دستبند دونه‌های برف🐺

1.3K 312 718
                                    

پیشاپیش یلداتون مبارک💕 حالا که شرایط تا حدودی اوکی شده و برگشتیم من منتظرم تا کلی کامنت قشنگ بخونم. چون چیتر قبلی واقعا کلی کامنت داشتیم و ذوق‌زده شدم بابتش. ماچ رو کله تک‌تک اون خوشگلا🤭

♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤

♧فلش بک♧

یک شهر ساحلی کوچیک پر از مردم فقیری که برای یک روز زنده موندن بیشتر حتی حاضر بودن همدیگه رو بکشن. دقیقا چه اتفاقی افتاد که وارد همچین شهر کثیف و حال بهم‌زنی شد؟ هر گوشه اینجا پر از موش‌های کثیفی بود که به نظرش حتی لایق زندگی کردن هم نبودن.

طبق درخواست مادربزرگش از شر بتای خیانتکار عمارت که به این شهر فرار کرده بود خلاص شد‌. دو سال از شروع کارش به عنوان قاتل خانواده پارک می‌گذشت و شاید حتی خودش هم تصور نمیکرد به همین زودی با رنگ باختن احساساتش دیگه خودش رو لایق انسان بودن ندونه.

بیشتر از این نمی‌تونست هوای شرجی و مزخرف این شهر ساحلی رو تحمل کنه پس باید هر چه زودتر خودش رو از این جهنم نجات میداد. اما به طرز مسخره‌ای پلیس‌ها زودتر از چیزی که انتظارش رو داشت جسد اون خیانتکار رو پیدا کردن و حالا دنبال قاتل می‌گشتن. دقیقا به همین دلیل بود که از شهرهای کوچیک نفرت داشت چون نمیشد هیچ رازی رو برای مدت‌ طولانی درونش پنهان کرد‌. حالا با وجود افسرهای متعدد پلیس حتی فرار هم تقریبا غیر ممکن به نظر می‌رسید.

پشت دیوار تخریب شده‌ای که از یک خونه باقی مونده بود خودش رو پنهان کرد و در اون شرایط استرس‌زا حتی متوجه نزدیک شدن فردی که با قدم‌های آروم به سمتش میومد نشد‌. در نهایت با احساس دستی که روی شونه‌هاش نشست شوکه شده چرخید اما قبل از دیدن صورت پیرزن، بوی تند ماهی بود که توی دماغش پیچید و بدجوری آزارش داد.

+اوه ترسوندمت؟...معذرت میخوام پسر جون.

افکارش دچار گسستی شدیدی شد چون قرار نبود کسی اون رو بعد از انجام همچین قتلی ببینه. دیگه حتی نیازی به فکر کردن هم نداشت و باید از شر این پیرزن که حالا براش خطری به بزرگی یک شاهد محسوب میشد، هر چه زودتر خلاص بشه.
سرش رو آهسته تکون داد و همزمان با کشیدن یک نقشه برای نظم دادن به شرایط الانش جواب داد:
_اتفاقی افتاده؟

پیرزن با مشتش ضربه آهسته‌ای به شونه‌های کوفته‌اش زد و با جلو آوردن سبد پر شده از ماهی گفت:
+میشه کمکم کنی اینارو تا خونه‌ام ببرم؟ تو جوونی و به نظر خیلی قوی میای‌.

سعی کرد شرایط رو بسنجه‌. این منطقه در حال حاضر پر از پلیس شده بود و شاید می‌تونست از این زن به عنوان یک پوشش برای رد شدنش از بین اون‌ها استفاده کنه.
_شما اینجا زندگی می‌کنین؟

پیرزن با صورت قرمز شده‌ از سرماش، تنها سرش رو به معنای مثبت تکون داد و همین آلفای زمستونی جوان رو برای انجام نقشه‌اش مصمم‌تر کرد. با خم شدن سبد پر و سنگین ماهی رو برداشت.
_کمکتون میکنم.

꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂Where stories live. Discover now