🖇PART 33🖇

5.2K 672 111
                                    

متن چک نشده

دو دستشو روی نرده های فلزی متصل به زمین، محکم و سعی کرد خودشو از روی ویلچر بلند کنه. بعد از چند بار برخورد با ویلچر، بالاخره تونست بایسته و لبخند بی جونی به یونگی که از پشت شیشه مدام بهش می گفت فایتینگ و دست هاشو تکون می داد زد. به صدای دکتر گوش سپرد:
"عالیه آقای جونگ کوک جئون! فکر نمی کردم تا این حد و انقدر سریع پیشرفت کنین! تلاش و پشت کارتون عالیه! اگر با همین روند پیش برین مطمئنا تا یکی دو ماه دیگه حالتون کاملا خوب میشه!"

درسته! جدیدا می تونست بدون اینکه از کسی کمک بگیره بایسته و با عصا راه بره! هر چند سخت، اما همون اندازه هم غنیمت بود!

میخواست کاملا خوب بشه... باید به خاطر یونگی هیونگش هم که شده خوب می شد! اون بیچاره که گناهی نکرده بود! از یه طرف کارای شرکت و سفر های رفت و برگشتیش به سئول و جاهای مختلف دیگه، از یه طرف رسیدگی به جونگ کوک و خیلی چیزای دیگه! می خواست زودتر سلامتیشو بدست بیاره و افسار زندگیش رو به دست بگره؛

○○○

رو به دختری که بشقاب و چنگال رو، روی میز جلوش میچید تشکر کرد و به هیونجین که سعی می کرد از هر غذایی که دوست داره براش بکشه نگاه کرد؛ از اون موقع که اومده بود حداقل پنجاه خدمه دیده بود که هر کدوم در حال انجام کاری بودن! همیشه فکر می کرد آلفا رو به اندازه ی کافی می شناسه اما الان؟! به هیچ عنوان شخصی که ربدوشامبر سیاه همراه طرح های طلایی ریز، به تن کرده و از هر از گاهی بهش لبخند می زد رو نمی شناخت! اولین سوالی که به ذهنش اومده بود، این بود که چطور شخصی که یه رستوران متوسط رو اداره می کنه توی همچین قصر مجللی زندگی می کنه؟ اصلا آدم کنجکاوی نبود! اما راجع به این مورد بیش از حد کنجکاو شده بود. می خواست ازش بپرسه، ولی با فکر به چیز هایی مثل 'به تو هیچ ربطی نداره'  'تو زندگی مردم دخالت نکن!'  'مگه چیکارَشی؟' خودش رو خفه کرده بود

خواست حرفی بزنه که آلفا پیشدستی کرد:
"میگو دوست داری؟"

اخمی کرد و سرشو پایین انداخت. اون می دونست که باید به سوال هاش جواب بده ولی خیلی ریلکس، فقط بهش لبخند می زد و الان، با سؤالش ساکتش کرده بود!

با لحن تندی گفت:
"مارسل رو کجا بردی؟"

هیونجین با تعجب به لحن عصبیش دقت کرد، به طبقه ی بالا اشاره کرد و جواب داد:
"توی اتاقی که برات آماده کردم، خوابوندمش"

از سر میز بلند شد:
"بیارش پایین... می خوام برم خونه ی خودم"

موبلوند به تبعیت ازش بلند شد:
"چرا؟"

به اطراف نگاه کرد:
"اینجا راحت نیستم!"

"بر... برای چی راحت نیستی؟"

چی میگفت؟ میگفت با اون آدمی که می‌شناختم فرق داری و چون تا حالت چیزی راجع به خودت بهم نگفتی ازت میترسم؟ ولی اون آلفا همه جوره پشتش بود و همیشه ازش مراقبت می کرد! آلفا دوسش داشت و بهش عشق می داد! پس چرا نمیتونست دوسش داشته باشه؟ چرا نمیتونست مثل خودش بهش عشق بده و محبت هاشو جبران کنه؟ حالا فقط به خاطر اینکه تو خونه ی به این بزرگی آورده بودتش و چیزی راجع به ثروتش نگفته، دل گیر شده؟ چه مرگش بود؟ چرا دلشوره داشت خفش می کرد؟

《Indemnity》Where stories live. Discover now