♧ فلش بک ۱۶ سال پیش ♧
قدرت، ثروت، خوشبختی و خیلی چیزهایی دیگه گاهی حتی با تلاش هم به دست نمیان. گاهی دنیا باعث میشه احساس کنی فقط و فقط یک زبالهای که حتی مناسب بازیافت هم نیست. یک زباله سمی و خطرناک که به محیط اطرافش صدمه میزنه.
اون هوای زمستونی برای پسر بیمار و لاغر گوشه خیابون وحشیانه سرد و بیرحم بود. سرشو بیشتر توی یقه کاپشنش فرو برد تا گونههای استخونیش رو کمی به گرما دعوت کنه. از سرما میلرزید و هر لحظه احتمال میداد بدن همیشه بیمار و ضعیفش روی برفها سقوط کنه. چشمهای خشک شده از سرماش رو بخاطر سوزش برای چند لحظه روی هم گذاشت و بعد از پلک زدن کوتاهش دوباره به مدرسه اون طرف خیابون چشم دوخت. پس کِی قرار بود بیاد؟
دستشو از جیب کاپشنش بیرون کشید و به کاغذ سفید رنگی که بین انگشتهای لاغر و بلندش نگه داشته بود نگاه کرد. ناخوداگاه لبخند روی لبهای خشک و ترک خوردهاش نشست و برای هزارمین بار مجددا به مدرسه اون سمت خیابون نگاه کرد.
نمیدونست دقیقا چه مدتیه که اونجا ایستاده ولی اینو به خوبی میدونست که تحمل سرمای زمستونی حتی از قبل هم براش سختتر شده. قلبش بازم درد میکرد و باعث میشد بدون اینکه خودش بخواد اشک تیلههای قهوهای رنگ چشماشو به آغوش بکشه.
درست نفهمید چه اتفاقی افتاد اما وقتی به خودش اومد که یه پسر درشت اندام با تنه زدن بهش اونو روی برفهای سفید رنگ انداخته بود. سرش با سنگی که زیر برفها پنهان شده بود، برخورد کرد و پوستشو خراش داد. به سختی خودشو از بین برفها بیرون کشید و بیتوجه به لباسهای خیس شدهاش دستشو جلو برد تا کاغذ ارزشمندشو از روی زمین برداره. اما قبل از اینکه حتی انگشتهاش بهش برخورده کرده باشه، همونی که بهش تنه زده بود با سرعت و زودتر از اون کاغذ سفید رنگ رو برداشت و به صورت پسری که توی برفها نشسته بود نگاه کرد.
اون به طرز ناخوشایندی لاغر و رنگ پریده بود و قطعا این میتونست نشون دهنده وضعیت نه چندان نرمالش باشه. همین باعث شد برای کمک بهش با دلسوزی دستشو جلو ببره.
_معذرت میخوام واقعا ندیدمت...خدای من پوست صورتت خراشیده شده اما فکر نمیکنم چیز مهمی باشه.
با دیدن دستی که برای کمک به سمتش دراز شده بود خیلی زود فراموش کرد که فرد مقابلش در واقع باعث افتادنش بوده. دستهای کوچیکشو توی دست بزرگ پسر گذاشت اما خیلی زود لبخند مهربون اون پسر ناپدید شد و با خنده بلندش دوباره توی برفها هلش داد. انگار از همون اول اصلا قصد کمک نداشت و عمدا بهش تنه زده بود.
پسر بدجنسانه به سمتش خم شد و با تکون دادن برگه سفید رنگ توی دستش گفت:
_هی این چیه؟ چیز با ارزشیه؟ میخوایش؟باید پسش میگرفت! اون کاغذِ به ظاهر بیارزش برای اون زیادی مهم بود. خیلی سریع از جاش بلند شد و به سمت پسر قد بلند رفت.
+پسش بده!
![](https://img.wattpad.com/cover/311325818-288-k26277.jpg)
STAI LEGGENDO
꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂
Storie d'amore[پایان یافته] این دنیا برای امگاهای مارک نشده زیادی خطرناکه! من بیون بکهیونم، امگای 23 ساله که طی یه سانحه حس بویاییشو کاملا از دست داده و بخاطر همین مشکل نمیتونه فرومونا رو احساس کنه...شاید شما فکر کنین که این یه نقص محسوب میشه اما برای من اینطور...