی!؟ اینکه نامیرا باشی؟ اینکه هیچ وقت نمیری...خب تو که الان داریش برای چی داری گریه میکنی؟"
جونگکوک میدونست که تا چند ساعت دیگه بدن کاترین به حالت عادی برمیگرده پس فقط با لذت زجر کشیدن کسی که باعث شد سال ها عذاب بکشه رو تماشا کرد!
"میدونی...تو هیچ وقت پشیمون نمیشی...اما شاید با زجر کشیدن این پایین بتونی سال ها درد کشیدن من و فقط کمی جبران کنی!"
"جونگکوک؟...جونگکوک عزیزم میشه بیای بیرون؟"
جیمین با نگرانی بیشتری فریاد زد و جونگکوک انگار تازه تونست صدای وحشت زده جیمین رو بشنوه...
نگاه آخرش و به کاترینی که فقط آروم آروم ناله میکرد انداخت و آخرین حرفش رو هم به زبون اورد.

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Where stories live. Discover now