▪︎PART 2▪︎

4.8K 642 173
                                    

"واو... چقدر رنگ موی طوسی بهت میاد! قابل مقایسه با چهره ی قبلیت نیستی!"

تهیونگ تک خند آرومی زد و نگاه قدردانشو از توی آینه، روونه ی دختر کرد:

"ممنونم... فکر می‌کردم بعد از دکولوره موهام بسوزه اما این اتفاق نیوفتاد!"

بتا لبخند مغروری زد و به حرف اومد:

"من و توانایی هام رو دست کن نگیر اوپا! راستی میخوای برای جلسه ات یه میکاپ ساده هم انجام بدم تا زودتر استخدام شی؟"

تهیونگ سرشو به علامت منفی تکون داد:

"متشکرم... در هر صورت استخدامم این جلسه برای تنظیم قرارداده."

دختر سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد:

"به هر حال امیدوارم موفق باشی!"

بعد از پرداخت هزینه، به همراه مارسل سوار ماشین شدن و به سمت محل قرار راه افتادن.
وقتی چشمش به پسر کوچولوش افتاد که بهش زل زده، تک خنده ای کرد و پشت چراغ قرمز ترمز کرد:

"چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ موهام بد شدن مگه؟"

بچه به خیره نگاه کردن مامانش ادامه داد:

"هِیلی... اوشگِل... شدی!"

از حرف خودش خجالت کشید و سرشو پایین انداخت.
تهیونگ با مطمئن شدن از اینکه حداقل ۳ دقیقه پشت چراغ قرمز موندگار شدن، خودشو به کمربند مارسل رسوند و با گرفتن دستش، اونو روی پاهای خودش نشوند. گونه ی سرخ شده از خجالتشو بوسید:

"مرسی آلفا کوچولوی من! تو رنگشونو انتخاب کردی و باعث شدی من خوشگل بشم!"

مارسل با لوسی تمام دستاشو دور گردن مامانش انداخت و خودشو نزدیک تر کرد و نوک بینیشو روی محلی که همیشه بیشتر از بقیه ی جاها عطر مامانشو میداد؛(همون محل غدد ترشح فورمون منظورشه)فشار داد و فورمون شیرین و معتاد کنندشو عمیق بو کشید.
تهیونگ با آرامش کمر بچه رو نوازش می کرد یا سرشو دست می کشید.
حس می کرد مارسل امروز خیلی بهش میچسبه و صبح هم وقتی تنها بیدار شد، ترسیده بود و تهیونگ رو با جیغ صدا می زد!
فهمیدن اینکه بعد از بیهوش شدنش بچه ترسیده بود و این ترس که 'هر لحظه امکان داره مامانش یه چیزیش بشه' توی دلش افتاده؛ چندان موضوع دشواری نبود که قابل فهم نباشه!
نمیدونست برای راحت شدن خیال بچه چه کاری باید انجام بده اما فقط میتونست امیدوار باشه که ترس پسر کوچولوش هر چه زودتر، از بین بره!

•••

نگاه زیر چشمی به افراد داخل کافه انداخت و روی یکی از میز های بغل پنجره نشستن.
ساعت دقیقا ۵ و نیم بعد از ظهر بود و از اینکه تونسته سروقت برسه خوشحال بود.
تم کافه کاملا قهوه ای بود و می شد پشت بعضی میز ها، تاب های محکمی رو دید که به جای صندلی قرار گرفته بودن.
در کل جای شلوغی نبود و با وجود میز و صندلی های زیاد، فقط خودش و چند نفر دیگه اونجا حضور داشتن.

《Indemnity》Where stories live. Discover now