سلام خوشگلام❤️
ببخشید اگه خیلی منتظر موندین. حالا هم برای جبران یه چیتر طولانی آوردم که امیدوارم از خوندنش لذت ببرین.
شرایط واقعا بدی داشتم و نوشتن خیلی سخت بود پس امیدوارم به این چیتر عشق بدین. همینجا هم نیازه یه تشکر گنده از "هکتور" و "تن" عزیز داشته باشم که حسابی برای نوشتن کمکم کردن.♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤♧
مادربزرگ به یک دلیل نامعلوم ازش خواسته بود امشب به عمارت برنگرده. اون معمولا توی مهمونی تولد چانیول یه جورایی نقش جایگزین رو به عهده داشت و حالا این خواسته ناگهانی رئیس سوجین زیادی عجیب به نظر میرسید.
توی یک بار کوچیک نشسته بود و فقط به آدمهای اطرافش نگاه میکرد. عادت نداشت شراب بخوره و البته که ظرفیت پایینی هم داشت. نمیخواست تهش اونقدر مست بشه که به کمک دیگران برای برگشتن به خونه احتیاج پیدا کنه.
همین حالا هم به راحتی میتونست قسم بخوره که امشب قراره اتفاق غیر معمولی توی عمارت بیفته اما راستش با همه اینا اون هنوزم آدم کنجکاوی نبود و همینطور اصلا علاقهای به سرک کشیدن توی کارهای مادربزرگش نداشت.
صدای خندههای بلند آدمای اطرافش احساس تنهایی رو بیشتر از هر زمان دیگهای بهش القا میکرد. خیلی مسخره بود که اون هیچکسی رو به عنوان دوست اطراف خودش نداشت.
خیلی آهسته "آه" کشید و بیشتر از قبل در افکار تاریکش غرق شد. تمام مدت سنگینی نگاهی رو روی خودش احساس میکرد که حسابی کلافهاش کرده بود. عادت نداشت اینطور مرکز توجه کسی باشه چون هیچکسی به یک آلفای تابستونی اهمیت نمیداد و حالا انگار سنگینی اون نگاه درست مثل یه وزنه سنگین داشت جسم لوهان رو از درون خرد میکرد. به صندلیش تکیه داد و سعی کرد خیلی نامحسوس به اون فرد نگاه کنه. سرشو کمی چرخوند و با دیدن یک بتای جذاب و مشکی پوش با تعجب ابروهاش رو بالا داد.
+هی پاهاتو ببر بالا.
با صدای سوهیون که مشغول تی کشیدن زمین بود؛ پاهاش رو بالا برد تا به کارش برسه.
در حقیقت سوهیون تنها کسی بود که توی این بار کوچیک کار میکرد و لوهان تا حدودی میشناختش._هی سو!
با صدای آلفای تابستونی دست از کار کشید و منتظر موند تا حرف بزنه.
_تو اون پسری که لباسای مشکی پوشیده رو میشناسی؟
سوهیون نگاه کوتاهی انداخت و بعد به سمت پسر مو قرمز برگشت.
+بهتره نزدیکش نشی...اینو یه هشدار در نظر بگیر.چشمهای لوهان ناخوداگاه گرد شدن چون راستش به اون پسر زیبا نمیومد خطرناک باشه.
_منظورت چیه؟
برای جواب دادن اونقدر به سمت آلفای تابستونی خم شد که بتونه آهسته حرفشو بزنه.
+اسمشو نمیدونم اما از اون آدماست که بدجوری عاشق کلاه برداری و شرطبندیه...در واقع شنیدم اخیرا هر چی که داشته رو سر میز قمار باخته و حالا برای پرداخت قرضهاش بدجوری تو لجن غرق شده...اینکه تا الان زنده مونده یه جورایی معجزهاست.
YOU ARE READING
꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂
Romance[پایان یافته] این دنیا برای امگاهای مارک نشده زیادی خطرناکه! من بیون بکهیونم، امگای 23 ساله که طی یه سانحه حس بویاییشو کاملا از دست داده و بخاطر همین مشکل نمیتونه فرومونا رو احساس کنه...شاید شما فکر کنین که این یه نقص محسوب میشه اما برای من اینطور...