ارباب پارک ازش خواسته بود تا شبو توی عمارت بگذرونه تا اگه حال اون امگا بد شد در دسترس باشه. خب راستش نمیشد به اون حرف چان خواسته گفت چون ارباب این عمارت جز دستور دادن به دیگران چیز دیگهای یاد نگرفته بود.
همونطور که به پشت روی تخت دراز کشیده بود چشماشو روی هم فشار داد. بوی خون میومد!
زندگی یه نفر مثل سهون با خون در هم آمیخته شده بود. اون میتونست بوی خونو از کیلومترها دورتر احساس کنه. و حالا رایحه شوم خونی که توی دماغش میپیچید بهش ثابت میکرد یه نفر که خیلی از اینجا فاصله داره احتمالا به کام مرگ کشیده شده.این ویژگی سهون میتونست یه ویژگی مثبت در نظر گرفته بشه؟ قطعا نه! حتی خود سهونم از اینکه اینطور متولد شده بود از خودش نفرت داشت. اون اوایل اونقدر از رایحه خونی که همیشه اطرافش میپیچید متنفر بود که مدام بخاطرش بالا میاورد. اما موضوع وقتی حال بهم زنتر میشد که اون حتی نمیتونست آزادانه به دیگران بگه که واقعا چه هویتی داره...هویت مخفی که فقط ارباب این عمارت ازش باخبر بود.
با صدای در خیلی زود روی تخت نشست و نگاهشو به در اتاق دوخت. خیلی خوب میدونست که جز لوهان کسی نیست که این موقع شب به دیدنش بیاد.
پس اجازه داد لبخند درخشانش به آلفای تابستونی خوشامد بگه. در آهسته هل داده شد و لوهان با کتاب بزرگی که بین دستاش داشت داخل اومد.
+اوه واقعا خوشحالم که بیداری هیونگ.
لحن بامزهاش باعث شد آلفای پاییزی خندهاش بگیره و بعد به کنار خودش اشاره کنه.
_چرا نمیشینی؟ منم نمیتونستم بخوابم، خوشحالم که اینجایی.لوهانم متقابلا لبخند زد و کنار سهون گوشه تخت نشست.
+چرا نخوابیدی؟
_هووم...نمیدونم.قطعا نمیتونست توی صورت پسر ریز چثه نگاه کنه و حرفای عجیبی بزنه. واقعا میتونست بگه: "چون امشب بوی خون از شبای دیگه خیلی بیشتره، نمیتونم بخوابم؟"
آلفای قد بلند به کتابی که لوهان همچنان توی بغلش نگه داشته بود اشاره کرد.
_این چیه؟لو ذوق زده کتابو روی زانوهاش گذاشت و همونطور که بازش میکرد جواب داد:
+انگار یه کتاب خیلی قدیمیه...توی کتابخونه مادربزرگ پیداش کردم. اون همیشه کتاباشو بهم قرض میده که بخونم اما واقعا نمیدونم چرا این یکی رو ازم مخفی کرده...همونطور که با دستش ذرههای خیلی ریز گرد و خاکو از روی صفحههای کهنه کتاب کنار میزد ادامه داد:
+فعلا فقط چند صفحهاشو خوندم...واقعا کتاب عجیب و جالبیه، بخاطر همین آوردم تا باهم بخونیمش. هیونگ من واقعا از وقت گذروندن با تو لذت میبرم.سهون برای چندمین بار لبخند زد. در واقع لبخند آلفای پاییزی چیزی بود که لو هرگز نمیتونست از ذهنش پاک کنه.
موهای سرخ رنگ لوهانو بهم ریخت و ناخوداگاه رایحه سیب سرخشو بو کشید. چیزی که انگار برای فرار از رایحه خونی که همیشه اطرافش میچرخید بهش نیاز داشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/311325818-288-k26277.jpg)
YOU ARE READING
꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂
Romance[پایان یافته] این دنیا برای امگاهای مارک نشده زیادی خطرناکه! من بیون بکهیونم، امگای 23 ساله که طی یه سانحه حس بویاییشو کاملا از دست داده و بخاطر همین مشکل نمیتونه فرومونا رو احساس کنه...شاید شما فکر کنین که این یه نقص محسوب میشه اما برای من اینطور...