🖇PART 8🖇

5.6K 721 122
                                    

امروز روزی بود ک قرار بود جسیکا پاشو توی این خونه بزاره

حالم زیاد خوب نبود و بقیه هم خیلی کاری ب کارم نداشتن

با شنیدن صدای ماشین جونگ کوک همه ب صف شدیم تا ب خانم جدید عمارت تبریک بگیم

بدون اینکه خودم بفهمم رایحه ی تلخمو آزاد کرده بودم چون همه با تعجب و بعضی با دلسوزی نگاهش میکردن

از این نگاه ها خوشم نمیومد پس سعی کردم خودمو کنترل کنم

وقتی صدای قدم های جونگ کوک و جسیکا رو شنیدم بی اختیار ب در زل زدم تا چهره ی کسی ک جونگ کوک اونو ب من ترجیح داده رو ببینم

دست خودم نبود

حس عصبانیتم برای اینکه جونگ کوک یک نفر رو جای من آورده و ناراحتیم برای اینکه برای آلفام اونقدری کامل نبودم ک منو دور انداخته داشت کلافم میکرد

ب محض وارد شدنشون ب نشیمن بوی بد پرتقال زیر بینیم پیچید

پس اونم ی امگائه

همه بهش نگاه میکردیم ک با قدم های آروم سمت یکی از خدمه رفت و دستشو برد جلوی صورتش و رو بهش با پرروگری تمام لب زد:

=ببوس

همه از این حرکت خشک شده بودیم

= با توام... دستمو ببوس دیگه احمق

دختر بیچاره از ترس اینکه اخراج بشه دستشو بوسید

نفر بعدی خانم چوی بود
فکر نمیکردم جونگ کوک تا این حد حقیر شده باشه ک بخواد با همچین دختری زندگی کنه چون کاملا مشخص بود ک چقدر عقده ای بود و هیچ درکی از ادب و نزاکت نداشت

خانم چوی داشت سرشو سمت دست دختر می‌برد ک ب جونگ کوک نگاه کردم تا جلوی همسر عزیزشو بگیره

اما مثل اینکه جونگ کوک هم هنوز تو شوک کارای اون بود

دیگه نمیتونستم امگامو کنترل کنم و رایحه ی تلخمو آزاد کردم و رفتم طرفشون

دستشو از سمت صورت خانم چوی آوردم پایین

بهم با عصبانیت نگاه کرد و در جوابم رایحه ی پرتقالشو آزاد کرد و با اخم بهم زل زد

بوی بد رایحه ی پرتقالش داشت حالمو ب هم میزد و کاری می‌کرد ک بخوام بالا بیارم چون گاد...

من از پرتقال متنفر بودم

= فکر کردی چیکار داری میکنی حرومزاده؟

بعد صدای سیلی ک تو صورتم نشست اومد و دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم و بوی رایحه ی پرتقال تا مغز و استخونم نفوذ کرده و بود بی حرکت بودن جونگ کوک هم عامل اصلی عصبانیتم بود

دوباره خواست بهم سیلی بزنه ک دستشو گرفتم و محکم مچ دستشو فشار دادم و هلش دادم سمت جونگ کوک تا جلوشو بگیره

هیچکدوم از خدمتکارا دخالت نمیکردن چون میخواستن من حرصمو روش خالی کنم

دوباره میخواست بیاد سمتم ک جونگ کوک جلوشو گرفت:
- جسیکا

= جونگووو... نگاش کن... اون منو هل داد

- دیگه کافیه... این چ رفتاریه؟

= اون... اون منو هل داد

- خب تو اول شروع کردی

دستشو گرفت و سمت خودش کشید:

- بسه دیگه... بیا بریم بالا اتاقمون رو ببین

کاملا مشخص بود ک اگر جونگ کوک نگرفته بودش سمتم حمله ور میشد و منم آماده بودم و هنوز گاردم رو پایین نیاورده بودم

میخواستن برن سمت بالا ک جونگ کوک منتظر شد جسیکا اول بره بالا و بعد بهم نگاه کرد و با اخم انگشتشو سمتم نشونه گرفت:

- و تو... برای اینکارت تنبیه میشی کل عمارت رو طی میکشی... هر کس بخواد کمکت کنه از حقوق این ماهش کم میشه... متوجه شدی؟

+ با اخم بهش نگاه کردم و سرمو آروم تکون دادم

خوبه ای گفت و رفت طبقه ی بالا

●●●

آنیونگ :)

چطورید :)

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و ب پایان این فیکشن فکر میکردم...

خب میدونید؟؟؟ من بیشتر پایانای غم انگیز دوست دارم و کلا از نظرم هیچ پایان خوشی برای هیچ داستانی وجود نداره و حتی اگر دو نفر با عشق تمام بخوان کنار هم زندگی کنن و دنیا هم ب کامشون باشه بازم ی مشکلاتی پیش میاد و بالاخره یکیشون میمیره و یا از هم جدا میشن

برای پایان این فیکشن هم باید بگم ک تمام سعیمو میکنم تا ی پایان دلخواه برای شما عزیزای دلم بنویسم و نمیخوام با خوندن این فیک ناراحت باشید و حداقل اگر هم ناراحت میشید دوست دارم ب خودتون بگید ک آخرش پایان خوبی داره و تحمل کنین :)

راستی اسم فیکشن ب《indemnity》یا ب زبان خودمون《تاوان》تغییر میکنه :)

ببخشید انقد حرف زدم لاو یو آل 💜🖤

《Indemnity》Where stories live. Discover now