🖇PART 7🖇

5.6K 748 289
                                    

JK'S POV:

پشت شیشه وایسادیم و منتظر بودیم تا مسافر ها یکی یکی از پله برقی بیان و جسیکا هم بینشون باشه و بتونیم ببینیمش...

خیلی خوشحال بودم و مدام سرمو این ور و اون ور میکردم تا بتونم جسیکا رو پیدا کنم

داییم  صدام کرد و انگشتشو ب جایی نشونه گرفت:
اوناهاش جونگ کوک

سریع ب اون قسمت نگاه کردم و...
خب راستش جا خوردم وهمزمان عصبی شدم...

لباسش خیلی باز بود و فقط اندازه ی کف دست پارچه بود و همه نگاها روش بود... ی آدامسم تو دهنش بود و میجوید... سینه ها و باسنش نسبت ب قبلا بزرگتر شده بود...

داشت دنبال ما می‌گشت...
تا ما رو دید لبخند زد و برامون دست تکون داد...
تصمیم گرفتم چیزی بهش نگم چون توی آمریکا اینجور لباس پوشیدن عادیه و احتمالا عادت کرده...
اگر هم اول کاری بهش گیر بدم ازم زده میشه... نمیخوام ناراحتش کنم پس منم در جواب ی لبخند زدم و براش دست تکون دادم

اول زندایی و بعد دایی رو بغل کرد
اومد سمت من

لبخند‌ رو لبم رو  نگه داشتم و وقتی نزدیک تر شد بهش سلام کردم و سبد گل رو طرفش گرفتم...

= جونگ کوک... خیلی دلم برات تنگ شده بود

ی دلگرمی خاصی بهم داد وقتی این حرف رو زد

- منم همینطور

اومد و منو بغل کرد و وقتی میخواست ازم جدا بشه گونم رو بوسید و منم در جواب گونشو بوسیدم

سبد گل رو ازم گرفت

= وای چرا زحمت کشیدی... همین ک اومدی هم برای من کادو حساب میشه عزیزم

- زحمتی نبود... من ب خاطر تو هر کاری میکنم

موهاشو با حالت ظریفی پشت گوشش انداخت

= ممنونم

دایی و زندایی اونقدر با درک بودن ک توی همونجا باهامون خداحافظی کردن و گفتن جسیکا امشب رو بره پیش اونا تا دلتنگیشونو برطرف کنن و شب های دیگه پیش من بمونه

ما هم قبول کردیم و باهاشون خداحافظی کردیم...

= جونگ کوک؟

- بله؟

= میگم... میشه با هم بریم رستوران؟

تو این زمان انگشتاشو نزدیک انگشتای من کرد... میخواست دستمو بگیره

- چرا نشه؟ گرسنه ای؟

لباشو آورد جلو و سرشو بالا پایین کرد

(یاد سگای خیابونی میوفتم وقتی ک میخوای بهشون غذا بدی ادا اطوار در میارن...
میدونم کار بدیه وسط داستان چیزی بنویسم ولی اینو نمیگفتم سنگینی میکرد رو دلم شب نمیتونستم بخوابم😐... پوزش🙏)

دستشو گرفتم

- منم گشنم شده... بیا زودتر بریم رستوران

خندید از خندش منم خندم گرفت

○○○

تو ماشین نشسته بودیم... جلوی در خونه ی دایی اینا پارک کرده بودم
وقت خداحافظی رسیده بود ولی هیچکدوممون دلمون نمی‌خواست از همدیگه خداحافظی کنیم...
بعد از رستوران رفته بودیم فضای سبز و یکم قدم زده بودیم و بعدش رفتیم کافه

= فک کنم وقتشه دیگه برم... ولی من نمیخوام برم جونگووو

چشماشو مظلوم کرده بود

- جِس منم دوس ندارم از هم دور باشیم ولی فقط ی شبه... بعدش دیگه کلا میای پیش من زندگی میکنی

= ولی جونگو من خیلی دلم برات تنگ میشه... اینهمه سال دوری و شب بیداری ب خاطر اینکه از تو دورم و تو کنار ی نفر دیگه خوابیدی و اون داره عطر تو رو نفس میکشه و باهات میخوابه...
میدونی چقد برام سخت بود؟؟؟

چشماش اشک افتاده بود
از خودم بدم میومد
سرمو انداختم پایین

- متاسفم

دستشو گذاشت رو دستم

= این حرف ها رو نمیزنم ک بگی متاسفی... میخوام بدونی ک من تو این سال ها چقد اذیت شدم

- بهت قول میدم ک دیگه هیچوقت ازت دور نشم و دیگه هیچ چیز و هیچ کس نتونه ما رو از هم جدا کنه

= خوشحالم ک بهم این قول رو میدی

یکی دو دقیقه ب هم دیگه نگاه کردیم

= خداحافظ جونگ کوک

- خداحافظ جِس

دیدم اخم کرده

با تعجب نگاهش کردم

- چیزی شده؟؟؟

= ن ولی من دارم میرم نمیخوای بهم ی بوس بدی؟؟؟

خیالم راحت شد ک چیز جدی نبوده

بهش لبخند زدم

- بیا نزدیک

و همزمان دستامم باز کردم

اومد نزدیک و شروع کردیم ب بوسیدن همدیگه

دستامو گرفت و بدون اینکه اتصال لبامونو قطع کنه اومد رو پام نشست و با ی دستش سه تا دکمه ی اول پیراهنمو باز کرد

چون شیشه های ماشینم دودی بود خیالم راحت بود ک کسی نمیتونه ببینتمون

دستشو برد توی یقم و همزمان روی دیکم نشست

جفتمون ناله کردیم...
ب خاطر لباسش ک حالت باز داشت و دامن مانند بود بیشتر تحریک میشدم و تکون خوردنای جسیکا و دستش توی پیراهنم هم عامل راست شدن دیکم بود...

ب سختی تونستم حرف بزنم

- جسیکا... الان وقتش نیست

و دستشو از توی پیراهنم در آوردم
دوباره دستشو کرد توی یقم

= اتفاقا الان بهترین موقعست

- ولی الان تو ما....

دستشو گذاشت رو دیکم و کمی فشار داد و حرفم نصفه موند چون داشتم ناله میکردم

= شششش انقد سخت نگیر ددی

●●●

《Indemnity》Where stories live. Discover now