جوانه زدن🐺

1.4K 467 187
                                    

عصبی قدم‌هاش رو برمی‌داشت و نمی‌تونست خشمشو پنهان کنه...اون نقشه‌های زیادی برای آینده داشت و حالا به جای اینکه رئیس نام بیاد توی تیمش تبدیل به بزرگ‌ترین دشمنش شده بود و خیلی زود هم قطعا خبر خیانت نافرجامش به گوش مادربزرگش می‌رسید.انگار ارباب پارک باید از همین الان خودشو برای بدترین‌ها آماده میکرد.

برای چند لحظه خیلی واضح تونست سنگینی نگاهی رو روی خودش احساس کنه و وقتی سرشو بالا گرفت متوجه تکون پرده‌‌های اتاق بیون بکهیون شد اما نتونست کسی رو ببینه. توی ذهنش مدام داشت از خودش می‌پرسید: "دقیقا باید باهاش چیکار کنم که تقاص کارشو به طور کامل پرداخت کرده باشه؟"

اخماشو دوباره توهم کشید و بلاخره نگاه سنگیشو از پنجره اتاق امگای بهاری گرفت. درست لحظه‌ای که می‌خواست قدم‌هاشو ادامه بده، بازوش با قدرت خیلی زیادی از پشت کشیده شد و قبل از اینکه بتونه بفهمه چه اتفاقی داره میفته توی آغوش محکم یه غریبه فرو رفت.

کسی که بغلش کرده بود کاملا هم قد خودش بود و چانیول برای شناختنش دیگه نیازی به دیدن صورتش نداشت. شاید توی همچین شرایطی آدمای دیگه احساس میکردن ممکنه قلبشون از عصبانیت توی سینه‌اشون منفجر بشه ولی در واقع ارباب پارک فکر میکرد این مَرد حتی لایق دریافت خشم هم نیست. با انزجار به عقب هولش داد و با چشم‌های بی‌تفاوتش چهره نفرت انگیز مَرد رو از نظر گذروند.

به هیچ وجه نمی‌خواست وقتش رو برای حرف زدن با آلفای مقابلش تلف کنه. در واقع اون برای چانیول تنها یک غریبه بود و افراد غریبه هیچ جایگاهی در زندگیش نداشتن. شاید یه روزی می‌تونست با قاطعیت بگه از این مَرد متنفره اما حالا احساساتش درست مثل سیاهی آسمونی بودن که حتی ماه هم خودشو از تابش بهش دریغ کرده‌.

نگاه خالی چانیول باعث گرد شدن چشماش شد و درست وقتی آلفای زمستونی تصمیم گرفت از مقابلش بگذره، سعی کرد متوقفش کنه‌.

+باید حرف بزنیم یول.

نگاه ارباب پارک روی در نیمه باز عمارت چرخید. چرا باید اینطور در رو باز بذارن که هر بی‌ سر و پایی به خودش جرات داخل اومدن رو بده؟ شاید باید چند نفر رو صدا میزد تا هر چه زودتر از اینجا بیرونش کنن.

نگاه کردن به صورت فرد مقابلش طوری بود که انگار چانیول داشت چشمای خودشو به عذاب دعوت میکرد.
_گمشو بیرون.

+بهتره با من درست حرف بزنی...انگار توهم دقیقا مثل مادرت نمک نشناسی.

در واقع چانیولی که سال‌ها پیش روحش رو به شیطان درونش فروخته بود، حالا چیزی نداشت که نگران از دست دادنش باشه. پس الان چرا باید به ادب یا هر کوفت دیگه‌ای اهمیت میداد؟ اونم درست وقتی که این حرومزاده اینطور به مادرش توهین میکرد...وقتی حرف از مادرش میشد دیگه نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه‌. شاید بتونه با بی‌تفاوتی از همه چیز بگذره ولی مادرش نه!...رگ‌های برجسته روی گردنش حالا از خشم درست شبیه به بمب‌هایی به نظر می‌رسیدن که آماده انفجارن.

꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂Where stories live. Discover now