ماری آنتوانت🐺

4.9K 761 167
                                    


بوی تعفن خون توی حمام کوچیک پیچیده بود و میزان خون روی سرامیکای سفید رنگ اونقدر زیاد بود که توی اون حمام نیمه تاریک به خوبی دیده می‌شد.

مرد جوون و نسبتا چاق با قدمای سنگین به سمت تن بی‌حرکت پسر ظریف رفت و با ایستادن مقابل جسد رنگ پریده توی وان، کلافه چاقو توی دستاشو در آب قرمز از خون رها کرد...دستاشو عصبی لا به لای موهاش کشید و نفسشو کلافه بیرون داد.

پیراهن سفید رنگ پسرک بر اثر زخم‌هایی که حاصل ضربات چاقو بودن حالا کاملا قرمز دیده می‌شد. آویزون بودن بالا تنه‌اش از لبه وان، قطعا نشون دهنده آخرین تلاش‌های پسرک بیچاره برای فرار بوده.

مرد با شنیدن صدای قدم‌هایی نگاهش رو از جسد گرفت و به سمت در حموم چرخید. با دیدن همکارش نفسش رو از روی آسودگی بیرون داد و گفت:
_هشت روز هرطور که میتونستیم شکنجه‌اش کردیم اما حتی یک کلمه هم حرف نزد.

مرد تازه وارد تا جایی جلو اومد که خون پسرک کف حمام، کفشای سفید رنگشو کثیف نکنه و بعد بیخیال جواب داد:
+منم فکر میکردم حرف کشیدن از همچین امگای کوچولو و ظریفی خیلی راحت باشه، اما این لعنتی واقعا سرسخت بود...فکر کنم تمام شایعاتی که میگفتن اون در گذشته یکی از مهره‌های اصلی دنیای مافیا بوده حقیقت داشته.

مرد چاق با استرس پرسید:
_یئون تو...تو مطمئنی رئیس دستور داده بود خلاصش کنیم؟ آخه...آخه من شنیده بودم اطلاعاتی که این پسر داشت خیلی مهم بودن.

+شخصا خودش دستور کشتنش رو بهم داد. گفت حالا که نمیخواد حرف بزنه پس برای اینکه در آینده اون اطلاعات دست دشمن‌هامون نیفته بهتره بکشیمش.

یئون با پایان حرفش به سمت در رفت و ادامه داد:
+من میرم...از شر جسدش خلاص شو، یه طوری که انگار همچین آدمی از همون اول وجود نداشته.

با بیرون رفتن یئون، مرد دوباره به سمت وان رفت و با نشستن روی زانوهاش دستشو توی موهای سفید رنگ پسرک چنگ کرد. با بی رحمی سرشو بالا کشید...نگاه خیره‌اش روی صورت رنگ پریده جسد چرخید و زمزمه کرد:
_لعنت بهش...خیلی خوشگل بود! کاش قبل از کشتنش یکم باهاش خوش میگذروندم.

نفسشو بیرون داد و خواست از روی زمین بلند بشه اما ناگهان با احساس درد وحشتناکی توی گردنش، متوجه همون چاقویی شد که بعد از کشتن پسرک توی وان رها کرده بود...اما...اما حالا اون چاقو دقیقا توی گلوش فرو رفته بود!

نگاهش همراه با فوراه خونی که از گلوش بیرون می‌ریخت روی پسر مو سفید نشست که با چشمای بی‌حال نگاهش می‌کرد. این چطور امکان داشت؟! این لعنتی چطور با این حجم از خونریزی هنوزم زنده‌ست؟

شاهرگ گردنش اونقدر عمیق بریده شده بود که قبل از اینکه بتونه به جواب سوالش برسه، چشم‌هاش بسته شدن و به آغوش مرگ رفت.

꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂Where stories live. Discover now