سلام قشنگا...این چیتر ۱۱ هزار کلمهاست و شرط ووت برای پارت بعدی ۴۰۰ ستاره و کلی کامنته. امیدوار از خوندنش لذت ببرین ^^
♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤♧
♤فلش بک♤
هیچ وقت انتظارش رو نداشت که یک روز با میل خودش از دنیای مافیا کنار بکشه. ولی حالا وضعیت روحیش اونقدر افتضاح بود که دیگه نمیتونست تمرکز لازم رو برای بودن در گروه وارتروم داشته باشه. شاید اگه میدونست که اون روز هدفش فقط یک پسر بچه ۶ سالهاس هیچ وقت انجامش نمیداد اما متاسفانه وقتی متوجه این قضیه شد که اون بچه زهر رو به تنش هدیه داده بود...چرا باید برای ضربه زدن به آشغالی مثل کیونگهی، از بچهاش استفاده میکردن؟ اصلا وقتی کاملا بهش توضیح نداده بودن که قراره کی رو بکشه چرا قبول کرد که انجامش بده؟
درسته که اون یک قاتل عوضیه اما تا به حال فقط به آدمهای حرومزادهای صدمه زده بود که وجودشون روی کره زمین همه چیز رو به فساد میکشید. اون هر چقدر هم که آشغال باشه هنوز هم خط قرمزهایی توی زندگیش داشت که نمیخواست روشون پا بذاره. لعنت بهش اما حتی برای یک لحظه هم نمیتونست صورت اون بچه رو از یاد ببره. بچهی معصومی که با دستهای خودش مرگ رو بهش هدیه داده بود.
مدتی میشد که توی یک رستوران کوچیک کار میکرد. حقوقش نسبت به "متخصص زهر" بودن خیلی کم بود اما خب آرامش نسبی که حالا داشت قلبش رو تا حدودی آروم میکرد...همونطور که روی تختش دراز کشیده بود دستش رو بالا برد و خیره به دستبند دونههای برفش زمزمه کرد:
+حالا که اون کار رو کنار گذاشتم توهم خوشحالتری درسته مادربزرگ؟مدتهای زیادی تنها مینشست و به حرفهای مادربزرگش فکر میکرد. در نهایت از خودش میپرسید: "اگه به حرفهاش گوش داده بودم و مدرسه رو رها نمیکردم حالا تبدیل به آدم بهتری نسبت به یک قاتل میشدم؟"...اما خب دیگه حتی این تفکرات هم قرار نبود زمان رو به عقب برگردونن تا اون تبدیل به فرشته مرگ یک پسر ۶ ساله نشه.
درست لحظهای که چشمهاش کم کم برای خواب گرم میشدن صدای در زدن شنید. پلکهاش رو با کلافگی از هم فاصله داد و خیره به در ورودی کمی ابروهاش رو به سمت بالا کشید. حق داشت که تعجب کنه درسته؟ آخه اون کسی رو نداشت که به دیدنش بیاد. استرس خیلی زود باعث یخ زدن انگشتهاش شد اما سعی کرد خودش رو نبازه. اون از همون اول هم احتمال میداد که کیونگهی بیاد دنبال قاتل پسرش.
به اسلحهای که زیر بالشتش مخفی کرده بود چنگ زد و با بیرون دادن نفسی که انگار درست مثل یک تکه سنگ توی گلوش سفت شده بود، پشت در ایستاد. باید آروم میموند تا میتونست ذهنش رو نظم بده. دستش رو به سمت دستگیره در برد و اسلحه رو طوری کنار خودش نگه داشت تا فرد پشت در متوجهش نشه. وقتی در رو باز کرد با ندیدن کسی مشکوکتر از قبل خواست قدمی به جلو برداره اما توسط دستهای قدرتمندی به داخل هل داده شد. اسلحه نقرهای رنگ کاملا ناگهانی از بین انگشتهاش سُر خورد و درست لحظهای که بک با عجله برای برداشتنش به سمتش خیز برداشت تونست صدای کسی رو بشنوه:
YOU ARE READING
꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂
Romance[پایان یافته] این دنیا برای امگاهای مارک نشده زیادی خطرناکه! من بیون بکهیونم، امگای 23 ساله که طی یه سانحه حس بویاییشو کاملا از دست داده و بخاطر همین مشکل نمیتونه فرومونا رو احساس کنه...شاید شما فکر کنین که این یه نقص محسوب میشه اما برای من اینطور...