🖇PART 3🖇

6.3K 934 125
                                    


TAE'S POV:

سوار ماشین شدم ولی اونقدر فکرم درگیر بود که نتونم رانندگی کنم
الان باید ب کوک زنگ بزنم که امشب زودتر بیاد خونه؟
یعنی بهم کمک میکنه؟
البته کع کمک میکنه اون آلفای منه و منم امگاشم!

گوشیمو برداشتم و شماره ی 1 گوشیم رو فشار دادم
منتظر بودم تا جواب بده

یک بوق!

دو بوق!

سه بوق!

چهار بوق!

نکنه چیزیش شده باشه؟ چرا جواب نمیده؟ یعنی کار داره؟
نزدیک بود قطع بشه ک صداش تو گوشم پیچید:

"بله؟"

"جونگ کوک؟ سلام"

"سلام... بله؟"

"اممم... میخواستم بگم میشه امشب یکم زودتر بیای خونه؟ میخوام راجع ب موضوعی با هم صحبت کنیم"

همیشه صداش اونقدری سرده که تا مغز و استخونم نفوذ میکنه و یخ میزنم، ولی نمیتونم چیزی بگم

"باشه"

"کاری نداری؟"

"تو اول ب من زنگ زدی یعنی تو کارم داشتی"

ناراحت شدم اما چیزی نگفتم:
"درسته... متاسفم ک مزاحمت شدم... خدافظ"

بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد

دیگه به این کاراش عادت کردم. البته بستگی داره که شما منظور از عادت کردن رو چی درک کنید!
اگر منظور از عادت کردن اینه که وقتی نسبت به یه چیز ناراحت میشی و بعد سر همین با کسی که باهات بد برخورد میکنه داد و بیداد راه بندازی و آخرش کار به کتک کاری کشیده بشه ولی با گذشت زمان اونقدر خسته ای که حتی وقتی ناراحت هم شدی بازم نقش آدمای خوب و خوشحال رو بازی کنی و به روی خودت نیاری آره... من عادت کردم ب این رفتارای جونگ کوک و کاری هم از دستم بر نمیاد!

ماشین رو روشن کردم و راهی خونه شدم

...

از کنار هر خدمتکاری که بهم تعظیم میکرد با لبخند رد میشدم
به اتاق خواب رسیدم و نفهمیدم چجوری در رو باز کردم و با همون کت و شلوار خودمو رو تخت پرت کردم!

...

چون خوابم سبک بود با صدای باز شدن در اتاق از خواب بیدار شدم
جونگ کوک بود!

لبخند ناخواسته از دیدنش رو لبم اومد:
"سلام"

بدون نگاه گردن ب من جواب داد:
"سلام"

" خسته نباشیییی!"

"چی شده که خواستی کارای شرکتمو ول کنم و زودتر بیام خونه؟"

"راستش ازت درخواستی دارم"

اخمی کرد:
"میشنوم"

آب دهنمو قورت دادم و خیلی نامحسوس نفس عمیق کشیدم:
"را...راستش... شرکتم داره ورشکسته میشه... یعنی شده... همه چی افتضاحه! کلی بدهی بالا آوردم! با اینهمه بدهی نمیتونم درخواست وام کنم"

سری به نشانه ی فهمیدن تکون داد:
"خب؟"

"میخواستم ببینم میشه بهم یکم پول قرض بدی؟"

هوف عصبی کشید:
"متاسفم تهیونگ، ولی نمیتونم"

به وضوح خشک شدم:
" برای چی؟"

خیره به زمین لب زد:
"نمیتونم بهت پول بدم"

"چرا؟"

این بار سرشو بلند کرد و باهام چشم تو چشم شد
"چون میخوام طلاقت بدم"

از حرفش خندم گرفت:
"شوخی بامزه ای نبود"

زبونشو داخل لپ هاش فرو کرد:
-"دارم باهات جدی صحبت میکنم"

"جونگ کوک اصلا میفهمی چی میگی؟"

"آره... جسیکا دخترداییم رو یادته؟"

معلومه ک یادمه... اون عشق اول جونگ کوک بوده و هنوزم هست!

بهحرفاش ادامه داد:
"داره از آمریکا ب خاطر من برمیگرده تا با هم نامزد کنیم... چهار روز دیگه اینجاست... میخوام طلاقت بدم تا اونموقع اینجا نباشی"

"جونگ کوک من امگاتم... همسر قانونیتم! یعنی اونقدری بی احساسی که داری با دستای خودت زندگیمونو خراب میکنی؟ اونم ب خاطر یکی دیگه؟ اصلا میدونی کی بهت کمک کرده که به اینجا برسی؟ جونگ کوک ماشین زیر پاتو کی خریده؟ شرکت کوفتی که الان داری رو کی ب نامت زده؟ خونه ی لعنتی که توش زندگی میکنی رو کی برات خریده؟"

اشک تو چشمام جمع شده بود:
"منننن... من همه ی اینارو بهت دادم!من بودم ک فرستادمت دانشگاه! من بودم ک وقتی یه بارمن بدبخت تو بار بودی بهت کمک کردم و آوردمت تو زندگی تجملاتی خودم! من بودم ک بخاطرت به خانوادم پشت پا زدم! مننننن... میفهمی جونگ کوک؟ اصلا منو ببینی؟ میتونی منو ببینی؟ به نظرت نامرئیم؟"

با نگاه سردی بهم زل زده بود

چند قدم نزدیکم شد به طوری ک نفساش تو صورتم برخورد میکردن:
"کی ازت خواسته بود؟"

چشمام از حرفش گرد شده بود

"بگو دیگه... مگه من ازت خواستم؟ حتی تو روز عروسی هم بهت گفتم که کوچکترین علاقه ای بهت ندارم ولی دو دستی بهم چسبیدی! تو منو مجبور به ازدواج با خودت کردی! نمیخوام وقتی جسیکا میاد اینجا تو رو ببینه... مشکل شرکتتم ب خودت مربوطه! تا دو روز دیگه وسایلتو جمع میکنی و از اینجا میری... شیرفهم شد؟"

حرفاشو تو صورتم پرت کرد
بدجوری دلمو شکست،خیلی زیاد!

"جونگ کوک! من باید شرکت رو بفروشم و حقوق همه ی کارکنان رو بدم... پول زیادی توی کارتم نیست! لطفا بزار بمونم... حداقل طلاقم نده؛ خودت میدونی که با امگا های بیوه تو جامعه چطوری رفتار میکنن! خواهش میکنم ازت... هرکاری بگی میکنم"

●●●

《Indemnity》Where stories live. Discover now