♤فلش بک♤همه چی درست مثل خوردن یک لیوان آب به راحتی تموم شده بود اما هرگز قرار نبود باورش کنه. نمیتونست از یاد ببره که دیگه قرار نیست مادرش رو ببینه و حتی هیچ وقت هم نمیتونست آدمهایی که اونو به اینجا رسونده بودن ببخشه. توی کلیسای خالی و بزرگ ایستاده بود و تنها به تابوت غرق در گل مادرش نگاه میکرد. قلبش تا به حال انقدر پر از درد نشده بود. اون دردهای شیشهای منتظر یه تلنگر بودن تا به اشک تبدیل بشن ولی مادربزرگش حتی نعمت اشک ریختن رو هم ازش گرفته بود...اصلا در گذشته چطور گریه میکرد؟
مدت زیادی رو تنهایی اونجا ایستاده بود و با مردمکهای خشک شدهاش به تابوت سفید رنگ نگاه میکرد. شجاعت باز کردن در تابوت رو نداشت چون میترسید با چهره رنگ پریده مادرش مواجه بشه. چهرهای که دیگه بهش لبخند نمیزد! راستش تمام مدت نمیخواست باورش کنه. اون زیادی ناراحت بود ولی هنوزم نمیدونست در گذشته چطور این احساس رو بروز میداده؟
با صدای قدمهایی که بهش نزدیک میشد، بلاخره نگاهشو از تابوت گرفت و به سمت سهون چرخید که با صورت اشکی نگاهش میکرد. انگار آلفای پاییزی برخلاف اون هنوز بلد بود اشک بریزه.
لباسهای بد رنگ بیمارستان رو به تن داشت و همین به راحتی ثابت میکرد هون از بیمارستان فرار کرده تا خودشو به اینجا برسونه. ولی چرا اومده بود؟
_تو حق نداری اینجا باشی.
آلفای پاییزی با ناراحتی لبهاشو روی هم فشار داد. بخیههای روی سینهاش اونقدر تازه بودن که حالا بدجوری میسوختن. مادر چانیول واقعا یه فرشته بود...درست وقتی که سرطان اونو به پله آخر رسوند، تصمیم گرفت تنها قلبی که هنوز درش زندگی در جریانه رو به سهون هدیه کنه...با همه اینا چانیول قرار نبود باور کنه که این کار کاملا با خواست مادرش انجام شده. توی ذهن اون مادربزرگش و هون فرصت بیشتر زندگی کردن رو از مادرش گرفته بودن. سوجین لعنتی نباید بخاطر سگ دست آموزش با خواسته زن مو سفید موافقت میکرد....شاید اصلا مادرش میتونست خوب بشه!
آلفای پاییزی سرشو اونقدر پایین انداخت که حالا صورتش به سختی دیده میشد.
+من...من متاسفم هیونگ.هیونگ؟ هنوزم میتونست اینطوری صداش کنه؟ آلفای زمستونی اونقدر در ناراحتی غرق شده بود که درست مثل اشک ریختنهاش حتی فراموش کرد چطور میتونه عصبانی باشه؟
_مادرم تمام مدت اشتباه میکرد.
حرفی که چان زد باعث شد سرشو بالا بیاره و با تعجب نگاهش کنه. آلفا بدون اینکه نگاهشو از تابوت برداره ادامه داد:
_وقتی برای اولین بار فهمیدم دقیقا از چه نژادی هستی مادرم گفت نباید ازت متنفر باشم چون تو خودت تولدت رو انتخاب نکردی...جملهاش رو خندههای عصبیش متوقف کردن و وقتی زانوهاش از روی ضعف بیحس شدن، فهمید تا چه اندازه درمونده و بیچاره شده.
![](https://img.wattpad.com/cover/311325818-288-k26277.jpg)
YOU ARE READING
꧁𝑴𝒂𝒓𝒊𝒆 𝑨𝒏𝒕𝒐𝒊𝒏𝒆𝒕𝒕𝒆꧂
Romance[پایان یافته] این دنیا برای امگاهای مارک نشده زیادی خطرناکه! من بیون بکهیونم، امگای 23 ساله که طی یه سانحه حس بویاییشو کاملا از دست داده و بخاطر همین مشکل نمیتونه فرومونا رو احساس کنه...شاید شما فکر کنین که این یه نقص محسوب میشه اما برای من اینطور...