این پارت ۱۰ هزار کلمهاست پس امیدوارم به اندازهای که برای نوشتنش وقت گذاشتم ازش حمایت کنید^^ منتظر خوندن کامنتهای قشنگتون هستم.
♧♤♧♤♧♤♧♤♧
♤فلش بک♧
نگاه سوجین روی کبودیهایی نشست که تن امگا رو قاب گرفته بودن. نفسش رو کلافه بیرون داد و وقتی نگاهش رو دوباره روی چشمهای بک متمرکز میکرد جواب داد:
_یه سری چیزا هست که تو ازشون بیخبری...حقایقی که فکر میکنم حقته بدونی.حقایق؟ اون از چی حرف میزد؟ نمیتونست به زن مقابلش اعتماد کنه و حتی باور نداشت حرفهایی که قراره بشنوه واقعیت داشته باشن. اما با همهی اینها خیلی سخت بود که کنجکاویش رو کنترل کنه.
+اون چیه؟
قبل از اینکه خودش بفهمه این کلمات از بین لبهاش بیرون اومدن.آلفای مقابلش با ناراحتی نفسش رو بیرون داد و درست وقتی دوباره روی تخت مینشست؛ با دوختن نگاهش به پنجره جواب داد:
_درباره تو و چانیوله.درباره خودش و "ددی جون"؟ چه چیزی وجود داشت که اونا رو بهم ربط میداد و حالا سوجین اینطور با جدیت میخواست دربارهاش حرف بزنه؟ قبل از اینکه سوال دیگهای بپرسه باز هم صدای آلفا به گوش رسید:
_رابطه من و چانیول اصلا خوب نیست اما من هرگز از کارهایی که انجام دادم پشیمون نیستم. تو میدونی آلفاهای زمستونی چرا میمیرن؟
امگای بهاری سرش رو به معنای "نه" تکون داد اما با فکر به اینکه سوجین حتی نگاهش نمیکنه مجبور شد این بار با صدای آهستهای اون کلمه رو به زبون بیاره.
_من فکر میکردم اگه تمام احساسات نوهام رو بکشم اون در نهایت زنده میمونه.
بکهیون نمیدونست چه اتفاقی بین چانیول و مادربزرگش افتاده اما این رو به خوبی میدونست که اون اوایل ارباب پارک شخصیت عجیب و سردی داشت.
+چه ربطی به احساساتش داره؟
آلفا ایستاد و به سمت بکهیون چرخید. پسر مو سفید با دیدن نمناک بودن چشمهایی که شباهت بینظیری با چشمهای "ددی جون" داشتن شوکه شد. زن مقابلش با وجود شخصیت بدجنسش حالا واقعا درمونده به نظر میرسید.
_آلفاهای زمستونی برای زنده موندن باید کاملا جفتشون رو تصاحب کنن. اما فرومونهای برف حین سکس اونقدر قوی میشن که هیچ امگایی نمیتونه تحملشون کنه. من فکر میکردم اگه چانیول دیگه هیچ احساسی نداشته باشه؛ اون وقت میتونه با سنگدلی زندگی خودش رو در اولویت قرار بده و برای نجات خودش تو رو قربانی کنه.
بکهیون حسابی گیج شده بود. این قضیه چه ربطی به اون داشت؟ حالا میدونست راه نجات آلفاهای زمستونی تنها خوابیدن با جفتشون بود اما اون کجای این ماجرا قرار داشت؟ یعنی دلیل احساسات عجیبش به "ددی جون" اینه که ارباب پارک لعنتی جفت مقدر شدهاش بود؟ چرا همه چیز انقدر غیر قابل باور و مسخره به نظر میرسید؟ یعنی اگه اون اولینش رو به آلفای زمستونی میداد میتونست نجاتش بده؟ اما چیزی که کاملا واضح دیده میشد این حقیقت بود که قطعا اون جونش رو بخاطر تحمل نکردن فرومون برف از دست میداد.
YOU ARE READING
꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂
Romance[پایان یافته] این دنیا برای امگاهای مارک نشده زیادی خطرناکه! من بیون بکهیونم، امگای 23 ساله که طی یه سانحه حس بویاییشو کاملا از دست داده و بخاطر همین مشکل نمیتونه فرومونا رو احساس کنه...شاید شما فکر کنین که این یه نقص محسوب میشه اما برای من اینطور...