♧فلش بک♧
جعبه توی دستش رو جا به جا کرد تا بتونه با گرفتن دستگیره در بازش کنه. در رو هل داد و خیلی زود مثل همیشه تونست مادر بیمار و رنگ پریدهاش رو ببینه که روی تخت دراز کشیده بود.
با دیدن پلکهای بسته مادرش نفسشو غمگین بیرون داد و با چرخیدن تصمیم گرفت بی سر و صدا از اتاق بیرون بره. نمیخواست بیدارش کنه ولی درست وقتی که دستهاشو روی دستگیره گذاشت صدای مادرش رو شنید.
+چانیول؟!
خیلی پیش نمیومد که آلفای زمستونی این زن مهربون رو بیدار ببینه چون معمولا بخاطر بیماریش زمان زیادی رو خواب بود. با خوشحالی به سمتش برگشت و نتونست لبخند ذوق زدهاش رو پنهان کنه.
_مادر!
با عجله به سمت تخت رفت و جعبه سفید رنگ رو همراه با خودش روی تخت گذاشت.
_حالت خوبه؟زن لبخند مهربونی زد و سعی کرد با بالا کشیدن خودش، روی تخت بشینه.
+دلم برات تنگ شده بود عزیزم.
_منم همینطور.صدای آلفای نوجوان غمگین به گوش رسید. زن با نگاه کردن به کلاه کاموایی که چانیول روی سرش گذاشته بود با تعجب ابروهاشو بالا داد. درسته که هوا سرد شده بود ولی پسرش به عنوان یه آلفای زمستونی هرگز سرما رو احساس نمیکرد.
+چرا کلاه پوشیدی؟
چانیول کمی لبهاشو روی هم فشرد و بعد با گرفتن گوشه کلاهش اونو از روی سرش پایین کشید که باعث شد چشمهای مادرش شوکه شده گرد بشه.
+خدای من! تو چیکار کردی یول؟ چرا موهات...
آلفای زمستونی خیلی سریع بین حرف مادرش پرید و با لبخند به موهای ریخته شده مادرش اشاره کرد.
_حالا شبیه هم شدیم مادر.خیلی زود اشک توی چشمهاش حلقه زد و همین چانیول رو به راحتی شوکه کرد. با نگاه سنگینی به موهای تراشیده شده پسرکش خیره شد و با غم لب زد:
+دیگه هیچ وقت اینکارو نکن.در واقع چانیول نمیتونست بفهمه بین همه آدمهایی که اون بیرون زندگی میکنن چرا باید مادر اون به سرطان مبتلا بشه و موهای خوشگل و مشکی رنگشو از دست بده؟ اینطور دیدن فردی که یول بینهایت عاشقشه واقعا قلبش رو به درد میاره.
جعبه سفید رنگ رو برداشت و اونو بین دستهای لاغر مادرش گذاشت.
_این یه هدیهاست.نگاه زن روی جعبههای رنگارنگ گوشه پنجره نشست. هدیههایی که از تنها پسرش گرفته بود اما حتی فرصت باز کردنشون رو هم بخاطر پیشرفت سریع بیماریش پیدا نکرد...اما این یکی رو نه!
دستشو روی طرحهای برجسته جعبه کشید که به شکل دونههای برف بودن. درش رو باز کرد و با دیدن کلاه گیس سفید رنگ شوکه شد. میدونست که آلفای زمستونیش عاشق این رنگه اما قطعا استفاده از همچین رنگی عجیب دیده میشد.
YOU ARE READING
꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂
Romance[پایان یافته] این دنیا برای امگاهای مارک نشده زیادی خطرناکه! من بیون بکهیونم، امگای 23 ساله که طی یه سانحه حس بویاییشو کاملا از دست داده و بخاطر همین مشکل نمیتونه فرومونا رو احساس کنه...شاید شما فکر کنین که این یه نقص محسوب میشه اما برای من اینطور...