چرا تو درد نمی‌کشی؟🐺

1.3K 379 309
                                    

سلام سلام^^
ما دوباره برگشتیم. ببخشید اگه طول کشید و ممنونم که منتظرش موندین♡ امیدوارم این پارت ارزش صبر کردنتون رو داشته باشه و از خوندنش لذت ببرین. لطفا کلی واسم کامنت بذارین باشه؟○-○
احتمالا یه سری تغییرات توی داستان خواهیم داشت که بعد از قطعی شدن حتما میام توضیح میدم. دوستتون دارم بچه‌ها جون♡

♧♤♧♤♧♤♧♤♧

♧فلش‌بک♧

نقاشی‌های زیادی روی بوم ترسیم کرده بود اما هیچکدوم نمی‌تونستن طرحی که می‌خواست باشن و روح هنرمندش رو ارضا کنن. اون دنبال یک چیز خاص می‌گشت! بدجوری کلافه شده بود و با نگاهی سردرگم به بوم تازه و سفید نگاه میکرد. چی باید می‌کشید؟ حالا که چند روزی مهمون این خونه بود نمی‌خواست خودش رو یک نقاش دیوونه نشون بده.

با اخم‌های لجبازش هنوز هم به بوم خالی نگاه میکرد. صدای قدم‌های عجول و بامزه‌ای خیلی زود توی گوشش پیچید و باعث شد لبخند بلاخره روی لب‌هاش بشینه. دست‌هاش رو برای اطمینان از رنگی نبودن با پارچه سفید و نرمی که گوشه بوم آویزون شده بود تمیز کرد و به در اتاق چشم دوخت. همونطور که انتظارش رو داشت خیلی زود در توسط پسر بچه ۸ ساله باز شد و با شوق فریاد زد: "دایی!"

آلفا ابروهاش رو بالا داد و با لحنی که بوی دلتنگی میداد زمزمه کرد:
+اوه ببین کی اینجاست!
_چرا بهم نگفتی که داری میای؟
لحنش بدجوری دلخور بود و باعث شد آلفای جوون بیخیال بوم سفیدش یا حتی قلموهای رها شده‌ روی زمین، مقابل پسر بچه بشینه.
+می‌خواستم غافلگیرت کنم چانیول.

قطعا چهره‌اش غافلگیر و البته خوشحال به نظر می‌رسید...از آخرین باری که دایی عزیزش رو دیده بود مدت زیادی می‌گذشت اما راستش دلش نمی‌خواست که نشون بده چقدر از دیدن دوباره آلفای مقابلش خوشحال شده. کمی خودش رو برای دیدن بوم نقاشی کج کرد و پرسید:
_داشتی نقاشی می‌کشیدی؟

مَرد جوون نفسش رو کلافه از بین لب‌هاش بیرون فرستاد.
+هنوز نه...نمیتونم تصمیم بگیرم که چی بکشم.
_مادر می‌گفت که تو دیگه نمی‌تونی نقاشی بکشی.

داییش یک هنرمند بزرگ و شناخته شده بود اما خیلی اتفاقی چند روز پیش از مادرش شنید که اون سال‌هاست نتونسته نقاشی تازه‌ای بکشه. انگار ذهنش قفل شده بود یا حتی دیگه زیبایی توی این جهان وجود نداشت که اونقدر شگفت‌ زده‌‌اش کنه تا اون رو به حرکت دوباره و نرم قلمش روی بوم وادار کنه. داییش کاملا اشتیاقش رو نسبت به خطوط نقاشی یا حتی ایده‌های توی سرش داشت از دست داده بود‌.

چانیول کمی لب‌هاش رو کج کرد و با غرور به زبون آورد:
_من میتونم بهتر از تو نقاشی بکشم.

꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂Where stories live. Discover now