هلبور🐺

1.6K 476 651
                                    

این چیتر نزدیک به 8 هزار کلمه‌ست و باید خیلی زودتر آپ میشد اما واقعا وضعیت ووت و کامنت‌ها راضی کننده نبود و کم کم دارم حس میکنم فقط با نوشتن ماری آنتوانت دارم انرژیم رو بیخودی هدر میدم. سریعتر آپ شدن یا نشدن چیتر بعدی به خودتون بستگی داره پس امیدوارم دست از سکوت کردن بردارین.

♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤♧

با لحن ترسناکش و خیره به چشم‌های شوکه شده سوجین گفت:
_بیاین همه با هم بازی کنیم. قانون بازی هم اینه: "هر ثانیه که بیون بکهیون به مرگ نزدیک‌تر بشه من یه نفر رو توی این اتاق می‌کشم"... اوه و تو مادربزرگ قراره به عنوان آخرین بازیکن توی این بازی شرکت کنی.

نگاهش این بار چند محافظ باقی مونده رو شکار کرد که با وحشت به جسد روی زمین چشم دوخته بودن. لگدی به تن بی‌جون مقابل پاهاش زد و با نیشخند گفت:
_پسر! کار من واقعا توی این بازی عالیه.

سوجین خیلی زودتر از چیزی که چان انتظارش رو داشت به خودش اومد و سعی کرد جریان بازی رو دوباره به اسارت خودش در بیاره. نگاه بی‌خیالی به جسد محافظی انداخت که حتی اسمش رو هم نمی‌دونست. نمی‌شناختش چون اون در این جنگ فقط یک سرباز پیاده بود و اصلا ارزشی نداشت.

+این بازی مسخره رو همینجا تمومش کن پارک چانیول...حتی اگه من رو هم بکشی قرار نیست به خواسته‌ات برسی چون همونطور که گفتم دیگه برای نجات دادن اون امگا دیر شده.

نگاه مصمم مادربزرگش برای اولین بار تونست به راحتی از درون اونو بهم بریزه. اگه واقعا راست می‌گفت و هیچ راهی برای نجات دادن بک وجود نداشته باشه چی؟ آهسته و برای مدت خیلی کوتاهی چشم‌هاشو بست‌. سعی کرد خودش رو نبازه چون اون عادت نداشت بدون جنگیدن تسلیم بشه. به خوبی با شیوه‌ای که سوجین برای جنگ روانی ازش استفاده میکرد آشنا بود. اون همیشه کاری میکرد دشمن‌هاش به این نتیجه برسن که حق با اونه و اونا شانسی ندارن. همه این‌ها در کنار هم ثابت میکرد هنوز کور سوي امیدی وجود داره.

نیشخند روی لب‌هاش پررنگ‌تر از قبل شد و با بیرون کشیدن خنجرش از درون بافت سخت و چوبی میز صاف ایستاد.

_نمیدونستم جون رئیس سوجین بزرگ تا این اندازه بی‌ارزشه.

خونسردی آلفای مقابلش ستودنی بود و واقعا چان هم با تمام نفرتش می‌تونست تحسینش کنه‌.

+بهتره تمومش کنی و با اون محافظا بری...فرومونات خیلی قوی هستن و واقعا دارن حالمو بد میکنن.

چشم‌های نقره‌ای رنگ آلفا باز هم روی چند محافظی نشستن که وحشت زده نگاهش میکردن. کشتن این بچه‌ها درست به راحتی خوردن یک لیوان آب بود اما قطعا این افراد برای مادربزرگش اهمیتی نداشتن و اینطوری چانیول فقط خودش رو از هدف اصلیش دور میکرد.

꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu