🖇PART 4🖇

6.1K 862 150
                                    

"لطفا بزار اینجا بمونم هر کاری بگی میکنم"

ابروهاشو بالا انداخت:
"هر کاری؟"

"آره"

پوزخندی زد:
"خیلی خب... از الان کارتو شروع کن... تو خونه کار کن"

به وضوح خشک شدنم رو حس کردم:
"چی؟"

ابروهاشو خاروند:
"مگه نگفتی هر کاری بگم میکنی؟ پس از امروز تو هم یکی از خدمتکارای این خونه ای"

اونقدری براش بی ارزشم که بهم میگه خودم باید خدمتکار خونه ی خودم بشم..! از بدبختیم خندم گرفت

"چقدر زمان میخوای تا بتونی یه خونه بخری و از اینجا بری؟ یه ماه خوبه؟ به هر حال وقتی اینجا کار کنی بهت حقوق میدم...
به خدمتکارا هم میگم تو اتاقشون برات جا باز کنن و وسیله هاتو ببرن اونجا، از همین الان کارتو شروع کن"

"لطفا یک روز بهم زمان بده تا شرکتو بفروشم و حقوق کارکنان رو هم بدم!"

مکثی کرد:
"خیلی خب باشه... از فردا کارتو شروع کن"

باور نمیکنم که عاشق همچین آدمی شده باشم...همش تقصیر خودمه و الان هم پشیمونی هیچ فایده ای نداره!

بعد از چند دقیقه سکوت لب زد:
"خیلی خب میتونی بری"

سری تکون دادم به سمت در اتاق راه افتادم:
"جونگ کوک؟"

حرصی نگاهم کرد:
"دیگه چیه؟"

"میشه برای آخرین بار حداقل بغلت کنم؟"

میدونم که دارم با این کار غرور خودمو زیر پا میزارم... ولی من واقعا دوسش دارم... مغز و عقلم هی میخوان به قلبم حالی کنن که دست از دوست داشتن همچین آدمی برداره... ولی قلبم نمیتونه، قلبم اونو خیلی دوست داره... نمیتونه فراموشش کنه!

طمینلنه لب زدم:
"تو رو خدا"

هوفی کشید:
"باشه... بیا"

رفتم سمتش و دستمو دور گردنش حلقه کردم و فورمون قهوه ی تلخشو بو کشیدم

اون بغلم نکرد... انتظار دیگه ای هم نداشتم
بغضم گرفت... نمیتونستم ازش جدا بشم... نمیتونستم بدمش به  یکی دیگه...
ولی مثل اینکه اون از این جدایی خیلی خوش حال بود چون هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود که هولم داد و از خودش دورم کرد
لبخند تلخی روی لبام نشست

از اتاق اومدم بیرون و بدو بدو رفتم تو فضای سبز عمارت

بغضم داشت میترکید ولی من اجازه ی گریه کردن رو به خودم نمیدادم
به لباسام نگاه کردم... موقعی که از شرکت اومده بودم کت و شلوارمو عوض نکرده بودم
به آقای لی زنگ زدم:
"سلام آقای کیم!"

"سلام آقای لی"

"اتفاقی افتاده؟"

نفس عمیقی کشیدم تا باعث بشه بغضمو قورت بدم:
"میخوام شرکت رو بفروشم... ازتون میخوام که کاراش همین امروز تموم بشه و حقوق کارکنان رو هم کامل بپردازیم... راستی میخوام ماشینم رو هم بفروشید!"

فکر کنم فهمیده بود حالم خوب نیست چون بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد کارای شرکت و کارکنان رو راه بندازه و گفت که سریع میاد تا ماشین رو ببره بفروشه و باقی مونده ی پول فروش شرکت و ماشینم رو به حسابم واریز کنه و در جا خداحافظی کرد

نفس عمیقی کشیدم
به داخل عمارت برگشتم

دیدم جونگ کوک همه ی خدمتکارا و نگهبان های عمارت رو جمع کرده
تعجب کردم... یعنی چی شده؟

صداش به گوشم رسید:
"اومدی؟"

با گیجی سری تکون دادم

"بیا اینجا"

رفتم بغلش وایسادم که رو به خدمتکارا کرد و گفت:
"از این به بعد تهیونگ هم جزوی از خدمتکارای این عمارت محسوب میشه"

سرمو انداختم پایین... چون غروری دیگه برام نمونده بود ولی تونستم چهره های بهت زده ی خدمتکارا و نگهبانا و همچنین بدن خشک شده ی خانم چوی رو ببینم

"اون توی اتاق خدمتکارا میخوابه و کارای خدمتکارا رو انجام میده، به اندازه ی شماها حقوق میگیره و کار میکنه و میخوابه و غذا میخوره و مثل شما ها باید با من رفتار کنه! و در ضمن...
اگر ببینم که توی کارهاش بهش کمک میکنین و نمیزارین کاری انجام بده از اینجا پرتتون میکنم بیرون؛
و یه موضوع خیلی مهم برای من...
چهار روز دیگه شخص جدیدی برای زندگی کردن وارد این عمارت میشه و من از همتون میخوام که خودتونو برای خوشامدگویی بهش آماده کنین و باهاش با کمال احترام برخورد کنین و خانم صداش بزنید! متوجه شدید؟"

تکخندی به این وضعیت تو دلم ب خودم زدم
هیچکدوم ازشون هیچ جوابی ندادن... مثل اینکه اونا هم ناراحتن!؟
فکر کنم جونگ کوک عصبانی شد چون ایندفعه با لحن خشن تر و صدای بلند تری حرفشو تکرار کرد که همه با صدای بلند گفتن بله

رو به من کرد:
"فهمیدی تهیونگ؟"

سری تکون دادم که به حرف اومد:
"نشنیدم"

دندون قروچه ای کردم:
"بله جونگ کوک"

:خوبه! چند نفرو با خودت بیار و وسایلتو انتقال بده به اتاق خدمتکارا و بهشون بگو بهت لباس فرم بدن"

"باشه"

نگاهی به ساعتش انداخت:
"من میرم شرکت... تا شب باید تموم شده باشه"

"باشه"

"خوبه"

و رفت... با خیال راحت رفت!

پوزخندی زدم و با خدمتکارا و نگهبانا و خانم چوی که با تعجب نگاهم میکردن چشم تو چشم شدم

لبخند تلخی به همشون زدم:
"لطفا به کاراتون برسید و به وجود من پیشتون توجهی نکنین و مینی؟! میشه  توی جا به جایی وسیله هام بهم کمک کنی؟"

"بله آقا"

بهش لبخندی زدم:
"من دیگه آقا نیستم لطفا تهیونگ صدام بزنین... همتون... وگرنه اگر جونگ کوک ببینه از حقوقتون کم میکنه"

"ولی آقا آخه ما چطور میتونیم؟"

"اشکالی نداره"

فقط وسایل لازم مثل چند دست لباس بیرون و خونگی و مسواک و برس و شارژر و گوشیم رو برداشتم
همه رو همراه مینی توی یه ساک چپوندیم، سنگین بود واسه همین دوتامون مجبور شدیم بیاریمش پایین و طبق گفته ی جونگ کوک تا موقع اومدنش از شرکت کارمون تموم شد

●●●

《Indemnity》Where stories live. Discover now