متوجه شدید که وضعیت ووت دادنتون خیلی خیلی افتضاحه یا بیشتر توضیح بدم؟ واقعا دوست ندارم شرط بذارم پس لطفا شماها هم مهربونتر باشید تا منم خشمگین نشم😔 واسه پارت جدید کلی کامنت بذارید و همینطور من رو هم فالو کنید...ممنون❤️
♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤♧
گاهی گذر زمان حتی عجیبترین مسائل رو هم عادی جلوه میده و حالا زمان دقیقا همین کار رو با مغز بکهیون کرده بود . اون تبدیل به کسی شد که از آلفای زمستونی متنفر بود اما همچنان دوستش داشت. بارها پارک چانیول رو با اسلحهی افکارش به قتل رسوند و هر بار با لذت به چشمهای باز موندهاش بعد از مرگ نگاه کرد. چون هنوز هم زخمهای زشتی که کل پوست امگای بهاری مخدوش کرده بودن "حقیقت تلخ" نام میگرفتن. "واقعیت" فریادهایی بود که بکهیون اون هشت روز از روی درد کشید. "حقیقت" دقیقا به اندازه خونی که اون شب توسط هر ضربه چاقو از شکمش سرازیر شد سرخ و تعفنآور بود. حالا بکهیون چطور میتونست همه چیز رو فراموش کنه و با تمام وجودش عاشق این آلفای زمستونی باشه؟
+انگار سرما خورده!
بهت زده زمزمه کرد چون حتی خودش هم نمیتونست همچین چیزی رو باور کنه. آلفاها هیچ وقت دچار همچین بیماریهای ضعیفی نمیشدن. مخصوصا یک آلفای زمستونی مثل چانیول که ماهیت برف رو داشت و عملا نمیتونست سرما رو احساس کنه. پس دقیقا چه اتفاق فاکی در حال رخ دادن بود؟دستش رو هنوز از پیشونی آلفاش برنداشته بود که احساس کرد دست داغ و تبدار چانیول روی دستش نشست و بعد با صدای گرفتهای پرسید:
_داری چیکار میکنی؟نیمی از ماه نقرهای چشمهای ارباب پارک حالا در لکه بزرگی از خون میغلتید و میتونست ترسناک دیده بشه. بکهیون نمیدونست چه خبره یا حتی چشمهای چان چرا تا این اندازه ترسناک دیده میشدن اما حتی بدون پیدا کردن دلیل هم ضربان قلبش به طرز دردناکی بالا رفته بود.
+چه بلایی سرت اومده؟...مریض شدی؟تب داشتن بدترین تجربهای بود که یک آلفای زمستونی میتونست از سر بگذرونه اما هنوز هم با وجود همچین عذاب آتشینی نمیتونست میلش رو برای به آغوش کشیدن بدن گرم امگای بهاری سرکوب کنه. ولی این حقیقت که بکهیون دیگه مست نبود شجاعت این کار رو ازش میگرفت. پس تنها در جواب سوالی که شنید با صدای خشداری گفت:
_نمیدونم.آلفاهای زمستونی معمولا مریض نمیشدن پس حالا شاید ارباب پارک حق داشت که ندونه دقیقا چه بلایی سرش اومده.
+چشمهات چرا این شکلی شدن؟
_نمیدونم."نمیدونم" دومی که گفت قطعا یک دروغ آشکار بود چون قرار نبود بکهیون چیزی بدونه. نگاه هلبور سفید هنوز هم قفل صورت خیس از عرق چانیول و لبهای خشک شدهاش بود. باید چیکار میکرد؟ این مَرد رو بابت اتفاقاتی که قبل از برملا شدن حقیقت از سرگذرونده بودن دوست داشت ولی عذابی که بخاطر اون شکنجهها کشیده بود هم حالا بدجوری خودشون رو به رخ میکشیدن. صدای نفسهای بلند و شکستهای که با بیچارگی خودشون رو بین لبهای آلفای زمستونی بیرون میکشیدن برای بکهیون به طرز غیرقابل توصیفی آزاردهنده شنیده میشد.
ВИ ЧИТАЄТЕ
꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂
Романтика[پایان یافته] این دنیا برای امگاهای مارک نشده زیادی خطرناکه! من بیون بکهیونم، امگای 23 ساله که طی یه سانحه حس بویاییشو کاملا از دست داده و بخاطر همین مشکل نمیتونه فرومونا رو احساس کنه...شاید شما فکر کنین که این یه نقص محسوب میشه اما برای من اینطور...