خاص‌ترین رایحه لیمو🐺

1.3K 419 91
                                    


♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤♧

زمان زیادی رو بی‌هیچ تحرک خاصی روی تخت دراز کشیده بود و به سقف بالای سرش نگاه میکرد. اون روز از معدود روزهایی بود که حوصله انجام هیچ کاری رو نداشت و این عصبانیش میکرد. از این که به برنامه‌های روزانه‌اش نرسه اصلا خوشش نمیومد ولی هرکاری میکرد هم نمیتونست از جاش بلند بشه. از صبح که چشم‌هاش رو باز کرده بود سردرد داشت. دیشب اصلا نتونست بخوابه و شب سختی رو گذرونده بود.

درد و افکار مختلف یه جوری بهش شبی خون زده بودن که آخر سر قولی که به خودش داده بود رو زیر پا گذاشت و اونقدر سیگار کشید تا بلاخره با بسته خالیش مواجه شد. مادربزرگ احضارش کرده بود و بهش دستور داد وسایلش رو جمع کنه تا از اون خونه بره. خب این حرف تو حالت عادی بدجوری ناراحتش میکرد ولی وقتی فهمید باید یه مدت کجا اقامت کنه ناراحتیش صد برابر بیشتر شد.

عمارت کیم کای؟!
چی شد که مادربزرگ همچین خوابی براش دیده بود؟
اما میدونست هیچ حق انتخابی نداره. نه تنها اون بلکه هیچکس تو اون خانواده حق انتخاب نداشت. همه فقط به ظاهر افراد بالغ و کاملی بودن ولی کسی که براشون تصمیم گیری میکرد مادربزرگ بود.

چشم هاش رو چند ثانیه بست و دوباره باز کرد. میدونست حتما قرمز شدن و سوزش شدیدشون هم این موضوع رو ثابت میکرد. مچ دستش هم هنوز میسوخت. رد سیگار روش هر بار که بهش خیره میشد عصبانی‌ترش میکرد. اون یه احمق سست عنصر بود.

ساعدش رو روی چشم‌هاش گذاشت و چند لحظه تو همون حالت موند. کیم کای مرد خطرناکی بود. اگه گروهش بهتر از گروه پارک نبود، بدتر هم نبود!
البته چیزای دیگه‌ای هم درباره‌اش میدونست. اون آلفای پاییزی یه هرزه‌‌ی واقعی بود! کسی نبود که از روابط حال به هم زنش با امگاهای مختلف خبر نداشته باشه. نمیدونست قراره چه مدت تو اون عمارت سر کنه ولی خیلی خوب میدونست قراره براش مثل شکنجه باشه.

ای کاش میتونست یه جوری از زیر این ماموریت در بره اما مطمئنا هیچ راهی وجود نداشت.
صدای چند ضربه‌ای که به در اتاق خورد باعث شد سرش رو به اون سمت بچرخونه. دوست نداشت از جاش بلند بشه پس حرکتی به بدنش نداد و فقط با صدایی که مثل حرف زدن معمولیش بود اجازه‌ی ورود رو داد و البته امیدوار بود کسی که پشت دره شنیده باشدش!

دختر خدمتکار کم سن و سالی که دسته‌ای از موهای جلوی سرش رو آبی کرده بود، در رو باز کرد و با قدم‌های کوتاهی به سمتش اومد.

_آقای جین دستور دادن کمکتون کنم وسایلتون رو جمع کنید.

آهی که از بین لب‌هاش بیرون اومد اجتناب ناپذیر بود. سرش رو چرخوند و دوباره به سقف خیره شد. مثل این که امشب رو دیگه قرار نبود تو این عمارت بگذرونه.

♧♤♧♤♧♤♧♤♧♤♧

با توقف ماشین جلوی در بزرگ و مشکی رنگ عمارت کیم نگاهی به دیوارهای بلند ساختمون انداخت. کف زمین و شیشه‌های ماشین از نم نم بارون خیس شده بودن و هوا ابری و تاریک بود.

꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂Место, где живут истории. Откройте их для себя