تصاحبم کن🐺

1.3K 355 477
                                    

پارت بعدی قراره خیلی به‌به باشه ولی تا وقتی که راضیم نکنید بهتون نمیدمش. پس همونطور که می‌خونید کلی کامنت خوشگل بذارید🤨

♧♤♧♤♧♤♧♤

هیچ وقت نمی‌تونست تحمل کنه که شخصی از اون بالاتر بایسته و نگاهش کنه. اون همیشه کسی بود که دیگران رو اسیر میکرد و عذابشون میداد. پس حالا دقیقا کجا رو اشتباه کرده بود که پدرش حرومزاده‌اش اینطور با تحقیر و لذت نگاهش میکرد؟ حتی هنوز هم بیخیال رها کردن دست‌های سرد امگاش نشده بود چون احتمالا هلبورش از این می‌ترسید که باز هم روزهای کذایی شکنجه‌ شدنش تکرار بشن و خب راستش تا وقتی که یول نمی‌‌‌فهمید دقیقا کی بهشون حمله کرده، نمی‌تونست به بکهیون اطمینان بده.

آقای پارک با وجود لشکری که برای خودش ساخته بود حالا اونقدر اعتماد به نفس داشت که حتی دست‌ گروگان‌هاش رو نبنده. آلفای زمستونی از اعتراف بهش متنفر بود اما حالا دقیقا شبیه به حیوونات اهلی و بی‌دفاعی شده بودن که زنجیره‌ی غذایی بی‌رحم، اون‌ها رو کاملا مغلوب این مَرد کرده بود.

وقتی بکهیون با صدای پر از استرس و شکسته‌ای نفسش رو از بین لب‌هاش بیرون فرستاد، باعث شد چشم‌های خونی آلفاش به سمتش بچرخن و دقیقا همونجا با دیدن چهره‌ سفید شده‌اش سر خودش فریاد بکشه: بیخیال اطمینان یا هر کوفت دیگه‌ای!"
با رها کردن دست ظریف بک، این بار شونه‌هاش رو گرفت تا اون رو کاملا توی آغوشش نگه داره. سرش رو پایین برد و با لحن محکمی زمزمه کرد:
_نگران چیزی نباش هلبور من...نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته. تو هنوز من رو داری.

شاید هر زمان دیگه‌ای بود نسبت به برخورد نفس‌های گرم مَرد قد بلند با پوستش اعتراض میکرد و باز هم با شیطنت میگفت: "قلقلکم گرفت"...اما راستش الان اصلا وضعیتش خوب نبود چون باز هم داشت به خودش اون هشت‌ روز عذاب‌آور رو يادآوري میکرد و همین به راحتی باعث لرزش بدنش میشد. وقتی چانیول گفت: "هنوز من رو داری" یه جورایی جمله‌اش هم خنده‌دار بود و هم دلگرم کننده. چون قطعا ارباب پارک خودش خالق این ترسی بود که از مدت‌ها پیش توی قلبش ریشه دونده.

سرش رو چرخوند و به چشم‌های نقره‌ای نگاه کرد که هنوز هم با خون می‌رقصیدن. درسته! اون هنوز این مَرد رو داشت. فرشته‌ای که بکهیون بارها آرزو به وجود اومدنش رو کرده بود. فرشته‌ای که حتی بیشتر از شیطان در خون و گناه دست و پا زده بود اما حالا فقط برای به دست آوردن بخشش اون زندگی می‌کرد. ناخوداگاه خودش رو بیشتر به سمت چانیول کشید تا بیشتر و بیشتر در آرامشِ آغوشِ آلفاش غرق بشه. همه چیز درست میشد چون آلفای زمستونیش گفته بود که همه چیز درست میشه.

+همه افرادت مُردن. میخوای چیکار کنی؟
صدای بکهیون واقعیت رو پررنگ‌تر از قبل توی گوش‌هاش نقاشی کرد‌. اون‌ها کاملا بی‌دفاع بودن و خب راستش چانیول در این شرایط نقشه‌ خوبی نداشت چون یک سر این ماجرا هنوز هم مبهم بود. اما با همه این‌ها اونقدر از یک موضوع مطمئن بود که باعث شد محکم جواب بده:
_از خانواده‌ام محافظت میکنم‌. هر طور که شده.

꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂Where stories live. Discover now