🖇PART 34🖇

5.8K 746 371
                                    

متن چک نشده

بعد از دو سال، حالا اینجا بود؛ جایی که توش بزرگ شده بود... خونه!

با ماشین هیونجین وارد فضای سبز عمارت شدن. پاگذاشتن به اینجا مصادف شد با عبور خاطرات خوب و بد داخل مغزش. اولین روز مدرسش، وقتی که یکی از بچه های قلدر کلاس اذیتش کرده بود و با گریه به خونه اومده بود... پدرش تازه از شرکت برگشته بود و داشت روزنامه میخوند! روی پاهاش نشسته بود و با لوسی تمان اشک میریخت. پدرش هم فرداش به مدرسه اومده بود و مه مدیر گفته بود یا اون پسر رو اخراج میکنه یا باید با مدرسه ش خداحافظی کنه! هنوزم صدای داد هایی که برای مدیر بیچاره میکشید رو به یاد داشت!

یا وقتی که مادرش برای اولین بار تو زندگیش بدون دخالت آشپز عمارت کیک چخته بود و به جای شکر، توش نمک ریخته بود، خودش و پدرش برای اینکه ناراحت نشه هی تعریف و تمجید میکردن و به زور چنگال چنگال کیک شور رو تو دهنشون میچپوندن!

خنده ای با به یاد آوردن چشم های اشکیشون که برای شوری زیاد کیک بود، کرد.

آلفا لبخندی به چهره ی خندونش زد:
"برای چی میخندی؟"

کف دستشو زیر بینیش کشید تا از خنده های بیشتر جلوگیری کنه:
"یاد یه خاطره افتادم"

با نزدیک شدن به در ورودی، تونست قامت خمیده ای رو ببینه. اون شخص که با عصا اونجا ایستاده... باباش بود؟!

با ایستادن ماشین فورا پیاده شد و با شوک بهش خیره شد... لان که میدیدش میفهمید چقدر دلتنگشه!

مارسل رو به دست هیونجین که اون هم پیاده شده بود سپرد و چند قدم باقی مونده رو بدو بدو طی کرد و توی بقل باباش فرو رفت. با دلتنگی فورمون جوهرش رو نفس کشید و و به اشک هاش اجازه ی ریخته شدن داد.

مگه پدرش هم دلتنگ نبود؟ پس چرا بقلش نمیکرد؟ پس چرا باهاش حرف نمیزد؟

از آغوشش خارج شد و به مرد مسنی که اخم کرده بود، نگاه کرد. صدای شکست خورده ی آلفا سکوت چند دقیقه ای بینشون رو شکست:
"چرا اومدی؟"

چشماش از تعجب گرد شد:
"چی؟"

پیرمرد که حالا هیونجین رو دیده بود ترسیده آب دهنش رو قورت داد و بلند تر، با لحن قبلی گفت:
"برای چی اومدی؟ برو بیرون!"

"ب...بابا!"

هولش داد:
""من پدرت نیستم! ازم دور شو"

با سماجت، دوباره به طرفش رفت و خواست دست هاش رو بگیره که سیلی سنگینی روی صورتش فرود اومد! این سیلی در برابر روزی که از جونگ کوک بدجوری کتک خورده بود هم چیزی نبود پس چرا حس میکرد علاوه بر صورتش، قلبش هم سیلی خورده؟

چرا مامانش نبود تا دوباره طرفشو بگیره؟! اصلا کجا بود؟

پدرش، سؤالش رو از حالت صورت و چشم هاش که کل عمارت رو کنکاش میکردن خوند و پوزخند تلخی زد:
"حتی مادرت هم دیکه نمیخواد ببینتت... تو یه هرزه ای!"

《Indemnity》Where stories live. Discover now