خاص‌ترین امگا🐺

2.5K 525 215
                                    

از اونجایی ‌که بکهیون هیچ لباسی برای پوشیدن نداشت نمی‌تونست از فروشنده‌ها بخواد تا خرید‌ها رو به عمارت بفرستن. پس مجبور شده بود همه اون پاکت‌های خریدو توی ماشینش جا بده.

نگاهش ناخوداگاه چرخید و روی بکهیون نشست که بازم با تکیه دادن به شیشه ماشین چشماشو بسته بود. اما ارباب پارک می‌تونست قسم بخوره که امگای ظریف کنارش این بار مشغول چرت زدن نیست. هنوزم گاهی لبای کوچیک امگای بهاری با لرزیدن به سمت پایین متمایل میشدن و همین به خوبی می‌تونست به آلفا ثابت کنه که بکهیون با به خواب زدن خودش سخت در تلاشه تا مانع شکستن بغضش بشه.

اینطور نیست که چانیول تا به حال توی عمرش برای گفتن حرفایی که توی ذهنش می‌چرخیدن محتاط بوده باشه اما الان به طرز مسخره‌ای نمی‌خواست با زدن حرف اشتباهی باعث شکستن بغض بک و جاری شدن دوباره اشکاش بشه. اوه البته اینطورم نیست که یه آدم درون‌گرا مثل اون بدونه توی همچین شرایطی باید برای آروم کردن دیگران چی بگه.

نفسشو سنگین بیرون داد و با گرفتن نگاهش دوباره به ترافیک سنگین مقابلشون خیره شد. چرا این ماشینای کوفتی کنار نمی‌رفتن؟ انگشتاش عصبی روی فرمون ماشین ضربه می‌زدن.

+اون کارو نکن.
با شنیدن صدای گرفته امگای بهاری خیلی سریع به سمتش چرخید.
_چیکار نکنم؟
بکهیون کلافه از سردرد نسبتا شدیدش گفت:
+انقد انگشتاتو روی اون فرمون کوفتی نکوب!

_باشه...نمی‌دونستم اذیتت میکنه.

آلفای قد بلند آهسته گفت و طبق گفته‌اش دیگه انجامش نداد. در واقع بکهیون انتظار داشت پارک چانیول با شنیدن درخواستش خیلی بیخیال حرکت انگشتاشو حتی شدیدتر از قبل بکنه. ولی این حرفش باعث شد متوجه بشه بعد از اینکه اونطور شدید توی بغلش هق زده بود، چانیول داشت زیادی باهاش محتاط برخورد میکرد...لعنت بهش! اصلا از این رفتار ترحم انگیز خوشش نمی‌یومد‌.

سکوتی که دوباره توی ماشین شکل گرفته بود رو صدای زنگ خوردن موبایل آلفای زمستونی شکست. بک نمی‌دونست کی پشت خطه اما هر کی که بود باعث شد ارباب پارک با توهم کشیدن اخماش از ماشین پیاده بشه تا امگای بهاری متوجه حرفاشون نشه. هر چند که در حال حاضر بکهیون بخاطر حال بدش کرمای کنجکاویت وجودشو غلاف کرده بود.

چانیول از ترافیک سنگین مقابلشون استفاده کرد و بعد از پیاده شدن تا جای ممکن از ماشین فاصله گرفت. خیلی زود تماسو وصل کرد.
_چی شده یئون؟

"شما کجایین رئیس؟"

_داریم برمیگردیم...چطور مگه؟

"راستش یه اتفاقی افتاده بخاطر همین فکر میکنم بهتره امروز به عمارت برنگردین؟"

چانیول کلافه از اینکه یئون کامل حرفشو نمیزد کمی عصبی گفت:
_دقیقا بگو چی‌شده؟

"افراد رئیس کیم دور تا دور عمارت پخش شدن...فکر می‌کنم رئیس کیم فهمیده ما بکهیونو گرفتیم و یه نقشه‌هایی داره."

꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂Where stories live. Discover now