من عروسک پارک چانیولم🐺

1.5K 358 511
                                    

چیزی زیادی نمیگم فقط بخونید و حمایت کنید. ^^

♧♤♧♤♧♤♧♤♧

♧فلش‌بک♧

واقعا از درس خوندن متنفر بود و نمی‌تونست بفهمه چرا نیاز داره تا هر روز وقتش رو توی مدرسه تلف کنه‌. در رو باز کرد و با پرت کردن کوله‌ سرمه‌ای رنگش وسط اتاق، با کمک چشم‌هاش دنبال چانیول گشت‌. هنوز برنگشته بود؟ معمولا بعد از تموم شدن کلاسش همراه دوست‌هاش تا دیروقت توی خیابون‌های شلوغ می‌چرخید اما چانیول مثل اون نبود چون همیشه از قوانین پیروی میکرد و تا به حال هیچ وقت دیر به خونه برنگشته بود.

نفسش رو بیرون داد و با چرخیدن می‌خواست از اتاق بیرون بره اما شنیدن صدایی از داخل حموم، باعث شد کنجکاو قدم‌هاش رو به اون سمت بکشه. وقتی پشت در ایستاد تونست به وضوح صدای شکسته شده از بغضی رو بشنوه که به خوبی صاحبش رو می‌شناخت.

"من قاتل نیستم...من پارک چانیولم، کسی که قراره بزرگترین بازیکن بیسبال بشه"

شنیدن اون صدا باعث شد چشم‌هاش در بی‌حسی مطلق فرو برن. بی‌توجه به اینکه ممکنه چانیول توی چه شرایطی باشه در حموم رو باز کرد و به جسم مچاله شده‌اش زیر جریان آب خیره شد. انگار قلبش برای لحظه‌ای توی قفسه سینه‌اش از حرکت ایستاد و جریان خون از روی عصبانیت توی رگ‌هاش یخ بست‌. پس بخاطر همین دیر به خونه برگشته بود؟

جلو رفت و بی‌توجه به خیس شدن لباس‌هاش کنار چانیول روی زمین نشست‌.
+چرا گریه میکنی کره‌خر؟
صدای هق زدن‌های آهسته آلفای زمستونی ناگهان متوقف شد و با بلند کردن سرش به پسری نگاه کرد که حالا با تکیه دادن به دیوار دقیقا کنارش زیر دوش نشسته بود.
_جه‌ها.

لب‌های بتا با دیدن وضعیت چانیول از روی بغض می‌لرزید ولی نمی‌خواست در این شرایط گریه کنه. گردن آلفا رو گرفت و با کشیدن به سمت خودش اون رو به آغوش کشید.
+اشکالی نداره اگه اشک‌هات رو به من نشون بدی...ضعف‌هات برای من اهمیتی ندارن چانیول چون من فقط یک عروسکم!

•~•~•~•~•~•~•~•

خشم از درون تمام وجودش رو خراش میداد. قدم‌هاش رو تند کرد تا خودش رو به سوجین برسونه. راه رئیس پارک و منشیش رو سد کرد و نفسش رو با شدت از بین لب‌هاش بیرون داد.

سوجین با دیدن خیس بودن لباس‌های جه‌ها ابروهاش رو بالا داد و پرسید:
_معلوم هست داری چیکار میکنی؟

هر چقدر هم می‌خواست قوی باشه اما هنوز هم دست‌هاش بابت حرف‌هایی که می‌خواست بزنه می‌لرزید. اون هم درست مثل چانیول برای درک و حتی تجربه کردن چنین چیز‌هایی زیادی جوون بود.
+باید یه چیزی بگم مادربزرگ.

_مادربزرگ؟ فکر نمیکنم ما باهم نسبتی داشته باشیم که تو منو اینطوری صدا میکنی کیم جه‌ها.
الان وقتی برای این بحث مسخره نداشت چون اون وظیفه داشت همراه با آلفای زمستونی درد بکشه.
+منم میخوام آدم بکشم!

꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂Where stories live. Discover now