گیاه گیمپی‌گیمپی🐺

1.3K 374 324
                                    

ببینید کی برگشتههه...روبی جونی که از وضعیت کامنت‌های پارت قبل اصلا راضی نبودههه
پس امیدواره که واسه این چیتر حسابی کامنت بگیره تا بتونه بازم بیاد با ماری مزاحم خونه‌هاتون
بشه‌.

♧♤♧♤♧♤♧♤♧

همه چیز بدجوری بهم ریخته بود و اینکه الان حتی نمی‌تونست جریان زندگی خودش رو کنترل کنه عذابش میداد. انگار حالا می‌تونست کاملا واضح معنای دلتنگی رو بفهمه‌. دلش برای بیون بکهیون و حتی صدای بلندش که مدام "ددی جون" صداش میکرد تنگ شده بود ولی قطعا دیگه حتی دیدنش هم چیزی رو تغییر نمیداد. بکهیون بعد از گذشت دو روز هنوز هم خودش رو توی اتاقش زندانی کرده بود و انگار حالا اون هم می‌دونست که دیگه جایی برای رفتن نداره.

وضعیت بدنش بدجوری بهم ریخته به نظر می‌رسید و این ضعف چیزی بود که اون به عنوان یک آلفای زمستونی برای اولین بار باهاش دست و پنجه نرم میکرد. زودتر از چیزی که انتظارش رو داشت شمردن روز‌هاش رو شروع کرده بود چون دلش می‌خواست بدونه دقیقا در چه روزی و شاید حتی چه ساعتی زندگیش قراره به پایان برسه. راستش به نظرش این زیادی سرگرم کننده بود که بدونه دقیقا چه زمانی می‌تونه تقاص گناهانش رو بپردازه. شاید درست طبق کابوس‌هاش بلاخره قرار بود به دست اجسادی خالی از روح به داخل یک قبر کشیده بشه.

به انباری رسید که معمولا داخلش با شراب‌های مورد علاقه و گرون قیمت سوجین پر شده بود. حالا که بهش فکر میکرد اون چیزی از حال مادربزرگش نمی‌دونست. اون رو به بیمارستان رسونده بودن و شاید اینکه بعد از گذشت دو روز هنوز چیزی نشنیده بود نشون میداد که رئیس پارک زنده‌است. چه احساسی می‌تونست نسبت به آسیب زدن به زنی داشته باشه که انسانیتش رو دزدیده بود؟

_بازش کن.
با صدای آرومی گفت و باعث شد محافظ خیلی سریع در انبار رو باز کنه. قدم‌های بی‌اشتیاقش رو به جلو هدایت کرد و خیلی طول نکشید تا پسر یئون رو درحالی ببینه که کنار قفسه‌های شراب به خواب رفته بود. قطعا مچاله شدن بدن کوچیکش توی خواب سرما رو نشون میداد.

کنارش روی زمین نشست‌ و شونه‌ی کوچیکش رو تکون داد تا بیدارش کنه. پسر بچه توی خواب اخم‌هاش رو توهم کشید و با لرزش آروم پلک‌هاش بلاخره چشم‌هاش رو باز کرد. دیدن آلفای ترسناکی که کتکش زده بود باعث شد وحشت‌زده بشینه و تپش قلبش باز هم از روی ترس، توی قفسه سینه‌اش به جریان بیفته. آلفای زمستونی دستش رو آهسته روی کبودی صورتش کشید و با دادن نگاهش به چشم‌هایی که برخلاف پدرش گرما و معصومیت رو از خودشون بروز میدادن گفت:
_برات یه ماموریت دارم کوچولو...اگه درست انجامش بدی میتونی برگردی پیش پدرت.

♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤

قطعا اگه لب‌هاش باهاش همراهی میکردن ساعت‌ها با فکر کردن به حماقت خودش می‌خندید‌. چطور تونست به این فکر کنه که زندگی می‌تونه گاهی دوست داشتنی باشه؟ این زندگی کوفتی همون چیزی بود که پدر و مادرش و حتی مادربزرگ عزیزش رو ازش گرفته بود.

꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂Where stories live. Discover now