🖇PART 35🖇-THE END

8.4K 802 251
                                    

متن چک نشده

با ترس از پله های طولانی عمارت بالا رفت و به خدمه ای که متعجب نگاهش میکردن اهمیتی نداد. خودشو توی اتاق مارسل انداخت و در رو از پشت قفل کرد. حس میکرد اگر پسر رو رها کنه قراره دزدیده بشه! حتی فکر کردن بهش هم مو به تنش سیخ میکرد و باعث می‌شد روی کمرش عرق سرد بشینه! نفس لرزونش رو بیرون فرستاد. اون هیچ تلاشی نکرد تا دنبالشون بیاد و این یعنی به احتمال ۹۹ درصد میدونست کجا زندگی میکنن و ترسناک بود! اگر هدفش از اومدن به سئول پس گرفتن پسرش بود چی؟ اگر پسرشو با خودش میبرد، تهیونگ میمرد... مرگش حتمی بود!

صدای بچگونه ی مارسل، مثل ملودی دلنوازی که اون رو از خواب و خیالات میکشید، به دنیای واقعی برگردوند!

"مامانی!"

دو دست بچه رو گرفت و با بغض لب زد:
"تو... تو پسر منی... فقط من! باشه؟"

آلفای کوچولو که چیزی از حرف هاش متوجه نمیشد و فقط میتونست رایحه ی مادرش، که حس ترس رو القا میکرد تشخیص بده، دستای تپل و بند بندشو دور گردنش حلقه کرد و آروم سرشو نوازش کرد:
"من... مُداوِ... وِبِ مامان... گِیه... نه!"

خندید و اشک هایی که حتی نفهمید کی صورتشو پر کرده بودن پاک گرد و لپ شیرینش رو بوسید:

"واقعا؟ پس حالا که تو مواظبمی دیگه گریه نمیکنم عزیزم!"

کله نارگیلی که انگار قانع شده بود سر تکون داد و خمیازه کشید:

"مامان... خَشته!"

"الان لباساتو عوض میکنم عشق مامان"

.

روی تخت دراز کشید و سرشو توی گردن شیر قهوه فرو کرد. با به یاد آوردن اینکه چطور جونگ کوک رو از پایین تا بالا آنالیز کرده بود با خجالت چشماشو بست. قیافش کمی... فقط کمی مردونه تر شده بود و از حالت پسرونگی در اومده بود. با نمایان شدن بدن و عضلات ورزیده اش جلوی چشم هاش اخمی کرد. به نظرش ساختن اون همه عضله و تغییر توی یک سال غیر ممکن میومد اما اون جونگ کوک بود... هر کاری ازش بر میومد! بیخیال! پیرسینگ لب و ابرو؟ انکار خاک نیویورک بهش ساخته بود!

سعی کرد کمی به احساساتی که امروز با دیدن همسر تقریبا سابقش توی دلش رخنه کرده بود فکر کنه. هیچ حسی به جز ترس، که اون هم به خاطر تک پسرش بود نداشت. نه حس دلتنگی، نه تپش قلبی، نه لکنتی!

با مطمئن شدن از اینکه دیگه واقعا هیچ حسی بهش نداره لبخند زد. خوبه که دیگه یه احمق نبود! یقین داشت که باز هم اونو میبینه پس حرف زدن راجع به طلاقشون رو اولوی قرار داد! تا حالا بار ها این فکر به سرش زده بود تا به نیویورک سفر کنه و همونجا از هم طلاق بگیرن اما همیشه وقتش پر بود و نمیتونست حتی مرخصی چند روزه بگیره... به علاوه اونا توی کره ازدواجشونو به ثبت رسونده بودن... طلاق توی یه کشور غریبه امری غیر ممکن به حساب میومد!

《Indemnity》Where stories live. Discover now